۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

میشه تشریف بیارید؟:>

خب..همین الان و یهویی یه تصمیمی گرفتم

تصمیم گرفتم تا پایان امتحانات خرداد وب رو ببندم،شاید با خودتون بگید چرا باید ببندی خب نیا بیان یک ماه دیگه

ولی باید بگم نمیشه!اونطوری همش وسوسه میشم بیام بازم و باید ببندمش که هی نیام تو پنلم:")

باید برنامه ریزی کنم واقعا چیزایی سختی در پیشه..

از همین امشب احتمالا ببندمش

پس..میاید بغلتون کنم قبلش که کمتر دلم تنگ شه؟:">

 

  • نظرات [ ۳۸ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۱

    Ctrl+Z

    معلم ماژیک رو برداشت و سمت تخته رفت.

    روش چیزی نوشت،برگشت و بهش اشاره ای کرد و گفت:

    -کنترل زِد.

    دختر مو حنایی کلاس دستشو بالا برد و پرسید:

    +خانوم کنترل زِد چیه؟

    معلم سمت کامپیوتر روی میز رفت،حرکت موسش رو روی تخته هوشمند میتونستیم ببینیم.

    روی صفحه سفید یه مربع کشید و از حالت سِلِکت(انتخاب) خارجش کرد و دوباره سمت بچه ها برگشت.

    -فکر کنید توی صفحه‌ یه مربع میکشیم یا یه تغیری داخلش انجام میدیم،مثلا روی یه عکس ادیتی انجام میدیم.اما بعد میبینیم که خراب شده یا ازش راضی نیستیم و میخوایم عکس برگرده به مرحله قبل.

    چیکار میکنیم؟

    دوباره روی سیستمش خم میشه و دوتا کلید رو همزمان فشار میده و بعد،مربع وسط صفحه غیب میشه‌..

    -کنترل زِد رو میزنیم! (Ctrl+Z)

    بچه ها تند و سریع شروع میکنن به یادداشت کردن این‌نکته گوشه کتابشون و بعضی ها هم شروع به امتحان کردن این گزینه روی سیستم های مقابل خودشون میکنن.

    و من،روی صندلیم نشستم،آروم و ساکت به کلید Ctrl و Z نگاه میکنم

    با خودم فکر میکنم چی میشد اگه زندگی هم یه کلید کنترل زد میداشت؟!

    چند ثانیه بیشتر از این فکر خنده دارم نمیگذره که معلم میگه:

    -فکر میکنم کلید کنترل زد توی زندگی واقعی هم لازمه بچه ها..

    میخندم،از پشت ماسک میخندم و لب هامو توی دندون هام فشار میدم.

    خوشحالم که ماسک دارم.

    موس رو بر میدارم و روی صفحه سفید رو خط خطی میکنم،موس رو خیلی سریع حرکت میدم و صفحه سفید داره کم کم پر از خط های نا منظم طوسی میشه.

    انگشتم رو پشت سر هم روی موس میزنم و کلیک میکنم،انگار دارم خشمم از تمام وقت هایی که کنترل زد باید وجود می‌داشت و نداشت خالی میکنم..

    دستم رو از روی موس بر میدارم،یک انگشتم رو روی کلید Ctrl و انگشت دیگه‌ام رو روی Z میزارم و محکم فشار میدم.

    حالا خط خطی های طوسی ای که باب میلم نبودن از صفحه پاک میشن و به مرحله قبل بر میگردیم،مرحله‌ی قبل از کثیف شدن کاغذ سفید.

    به مغزم فکر میکنم،به خط خط های خاکستری و آبی و زرد توش که خیلی وقته به انتظار چیزی مثل کنترل زد نشستن؛قدم های رفته شده‌ی توی گذشتم که از کنترل زد التماسِ برگشت رو میکنن.

    چشمام رو میبندم و توی مغزم نمایش ساختگی ای راه میندازم،خط های طوسی نشونه میگیرم و بعد با زدن کنترل زد مغزم رو سبک میکنم.

