خندیدی، خندیدم

منظورم با اولین باریست که "اوژنی"صدایت زدم

خیال کردی بی هدف و محض خنده تورا اوژنی صدا زدم.

اما ماهیچه ای در سینه ام در آن لحظه بیشتر از هر وقتی میتپید!

گریستی،گریستم

منظورم با لحظه ایست که درد استخوان هایت را می‌فشرد و تنها ب اشک اکتفا میکردی و فریاد نمیزدی.

یادت هست؟اوژنی یادت هست وقتی را که حتی بدون هیچ جدیت و منظوری جمله‌ "من عاشقتم‌" را به زبان می اوردی و من این شوخی غم انگیز تورا هر ثانیه بیشتر از قبل میباریدم؟شوخی غم انگیزت ماه هاست که بر روی گونه هایم ردی به نام اشک به جا گذاشته..

اوژنی تو یادت نمی آید اما من حساب تمام دفعاتی که اشک هایت،تبدیل به دردی عمیق برای سینه ام شدند را دارم. 

از اینجا میتوانم کوچه ای را که درونش عادت به در آغوش کشیدنت داشتم را تماشا کنم

میترسم پا درونش بگذارم اوژنی

آخر وقتی میرفتی فراموش کردی عطرت،و صدایت را از آن کوچه پاک کنی.

کوچه هنوز همان کوچه است،اما دیگر تو از آن رد نمیشوی،عطر و صدایت از تو وفادار تر بودند اوژنی.

با خنده عقب عقب راه میرفتی و درحالی که نگاهم میکردی مرا دیوانه می‌خواندی

دیوانه ام می‌خواندی چون با تمام وجودم از اوژنی خطاب کردنت لذت می‌بردم!

اوژنی دنیایمان را به یاد داری؟نمی‌دانم از آن چیزی به خاطر داری یا نه اما من هر شب به دنیایی می اندیشم که قرار بود آن را باهم فتح کنیم و بسازیم

قرار بود قهرمان های یکدیگر شویم

اوژنی قرار بود یک روز صدای خنده هایمان گوش جهان را کر کند!

چه شد که حالا صدای گریه هایمان رویا هایمان را رو سیاه کرد؟

اوژنی من دلتنگت نیستم

فقط یک جایی،درون سینه ام،درد میکند،

فکر میکنم سمت چپش باشد.سمت چپ سینه ام

درد می‌کند اوژنی،احتمالا بخاطر خالی شدن چیزی درونش است

شاید وقتی خداحافظی میکردی با بغضت قلبم را با خود کندی و بردی!

شاید هم از اول برای من نبود،بلکه خود تو بود،که حالا جایش خالی است

اوژنی اینجا باران زیاد می‌بارد

جوان تر که بودیم آرزو میکردیم که ای کاش هرروز بارون ببارد تا زیرش قدم بزنیم و به زیباترین موسیقی های جهان گوش دهیم

اما حالا آرزومندم که ای کاش ابر ها بخشکند،چون من و باران،تنهایی،حرفی برای گفتن ندارم جز دردِ دل

اوژنی به یاد داشته باش،که جای خالی ات درون سینه ام درد می‌کند اما این درد کشنده تر خواهد شد اگر هرروز نخندی!..

کاش میشد اشک ها و خنده هایت را میشمردم تا حساب هرکدامشان دستم باشد و از تو گله مند شوم که چرا تعداد اشک هایت از خنده ها پیشی گرفتند.

اما به جای من خودت انها را بشمار اوژنی

قهوه ام تمام شده،لباس هایم را بر تن کرده ام،چمدان ها آماده‌اند 

هوا هم مناسب بنظر میرسد

وقتش است بروم،راننده خیلی وقت است منتظر است

آخر اوژنی،این شهر شهر توست،بعد از رفتنت هیچ‌ کجایش جای من نیست،همیشه فراموش کار بودی،یادت رفت یادت را با خود از این شهر ببری

چمدانم را بر میدارم و به همان دری میرسم که بار آخر مقابلش مرا در آغوش گرفتی،دستش را گرفتی و رفتی.

لبخندی بر لبانم مینشیند،چقدر آن روز زیبا تر شده بودی..

سوار ماشین میشوم

به ساختمانی نگاه میکنم که روزی صدای خنده هایمان درونش،موسیقی زیبای ساکنینش بود

راننده حرکت می‌کند

من میگریم،تو میخندی

حالا درد قلبم کمی بهتر است..

-ارادتمند همیشگی شما،یک رهگذر بی نام و نشان

پ.ن۱:این دومین متنمه ک با نوشتنش بغض بدی کردم و نمیدونم چرا،دوسش دارم اینو واقعا‌‌‌‌..