و در تمام طول تاریخ غریبی  و تنهایی به سوی واژه ای خسته به نام ناپلئون میتازید

کتابم را بستم،به ساعت مچی نقره ام نگاهی کردم و عینکم را از چشم برداشتم و روی کتاب گذاشتم.

کتابخانه خلوت و ساکت بود و حتی صدای افتادن یک برگ سبک هم می‌توانست سکوت سنگینش را به راحتی در هم بشکند،از این وضعیت راضی بودم،سکوت را می‌پسندیدم. 

چشمان خسته از مطالعه ام را مالیدم و به قفسه های کتاب خیره ماندم.

چشمانم اما تنها روی جلد کهنه و قدیمی یک کتاب متمرکز بود؛

شاهزاده و گدا.

لبخند کهنه ای بر لبم نشست،چشمان خسته و دردمندم را بستم و گوش به نجوای خاطرات گرد و غبار گرفته ام سپردم:

+این چیه اوردی؟

-شاهزاده و گدا

+خوندیش؟قشنگه؟چیزی ازش نشنیدم یه چیزی که تعریفشو شنیدیم رو امانت میگرفتی.

-باهم که بخونیمش قشنگ میشه!

خنده ای کردم و دستی به موهای آشفته و فر خورده ام کشیدم.

صدای برخورد چیزی با کفپوش سرامیکی سکوت را به وضوح میشکست و نزدیک تر میشد. 

سر بر گرداندم و یک جفت چشم بزرگ،لبخندی مستطیلی و لپ هایی سفید و به ظاهر نرم را در مقابل خود پیدا کردم.

موهایش را دم اسبی بسته بود و یک ژاکت صورتی بر تن داشت که همخوانی خوبی با دامن طوسی چهارخانه اش داشت و مشخص بود صدا برای کفش های پاشنه بلندش بوده!

-سلام!

با تعجب باری دیگر نگاهش کردم و سلامی دادم:

+سلام

قسمتی از چتری هایش را که روی چشم هایش ریخته بودند کنار داد و دوباره مستطیلی زیبا روی چهره اش نقاشی کرد.

-ببخشید..میتونم اینجا روی صندلی میز شما بشینم؟

تنهایی من چیزی بود که هرگز میلی به شکستن عهدم با آن نداشتم،اما این دختر با این لبخند و چنین چشم های ملتمسی،نه گفتن را کاری دشوار میکرد‌.

آهسته سری به نشانه رضایت تکان دادم و دوباره عینکم را به چشم زدم تا مشغول خواندن ادامه کتابم شوم،تنهایی و سکوت میان یک غریبه معذبم میکرد.

روی صندلی نشست و کتاب در دستش را روی میز گذاشت،زیر چشمی نگاهی به کتابش کردم،دزیره بود.در دل خنده ای کردم و با خود زمزمه کردم:

دیگه برای نو بودن پیر شدی دزیره..کهنه شدی!

سرفه ای کرد و کتابش را باز کرد،آرام به نظر می‌رسید و خوشحال بودم که دخترکی پرحرف و مزاحم هم نشینم نشده.

نفسی بیرون دادم و عینکم را روی صورتم تنظیم کردم و با بالا گرفتن سرم نگاه خیره و حیرانش را روی گردنبندم دیدم،گردنبندی که از لباسم بیرون‌افتاده بود و حالا در معرض دید دو چشم حیرانش قرار گرفته بود.

-اتفاقی افتاده؟!

صدایم انگار از دنیایی دیگر به کتابخوانه برش گرداند؛تند تند پلک زد و چهره اش آرام تر شد،لبخند مستطیلی پیدایش نبود.

+گردنبندتون..خیلی قشنگه

زمزمه کرد تا نشونم:

+و آشنا..

ولی شنیدم!

گردنبند را در دستانم فشردم و پرسیدم:

-شبیهش رو داشتی؟

دستانش را دو طرف سرش قرار داد.