    ای کاش زندگی چنین گزینه ای میداشت

    اونوقت شاید وارد مرحله قبلی می‌شدم و محکمتر دستاتو میگرفتم

    شاید نمیزاشتم خط خطی های خاکستری مغزم رو پر کنن

    شاید هممون نیازمند کنترل زد باشیم

    برای اینکه وارد گذشته شیم،و قلم دیگه ای رو انتخاب کنیم

    فرصت اعتراف هایی که باید کرده میشد رو از دست نمی‌دادیم و به دل های شکستنی مشت نمیزدیم.

    شاید بزرگترین نقص این زندگی نبود Ctrl+Z باشه!

     

     

  • ۲۴
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۱

    روز فرفری ها♡

    روز مو فرفری هاست!">>>

    روزتون مبارک زیبا رو های فرفری")♡

    -♡-

     

    روز خودمم مبارک..=-=xD

     

  • ۲۴
    • Chomion
    • يكشنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۱

    اونی که منه؟

    اون نه مودیه و نه دمدمی مزاج.

    فقط گاهی وقتا با لبخند تموم همکلاسی هاشو در آغوش میگیره و گاهی روی گوشه ترین صندلی کلاس میشینه،اتودش رو توی دستش میچرخونه و با ابرو های در هم گره خوردش به همه هشدار میده که نباید نزدیک شن.مثل یه تابلوی ورود ممنوع اما این بار با این عنوان‌ "فرد مورد نظر درحال فکر است،و ابدا نیازی به حضور شما ندارد!"

    اون فقط دوست داره وقتی گوشه حیاط نشسته،به گل های نه چندان فوق العاده باغچه نگاه میکنه و پاهاشو تکون میده و فکر میکنه،کسی نزدیک نشه تا بتونه خستگیشو با پناه بردن به جهان خودش و "همون چیز" از بین ببره.

    اون یه ENFP عه ولی ابدا دلش نمیخواد آخر هفته ها با دوست ها و فامیل ها یه پیک نیک دوستانه داشته باشن!

    اون میدونه معده حساسی داره اما باز هم تابستون ها درحالی که روی تخت دراز کشیده و پاهاشو به دیوار تکیه زده یکی یکی به گوجه سبز های ترش نمک میزنه و اوناو غیب میکنه و فکر میکنه اگه "همون چیز" الان اتفاق میوفتاد و میدیدش چه لحظه دلچسب تری میشد و بعد؟گوجه سبز ها معدش رو میسوزونن و اون یادش میوفته که چقدر تنهاست.

    اون دوربینش رو برای گرفتن عکس های عجیب و فوق العاده روشن نمیکنه،دوربین اون قاب گلدون هاش و یا خورشید درحال غروب پشت پنجره رو ثبت میکنه..

    اون میخنده،قهقه میزنه اما توی همون لحظه ذهنش داره فکر میکنه که "همون چیز"کی قراره اتفاق بیوفته و آیا اصلا اتفاق میوفته؟و اینطوری میشه که توی سرش پر از سنگ پاره های ریز و درشت میشه.

    اون با ساده ترین استایل ممکن،بدون اینکه به مردم حتی نیم نگاهی بندازه هنذفری رو توی گوشش میزاره و توی خیابون راه میره و هروقت احساس ترس و یا اضطراب کنه بند کیفش رو بدون اینکه کسی متوجه شه محکم توی دستش فشار میده.

    با موهای فر و موج دارش مدام ور میره تا بتونه یکم صاف ترشون کنه و درحالی که از پشت ویترین ها به گلدون ها و نون خامه ای ها نگاه میکنه با خودش فکر میکنه "همون چیز" هم نون خامه ای دوست داره؟!

    توی پیاده رو ها قرار نیست مثل خیلی از دختر های هم سن خودش وقتی گربه ای میبینه ذوق کنه و سرش رو نوازش کنه،بلکه خیلی آروم از کنار اون گربه پا به فرار میزاره!

    تموم روز رو توی اتاقش میمونه و توی داشته ها و نداشته هاش غرق میشه و عود رو نزدیک به بینیش میگیره و تموم دودش رو وارد ریه هاش میکنه،سرفه ای میکنه،انقدر سرفه میکنه که عود به مغزش برسه و مغز پر از "همون چیز"ش پر از بوی عود بشه.

