یک فانوس دریایی در وسط اعماق..
مثل خورشیدی که در اعماق تاریکی هیچوقت طلوع نمیکند
Hope Asehs
a promis
اینم از این چالش قشنگ که منبعش اینجاست=)
خیلی مثل مال بقیه که شرکت کردن جذاب نشدن اما اولی و پنجمی رو خودم دوست دارم..
یه سریاشون رو خیلی تکرار کردم چون عنوان های جذابی بودن و میشد زیاد استفادشون کرد
و این پست از دو شب پیش پیش نویسه برای همین شاید آخرین پست هر وبلاگ یه تغیری کرده باشه.
تو قسمت انگلیسی هاعم اونایی که لینک ندارن مال وب یومیکو و دارک لایت هستن که متاسفانه وب هاشون بستس"(
سلاااام!
راستش حوصلم خیلی سر رفته بود گفتم بیام اینجا یه صندلی داغ یا یه چیزی شبیه بهش بزارم بلکه فرجی شد یکم سرگرم شدیم.
پس هرچی میخواید بپرسید:'>
ایگنور هم نکنید"-"
[کلیک]
این یه چالش ۳۰ روزست که توی یه چنل تلگرامی دیدمش،ازش خوشم اومد و حالا قراره انجامش بدمD:
دلیلمم برای انجام دادنش یکم بیشتر شناختن خودم و فکر کردن راجب خودمه.
البته اونجا زده بود خاطرات اردیبهشتxDمن کردمش تیر"-"
اسمش رو هم میزاریم چالش یک ماهه خاطرات تیر.
منبع چالش هم توی عکس هست.هرکسی هم که دوست داشت میتونه شرکت کنه^^
اون نه مودیه و نه دمدمی مزاج.
فقط گاهی وقتا با لبخند تموم همکلاسی هاشو در آغوش میگیره و گاهی روی گوشه ترین صندلی کلاس میشینه،اتودش رو توی دستش میچرخونه و با ابرو های در هم گره خوردش به همه هشدار میده که نباید نزدیک شن.مثل یه تابلوی ورود ممنوع اما این بار با این عنوان "فرد مورد نظر درحال فکر است،و ابدا نیازی به حضور شما ندارد!"
اون فقط دوست داره وقتی گوشه حیاط نشسته،به گل های نه چندان فوق العاده باغچه نگاه میکنه و پاهاشو تکون میده و فکر میکنه،کسی نزدیک نشه تا بتونه خستگیشو با پناه بردن به جهان خودش و "همون چیز" از بین ببره.
اون یه ENFP عه ولی ابدا دلش نمیخواد آخر هفته ها با دوست ها و فامیل ها یه پیک نیک دوستانه داشته باشن!
اون میدونه معده حساسی داره اما باز هم تابستون ها درحالی که روی تخت دراز کشیده و پاهاشو به دیوار تکیه زده یکی یکی به گوجه سبز های ترش نمک میزنه و اوناو غیب میکنه و فکر میکنه اگه "همون چیز" الان اتفاق میوفتاد و میدیدش چه لحظه دلچسب تری میشد و بعد؟گوجه سبز ها معدش رو میسوزونن و اون یادش میوفته که چقدر تنهاست.
اون دوربینش رو برای گرفتن عکس های عجیب و فوق العاده روشن نمیکنه،دوربین اون قاب گلدون هاش و یا خورشید درحال غروب پشت پنجره رو ثبت میکنه..
اون میخنده،قهقه میزنه اما توی همون لحظه ذهنش داره فکر میکنه که "همون چیز"کی قراره اتفاق بیوفته و آیا اصلا اتفاق میوفته؟و اینطوری میشه که توی سرش پر از سنگ پاره های ریز و درشت میشه.
اون با ساده ترین استایل ممکن،بدون اینکه به مردم حتی نیم نگاهی بندازه هنذفری رو توی گوشش میزاره و توی خیابون راه میره و هروقت احساس ترس و یا اضطراب کنه بند کیفش رو بدون اینکه کسی متوجه شه محکم توی دستش فشار میده.
با موهای فر و موج دارش مدام ور میره تا بتونه یکم صاف ترشون کنه و درحالی که از پشت ویترین ها به گلدون ها و نون خامه ای ها نگاه میکنه با خودش فکر میکنه "همون چیز" هم نون خامه ای دوست داره؟!