+نه ولی یکی داشتش که..الان نمیدونم هنوز دارتش یا نه

کنجکاو میشوم،کنجکاو میشوم و مشتاق پرسیدن سوال های بیشتری میشوم 

-کسی از نزدیکانت شبیه گردنبند من رو داشته؟

سر تکان می‌دهد و من می‌توانم از پشت پرده نقابش بغضش را بو بکشم..

+من براش خریده بودم..تو دومین ماه از باهم بودنمون

حالا بغض آهسته به پشت پرده نقاب روی چهره من هم میدود.

-اون دیگه نیست؟

بغض حالا هوس می‌کند از پشت پرده چشمانش سرک بکشد.

+نه!هست..هست اون هست اون همه جا هست..

لبخند کوچک و محوی میزنم

نزدیک تر میروم،دستانش را میگیرم،دستان سردش را که خیال میکردم گرم باشند میگیرم و به چشمانش نگاه میکنم.چشمانی که دوباره چرخ دنده خاطرات کاغذی مغزم را روشن می‌کنند.. 

+آی چرا انگشتتو میکنی تو چشمم کور شدم آآییی!

-ببخشید ببخشید وای ببخشیددد..خدایا..ببینمت؟

چشمان قرمزش را نشانم میدهد،رویشان بوسه ای میزنم و میخندم

-خب ببین تقصیر خودته،مژه هات و چشمات انقدر قشنگن که یه لحظه دلم خواست مژه هاتو دست بزنم بیینم چقدر نرمن

با تعجب نگاهم می‌کند

+تو داشتی منو کور میکردی متوجهی دیگه؟

-خب...

-هی هی برا چی..

و فرار میکنم تا از چنگ کتابی که به سمتم پرتاب شده در بروم.

+ببخشید..؟حالتون خوبه؟چیزی شده؟

نگاهم را از چشمانش میگیرم و معذب میشوم،تند تند پلک میزنم و سر تکان میدهم

-اوه نه نه فقط یاد چیزی افتادم عذر میخوام..

لبخند تلخی میزند،نگاهش هنوز روی گردنبندم است!

-هنوز پیشته؟

+چی؟

چند لحظه بعد متوجه منظورم می‌شود.

صدایش آرام تر میشود..

+اوه..نه! میدونید؟فکر کنم همه ناپلئون ها بی‌رحم باشن،آدم موندن نیستن

لب هایم بوی سکوت می‌گیرند و دستانم سرد می‌شوند.

سرم را پایین میگیرم تا موهایم روی چشم هایم بیوفتند،تا چشمانم چیزی را لو ندهند.

-چرا اینطور فکر میکنی؟!

تک خنده ای می‌کند.

+ناپلئون من یه روز رفت!رفت..بدون اینکه اتفاقی افتاده باشه،بدون اینکه منو توی آغوش دیگه ای دیده باشه،بدون اینکه توی آغوش دیگه ای باشه،بدون اینکه دعوایی بینمون رخ داده باشه! اون حتی شب قبلش منو بوسید و گفت که زیبا ترین ستاره جهانم..

حالا چشمانم به وضوح خیانت کار میشوند،همیشه کارشان همین بود،راز نگه دار نبودند،امانت داری بلد نبودند!

زنجیر گردن آویزم را بیشتر و محکم تر در دست میفشارم..

-شاید ناپلئون دلیلی داشته..

صدایش رنگ بغض پررنگی می‌گیرد.

+چه دلیلی میتونسته داشته باشه؟دلیلش چی بوده؟عشق بیش از حد من؟بزرگ شدن من بخاطرش؟صداقتم؟اینکه آسمون سیاهم ماهی نداشت جز اون؟

دندان هایم را بهم میفشارم و پلک میزنم،پلک میزنم تا چشم هایم دوباره خشک شوند و بیش از این بی آبرویم نکنند،هرچه باشد ناپلئون بی‌رحم است،حق ندارد برای غم دزیره بگرید..!