    اون یه ENFPعه؛ ولی میتونه به کسی لبخند بزنه،ببوستش،در آغوشش بگیره،و ازش متنفر باشه..

    اون اینطوریه،و امیدوارم روزی بتونه خودش رو بهتر دوست داشته باشه:")

    null

    +خواستم منم مثل این پست میتسور بگم اونی که منه کیه:>

    ++خیلی طولانی شد از نظرم باید کوتاه تر میبود ولی باور کنید توضیح دادن خودم برای من انقدر سخته که وقتی نوبت ب خودم میرسه قلمم مثل بچه های کلاس اولی میشه!

    +++شماهم اگه دوست داشتید این کارو بکنید بهتون کمک میکنه یه کوچولو خودتونو بهتر بشناسید و به عمق وجود خودتون بیشتر فکر کنید:]

    ++++دلم برای یه سریا خیلی تنگ شده:")

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱۷ ارديبهشت ۰۱

    فقط تصور کن..

    چشم هاتو ببند،چیز هایی که میگم رو فقط تصور کن.

    تصور کن هرگز قرار نباشه پا به گل فروشی رویاییمون بزاریم و من برات یه گلدون بنفشه بخرم و تو برام یه گلدون شمعدونی. 

    فقط تصورش کن قرار نباشه هرروز به پیاده روی بریم و درحالی که از ترس گربه ها پشتت غایم شدم بهم بخندی

    تصور کن قرار نباشه زیر سایه درخت ها بشینیم و آب‌نبات چوبی هامونو تو دست بگیریم و تو بپرسی:

    "کدومش؟"

    و من بگم

    "خب معلومه،همونی که ترش تره!"

    فکر کن قرار نباشه تو ون زرد رنگ کوچیک و نقلیمون که درست شبیه یه خونه گرم و نرم درستش کردیم سوار شیم و  باهاش دور دنیارو بچرخیم،من رانندگی کنم و تو برام آلوچه های رنگاوارنگ بیاری.نور هالوژن های زرد کوچیک بالای سقف شب ها به چشمات بتابه و من برات شازده کوچولو رو بخونم و این تیکه رو هزاران بار برات تکرار کنم:

    "اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که در میلیون ها ستاره یکتا باشد همین کافیست تا هروقت به ستاره ها نگاه می‌کند خوشبخت باشد.

    نگاه می‌کند و میگوید:

    گل من جایی میان ستاره هاست!"

    و تو هر بار بخندی و سرتو بین موهای فرم فرو کنی و بگی:"تو بیبی بر مو فرفری منی"

    تصور کن قرار نباشه هرگز وقتی بارون میباره و همه توی خونه هاشون پناه گرفتن،ما بریم بیرون و توی چاله های آب بپریم و با لذت به صدای شلپ شلپ قشنگشون گوش بدیم.

    فکرشو بکن..فکرشو بکن قرار نباشه وقتی گرمای تابستون درحال هلاک کردنمونه جلوی کولر شلیل بخوریم،آبش بریزه روی لباس و زیر گلومون و تو بخندی و بگی:"هنوزم لباسامونو کثیف میکنیم!"

    فکر کن هرگز نتونیم باهم بریم دریا،اونموقه من نمیتونم وقتی ازم خواهش میکنی ازت عکس نگیرم اونم چون صورتت ماسه ای شده،بهت بخندم و چیلیک!یه عکس قشنگ بگیرم.اونو چاپ کنم و توی اتاق بزنم و تو هر بار ازم خواهش کنی که اون عکس رو بردارم و من گوش ندم.

    فکر کن قرار نباشه بتونم برات نقاشی بکشم،یادته چی گفتم؟بهت قول دادم برات یه اسب بکشم و اونو بهت هدیه بدم.

    فقط فکر کن قول هامون هرگز واقعی نشن..

    چشماتو باز کن!

    خوشحالم که اینا فقط یه تصور بودن..