توی پیاده رو ها قرار نیست مثل خیلی از دختر های هم سن خودش وقتی گربه ای میبینه ذوق کنه و سرش رو نوازش کنه،بلکه خیلی آروم از کنار اون گربه پا به فرار میزاره!
تموم روز رو توی اتاقش میمونه و توی داشته ها و نداشته هاش غرق میشه و عود رو نزدیک به بینیش میگیره و تموم دودش رو وارد ریه هاش میکنه،سرفه ای میکنه،انقدر سرفه میکنه که عود به مغزش برسه و مغز پر از "همون چیز"ش پر از بوی عود بشه.
اون یه ENFPعه؛ ولی میتونه به کسی لبخند بزنه،ببوستش،در آغوشش بگیره،و ازش متنفر باشه..
اون اینطوریه،و امیدوارم روزی بتونه خودش رو بهتر دوست داشته باشه:")
+خواستم منم مثل این پست میتسور بگم اونی که منه کیه:>
++خیلی طولانی شد از نظرم باید کوتاه تر میبود ولی باور کنید توضیح دادن خودم برای من انقدر سخته که وقتی نوبت ب خودم میرسه قلمم مثل بچه های کلاس اولی میشه!
+++شماهم اگه دوست داشتید این کارو بکنید بهتون کمک میکنه یه کوچولو خودتونو بهتر بشناسید و به عمق وجود خودتون بیشتر فکر کنید:]
++++دلم برای یه سریا خیلی تنگ شده:")
خب خب من تصمیم گرفتم این چالش آنیما رو انجامش بدم و اینا،و تا تموم بشه احتمالا پست دیگه ای ب جز انجام این چالش ندارم چون نمیخوام ستارم مدام روشن شه حس میکنم رو مخه.
شاید برایتان تعجب بر انگیز باشد که یک وبلاگ چگونه میتواند احساس داشته داشته و یا حرف بزند؟خب بگذارید از ابتدای کار شروع کنیم.
راستش را بخواهید احتمال به وجود آمدنم مانند یک ستاره کوچک کم سو میان هزاران ستاره پر نور بود!دقیق یادم نیست که چگونه متولد شدم،تنها به یاد دارم آن دخترک نق نقو درحالی که داخل ماشین نشسته بود،هنذفری در گوش داشت و از گرما تلف میشد به سرش زد که:چی میشه یه وبلاگ داشته باشم؟
درواقع تولد من حاصل یک فکر عجولانه و بدون پختگی کامل بود،شاید صاحبم تنها چند ثانیه برای به وجود آوردند تأمل کرد،شاید هم بعد از آن پشیمانی یقهاش را گرفت،اما هرچه که بود من اینجا هستم،به همراه شما.
باورش برایم سخت است که ۳۶۵ روز ناقابل گذشته
باورش برای دختر عینکی من هم دشوار است،راستش را بخواهید هرچه فکر میکند متوجه نمیشود که چطور ۳۶۵ روز را گذرانده و از دل آن زنده بیرون آمده!
بهتر است حاشیه سازی را رها کنم و سراغ اصل مطلب بروم
اصل مطلبی که خلاصه در احساسات من نسبت به یک وبلاگ بودن خلاصه میشود.
در طی ۳۶۵ روز،لباس های زیادی بر تن کردم،اولین آنها آبی بود(جودی باید خوشحال باشد که به درب و داغان بودن آن اشاره ای نمیکنم!)
دومی اما..زردی بود که جان میداد برای یک فنجان چای گل سرخ
سومی گلبهی ای بود که قطرات شبنم روی گل برگ هایش چتر زده بودند
چهارمی آبی مرمرین زیبایی بود که بر فراز ابر ها تفس میکرد
و حالا این پنجمین رخت من است،سبزی که جنگلیست.
نمیخواهم بگویم در تمام این ۳۶۵ روز شاد و راضی بوده ام.
نه.
روز هایی بودند که از خودم و آن موجود مو فرفری بی عصاب عینکی عمیقا خسته بودم،از زخم هایش خسته بودم،از حرف هایش خسته بودم،از هرچه مینوشت خسته بودم و این خستگی من را خودش هم احساس میکرد-
صفحه انتشار مطلب جدید من همیشه گوش شنوای او بود و اگر از خودش هم بپرسید خواهد گفت،که نوشتن را من به او آموختم.