-دزیره رو داری میخونی؟

سرم هنوز پایین است تا چشمانم را از چشمانش بدزدم. 

+از وقتی که رفته دارم میخونمش،میخوان دلیل رفتن ناپلئون رو پیدا کنم

-پیداش نمیکنی

+چرا؟

-فقط ناپلئون ها میتونن کلمات هم رو بفهمن،عشق هم رو درک کنن،و در آخر..دلیل رفتن هم رو بفهمن،ناپلئون ها همو میفهمن،همو میخونن

+ناپلئون من آدم ترس و رفتن نبود..

-فرقی نمیکنه!گاهی اینکه بری دردش کمتره تا بمونی

+من میتونستم قلبم رو براش آتیش بزنم!فقط  کافی بود بمونه..

-تو جای ناپلئون نبودی

اشک هایم میچکند،روی صفحه ۷۱ کتاب میچکند.

+من هرگز نمیتونم بفهمم..چرا..

-گردنبندش رو هنوز داره،مطمئنم

+شما..از کجا میدونید؟

-ناپلئون ها حافظه خوبی دارن،حافظه ای خیلی بهتر از دزیره ها

می‌گویم و حلال ماه گردنبندم را لمس میکنم 

+شما ناپلئونید؟

"من دزیره ترین ناپلئون دنیام."

-آره

+چرا رهاش کردید؟

-تنش تاب رنج من رو نمی‌کشید دختر جان

+شما نبا..

حرفش را قطع میکنم

-تو تموم قصه ها..تو تموم تاریخ،تو تموم دنیا،همه جا از اشک هاش دزیره نوشته شد،دزیره الهه‌ی عشق بود،دزیره قدرتمند بود و دوست داشتنی و قابل ترحم،ولی ناپلئون؟انسان منفوری که بی رحم بود،سنگدل بود،خودخواه بود جاه طلب بود

هیچکس اشک های ناپلئون رو ندید،اشک های دزیره رو همه دیدن..

سکوت میکند،دستانش سرد تر میشوند،میلرزد،هردو سعی تر حفظ آبروی چشمان خیسمان پیش یکدیگر را داریم.. 

بلند میشوم،کتابم را بر میدارم و پشت به او می ایستم

-ناپلئون میاد..میاد دزیره،میاد اگه دل به ژان پاپیست ندی،میاد اگه ملکه ایالت دیگه ای نشی،میاد اگه تو جلوشو بگیری،ناپلئون میاد اگه تو هم مثل اون حافظه خوبی داشته باشی،ناپلئون میاد اگه تو دزیره بمونی!

شاید نتونه بهت بگه ولی دلش برای ابریشم موهات تنگه،شاید نگه ولی خورشید روز هاش گم شده،سوخته و آسمون خاکستریه،اون بهت نمیگه دزیره ولی ناپلئون عاشقته! و گفتن این آسون نیست..ناپلئون فقط بلد نبود اینو بگه:)ناپلئون خیلی ازت معذرت میخواد دزیره..ناپلئون تا ابد همین ناپلئون پیر میمونه،حتی با وجود جوزفین!

-فرقی نمیکنه کجای دنیا باشم،یادت باشه همیشه همین آدمم خب؟من همیشه همینم،همین..همین..همین..

سالن کتابخانه را به سرعت ترک میکنم‌ و دزیره ای مبهوت،خسته و گریان را در آن تنها می‌گذارم.

 

پ‌ن:خب..همیشه دیدم همه جا از درد و رنج کسایی که نقش دزیره رو دارن حرف زده شد،و خب..یه جورایی حس کردم تموم ناپلئون ها این وسط مظلوم واقع شدن

پس گفتم چیزی بنویسم که از زبون اونا باشه..نظرتون؟

پ.ن۲:جواب کامنت هاتونم میدم وِیتتت")))