     

    +اگه قول هامون واقعی نشن چی...؟

  • ۱۱
  • نظرات [ ۸ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۱

    چالش سی روزه"درباره من" -و پایاننن-

    خب خب من تصمیم گرفتم این چالش آنیما رو انجامش بدم و اینا،و تا تموم بشه احتمالا پست دیگه ای ب جز انجام این چالش ندارم چون نمیخوام ستارم مدام روشن شه حس میکنم رو مخه. 

    "منبع"

  • ۱۷
  • نظرات [ ۵۹ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۱۳ ارديبهشت ۰۱

    #چرت و پرت 2

    محکم روی تخت پرت میشم.پرت میشم جمله مناسبی نیست،بهتره بگم خودمو پرت میکنم.

    سرم توی بالشت فرو میره،نگاه خیره‌ام به سقف سیاهه،صدای ساعت توی گوشم زنگ میزنه

    تیک.تاک.تیک.تاک.تیک..

    چشمامو میبندم.مایع گرم و سنگینی از گوشه چشم هام شروع با ترشح میکنه،انگشتمو کنار چشمم میکشم،مایع رو روی زبونم میکشم.شوره.

    تک خنده میکنم

    میخندم

    یه بار،دو بار،سه بار،چهار..نه؛بار چهارم نفس هام آزاد میشن،سینه سنگینم رها میشه،و دست های شُلم آهسته روی تخت پرت میشن.

    زبونمو روی لبای خشکیدم میکشم،لب هایی که همیشه پوسته پوسته و خشک دیدمشون،یه مقایسه کردن دیگه..

    سرمو روی بالشت آهسته به دو طرف تکون میدم،میخوام سوت محکم قطاری که به سرعت سمت مغزم میدوید رو نشنوم،قطار فکر ها

    انقدر بی جون و بی حرکت هستم که فکم به آهستگی بتونه حرکت کنه و آهسته،طوری که خودم بشنوم زمزمه کنم: "چی میشد فقط نامرئی میشدم"

    مایع داغ شور حالا آهسته و بی صدا بدون اینکه برام مزاحمتی ایجاد کنه از کنار گونه هام شره میکنه و روی بالشت میغلته. 

    نفسمو یواش تر بیرون میدم تا بتونم دوباره زمزمه کنم: "چی میشد کسی نمیتونست منو ببینه"

    ضربان قلبم پایین تر میاد،آرامشی رو حس میکنم که میدونم مادر تشویشه. 

    لبخند غیر منطقی کوچیکی کنج لبم میشینه،یه زمزمه گوش خراش دیگه: "چی میشد میتونستم پرواز کنم"

    مایع داغ شور روی پلک هام خشک شدن،چشم هام تبدیل به نمک زار و یا رودخونه شوری شدن که آفتاب خشکشون کرده.انقدری خسته هستم که حتی به خودم زحمت ندم پلک بزنم تا کمتر بسوزن.

    نفس آهسته و بی جونم از بین لب هام بیرون میاد

    سینه‌ام بالا و پایین میشه،اما به آهستگی

    لبخند کوچیکی روی لب هام

    پاهام خنکن 

    سرم سبکه

    اما پلک هام میسوزن،میسوزن،میسوزن.مثل نمک زار آفتاب خورده و خشک شده ای میسوزن.

    میخوام دستی روشون بکشم اما انگشت هام سنگین تر از هر وقتین،میخوام به روز پیش رو فکر کنم و لبخند بزنم اما ذهنم برای قدری استراحت کردن بهم التماس میکنه،بهش استراحت میدم،تبدیل به هزار تویی تاریک میکنمش. حق داره بخوابه.

    من هم حق دارم بخوابم 

    بدنم بی جون تر از چیزیه که تصورشو میکردم،توی این لحظه،حتی برای تنفس هم خسته ام.

    چشم هام بسته میشن.

    و میخوابم.

    این آرامش دروغین مدیون همون مایع داغ و شوره

    این آرامش مدیون چیزی به نام اشکه 

    و اشک تاوانِ نفسِ شکست خورده منه.

    و تشویش نتیجه اهمیت دادن بیش از حد قلبم به جهانه.