او نوشتن را روزی آموخت(هرچند دست و پا شکسته)که با من رو به رو شد.
قلمش روزی رنگ گرفت که در پیکر هرچند ساده و بی رنگ من نوشت و نوشت..
اغراق نخواهد بود اگر بگویم که من مکان خلق بسیاری از احساساتش بودم!
شاید خیال کنید من شبیه او هستم
اما نه؛هیچ چیز او شبیه من نبود و نیست
من تنها هم رنگ چیزی شده ام،که او از ذهنش،قلبش،و در آخر زندگی اش میخواست.
او نه زرد است،نه گلبهی،نه آبی و نه سبز
من قلم او بودم
من کاغذی کاهی و خیس از اشکِ او در میان هزاران کاغذ سفید و صاف بودم
روحم رنگ زخم هایش،قلبم هم رنگ شادی هایش و ذهنم هم رنگ دغدغه هایش بود و هست.
او برای من "کیم چومیون"از بیان نبود و نیست
در انفجاری ترین لحظات هم او برای من همان دخترک سابق بود..
۳۶۵ روز نوشته شدم و شدم،گاهی پر از شادی بودم،گاهی آبی ای غم انگیز بودم،گاهی بوی قهوه قلبم را پر میکرد،گاهی هوس عاشقی زیر باران مارسی را میکردم،گاهی نفرت قلبم را میسوزاند و گاهی حسرت دلم را میلرزاند.
شگفت آور است که چگونه شاهد هر رنگ دنیای یک انسان بودم.
یک وبلاگ بودن کار سختیست،سخت است جهان و افکار و ذهن کسی را در خود جای دادن و پر و بال بخشیدن به آن.
نمیگویم احساس مفید بودن میکنم،چون وقتی نگاهی به گذشته و به اصطلاح آرشیو خودم میاندازم ناامید میشوم؛درست است،من مکان نوشته های زیادی بوده و هستم اما گاهی با خود میگویم:مشکل از او یا من است که من این چنین بیهوده و بی رنگم؟
اما گمان کنم نشود کاری کرد،نمیتوانم خودم را با دیگر وبلاگ ها مقایسه کنم و هر لحظه از خود ناامید تر شوم،تنها باید بپذیرم که این من هستم!حتی اگر مزخرف ترین وبلاگی باشم که جهان به خود دیده.
حقیقت این است که روزی از خاطرات صاحبم پاک خواهم شد
روزی از بین خواهم رفت
روزی ذهن جودی من جایی دیگر چتر می اندازد
اما تا آن روز خوشحالم،که با این دختر آشنا شدم
و احتمال میرود که او هم چنین حسی داشته باشد.
خب..من هم مثل خودش هستم،پیچیده حرف زدن را بلد نیستم،پس جریان را با این جمله به پایان میرسانم:
"تولدم،شاید،مبارکم؟"
پ.ن:خب..باورمنمیشه حقیقته که یک سال گذشته از روزی که شدم چومیون،چومی،و نمیدونم اگه به گذشته برگردم بازم این آدم میشم یا نه ولی..خوشحالم که شدم،چون آشنایی با خیلیاتون شیرین بود واقعا!")
حرف زیاد زدم دیگه نمیدونم چی بگم..
مرسی ازتون♡:")
چند روز پیش دیدم که بلک استار نازنین(نویسنده بلایندد)داخل چنل دیلی خودش گفته بود که میخواد برای دیلی بقیه یادداشت هایی بنویسه که وایبشونو توصیف کنه
و درست همین چند دقیقه پیش ب سرم زد ک چرا این کارو برای بیانی ها نکنیم؟
پس یه ایده ای ب ذهنم رسید
البته خب نمیشه گفت ایده
هرکی میخواد که وایب وبشو با یک یادداشت و یا متن توصیف کنم بیاد و بگه.
من شماره گذاری میکنم و مینویسمشون و بعد ک همه جمع شدن رو هم،پستشون میکنم
فقط اگه دیدید از یه جایی ب بعد قبول نکردم ناراحت نشید چون اگه خیلی زیاد بشن ممکنه وقت نکنم:"
خب،هرکی مایله بسم الله.