     

    پ.ن:دیگه نمیتونم اهمیت بدم که دارم اینجا چرت و پرت پست میکنم،نیاز دارم توی این لحظه به هیچی فکر نکنم و نمیخوام هم بکنم،هیچی توی این لحظه مهم نیست،خودم رو بی اندازه از دنیا طلبکار میدونم،از هر کس و هر چیز.دلیلشو میدونم اما نمیدونم چطور بگم و برام هم اهمیتی نداره که بگم یا نگم.

    فکرشم نمیکردم منِ خسته انقدر بی اهمیت به همه چیز باشه.

    Chert and pert#

    • Chomion
    • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۱

    اندکی حرف های دخترونه،نمیدونم..شایدم همه چیگونه:>

  • ۱۳
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۱

    Brutal

     

     

    فکر میکنم خیلی متزلزلم

    که قبل از سن قانونی نوشیدن بمیرم

    و من خیلی درگیر اخبار شدم

    که کی از من خوشش میاد و کی از تو متنفره

    انقدر خسته ام که ممکنه

    از کارم استعفا بدم و زندگی جدیدی رو شروع کنم

    و اونا خیلی ناامید میشن

    چون اگه زیاد براشون فایده ای نداشته باشم چی میشه!؟

    از هفده سالگی متنفرم

    رویاهای لعنتی نوجوونیم کجاعن؟

    اگه یکی یه بار دیگه بهم بگه

    از جوونیت لذت ببر میزنم زیر گریه

    از خودم دفاع نمیکنم 

    دلواپسم و چیزی نمیتونه کمکم کنه

    و ای کاش قبلا این کارو میکردم 

    ای کاش مردم بیشتر دوستم میداشتن

    تمام تلاشمو کردم تا بهترینمو بزارم

    و این همه‌ی تشکریه که ازم میشه؟!

    بی رحمانه ناراحتم

    مردم میگن اینا سال های طلایی زندگیمه 

    اما ای کاش میتونستم ناپدید شم

    تزلزل درونی خیلی طاقت فرساست

    خدایا! بیرون از اینجا خیلی وحشیانست..

    **

    احساس میکنم هیچکس منو نمیخواد

    و از جوری که برداشت میشم متنفرم

    فقط دوتا دوست واقعی دارم

    و جدیدا یه عصبی به تمام معنام 

    چون عاشق کسایی ام که ازشون خوشم نمیاد

    از هر آهنگی که مینویسم متنفرم

    من باحال و باهوش نیستم

    حتی نمیتونم پارک دوبل بکنم

    **

    یه شخصیت شکسته با یه قلب شکسته دارم

    اینجا خیلی وحشیانست..

    و خدایا..! حتی نمیدونم از کجا شروع کنم

    I fucking hate you

    +میخوام از طرف خودم جایزه مود ترین آهنگ دنیا رو به این آهنگ اهدا کنم.

    انقدر موده که..نمیدونم اصن

    ++من خوبم"-"و گذاشتن این دلیل بر بد بودنم نیس^^

     

  • ۱۶
    • Chomion
    • جمعه ۹ ارديبهشت ۰۱

    سوال دارم ازتون

    واقعا نمیدونم چرا دارم اینجا اینارو میگم ولی نیاز داشتم یکم نظر شمارو بدونم و ببینم چی به چیه چون واقعا مغزم داشت میسوخت انقدر که فکر میکردم-

    خب..ماجرا اینه که امروز تو مدرسه زنگ ورزش بود،داشتیم آماده می‌شدیم از توی کلاس بریم بیرون و بریم تو حیاط

    وقتی داشتیم از کلاس بیرون میرفتیم دیدم یکی از همکلاسی هام(که از همون برخورد اول هم ازش خوشم نیومد و آدم ب شدت جوگیر،پررو و سلیطه ایه)داره به رفیقش،که حالا نمیدونم دقیق چقدر صمیمی بودن،فحش میداد و حرفای ب شدت بدی میزد،قشنگ داشت تخریب شخصیت میکرد!

    بچه ها خواستن جلوشو بگیرن و من گفتم ولش کنید این روانیه مگه نمیشناسیدش و اینا..

    و خب مسئله اینجا بود که اون دختر بدبخت که اسمشم فائزه بود هیچی بهش نمی‌گفت!!فقط فحش می‌خورد بیچاره..

    رفتیم تو حیاط،دیدم رفته دوباره پیش فائزه مانتوشو میکشه اونم هیچی نمی‌گفت فقط میگفت ولم کن و اینا.. 

    و دوباره فحش میداد-

    فائزه هم خب..دوسش دارم بچه خیلی خوبیه و مظلومه و خیلی درکش میکنم

    بعد دعوا دیدم داره میره گوشه حیاط گریه‌اش گرفته 

    بهش ب شدت حق میدادم پانیذ نابودش کرد:)!

    نشستم پیشش بغلش کردم گفتم چیشده جریان چیه و اینا بعد دیدم با گریه داره میگه ک این غلط میکنه با من اینطوری حرف میزنه مگه چیکارش کردم و شهر هرته مگه و اینا..

    و خب ببینید من یه اخلاق فووووق شخمی ای دارم و اون اینه که یکی بخواد جلوی من،حالا هرجا و هر موقعیت،ببینم داره قلدر بازی در میاره برای یکی یا حالا هرکی،من حرصم میگیره،از سلیطه بازی و شلوغ بازی و جو دادن متنفرم متنفرمممم!!!

    و تو اون موقعیت 

    گریه های فائزه+پررویی بی اندازه پانیذ+بیخیالی بچه های کلاس نسبت به همکلاسیشون که داغون شده و نشسته داره گریه میکنه

    باعث شد به خودم بیام ببینم رفتم سمت پانیذ سرش داد میکشم و داریم دعوا میکنیم..

    من اصلا دعوایی نیستم

    از دعوا متنفرم،اینو همه میدونن،و میترسم از تماشای دعوا-

    ولی خشمم تو اون لحظه از پانیذ ب شدت زیاد بود

    رفتم سمتش صداش زدم و ازش دلیل خواستم برای اینکه با فائزه اونطوری حرف زد

    و از اونجایی که یه سلیطه ب تمام عیاره بدتر داد میزد و میگفت ب تو مربوط نیست

    -بماند که تهدید میکرد که آره الان میام میزنمت و اینا و منم با این حرفاش بدتر آتیشی میشدم میخواستم برم حمله کنم بهش و رامیلا(تو پست قبل گفتم کیه)نمیزاشت..xD-

    و منت سرم گذاشت خانوم خانوما و گفت فقط بخاطر اینکه همکلاسیشم بهم چیزی نمیگه

    و منم منت سرش گذاشتم و ابراز بدبختی کردم از اینکه سلیطه ای مث ایشون همکلاسیمه 

    و..تقریبا کل بچه ها طرف پانیذ رو گرفتن!

    بعد دعوا نشستم رو نیمکت و سعی کردم ریده شدن به عصابم رو با درس خوندن ماسمالی کنم،و به چند تا از بچه ها گفتم که میتونن هرچقدر دلشون میخواد به این روانی بچ بچسبن ولی من ازش بدم میاد. 

    یه سریاشون هم بهم گفتن نباید دخالت میکردم

    اما میخوام از شما بپرسم 

    کار من  اشتباه بود؟

    من مقصر بودم؟

    من دنبال دعوا بودم؟

    باشه اصن گیریم من هیچی نمیگفتم،فائزه هم ک اصلا دفاع نمیکرد از خودش،دو روز دیگه این آدم ب خودش اجازه نمیداد هرطور دلش میخواد با هرکی دلش میخواد صحبت کنه؟!

    دو روز دیگه همین آدم نمیشه یکی از بد دهن ها و بی‌شعور های جامعتون که عاصی شدین ازش!!؟؟

    نه مشکل من اینا نیست..

    من از بیشعوری و تظاهر به گنده بودن آدما خسته شدم فقط

    حالا شما بمن بگید

    کارم غلط بود؟!شاید بهتر بود دخالت نمیکردم

    احساس احمق بودن بدی دارم..

     

  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۶ ارديبهشت ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb