وارد تراس که شدم باد سردی وارد پیراهن لی خاکستریم شد و لرزی به تنم انداخت.
اما اهمیتی ندادم و جلوتر رفتم،ماگ سفیدم رو که بخاطر گرمای دلچسب شیر داخلش گرم بود رو بین انگش هام چرخوندم و مشغول تماشای ساختمون های اطراف شدم.اینجا محلهی کوچکی از پاریس بود و افراد کمی اونو میشناختن
و من به همین دلیل اینجارو برای سکونت انتخاب کرده بودم،ساکت و آروم؛
همونطور ک باید باشه.
لبخندی زدم و ماگ رو به لب هام نزدیک کردم،لبخندم پررنگ تر شد و شروع به خوندن متن همون آهنگ کردم:
Holy father،we need to talk
I have a secret,that I can't keep!
I'm not the boy that,you thought you wanted..
please don't get angry,faith in me!!
لبخندم درحال پررنگ تر شدن بود که به ناگه درب بالکن اون خونه باز شد.
همون واحد
همون بالکن
همونپسر
و همون ویالون..
لبخندم مثل خشک شدن قطرهی آبی روی دلِ کویر محو شد.
به آهستگی وارد بالکن شد،مثل همیشه ویالونش در دستش بود و مثل همیشه لبخندی به شکل مستطیل روی لبش.گاهی هزاران لعنت به خودم میفرستادم که چرا باید واحدی رو انتخاب میکردم که به راحتی قابل دسترس باقی واحد ها باشه و هرروز اینچنین شکنجه شم.
آرشهی ویالون رو داخل دستش گرفت،ویالون رو به شونهی خودش چسبوند و چشم هاش رو بست
احساس میکردم مردمک چشم هام هر ثانیه بیشتر بزرگ میشدن،چشم هام هیچ چیزی نمیدید به جز پسری با پیراهنی مشکی،با ویالونی در دست و چشم هایی بسته!
آرشه رو روی سیم های ویالون کشید،یک حرکت،دو حرکت،سومی..به مرور داشت زیبا ترین نوایی رو به وجود میآورد که گوش هام تا به امروز شنیده بودن.
چشم هاش رو بسته بود و با روحش آرشهی داخل دستش رو حرکت میداد و نجوای زیبای ویالون روح انگیزش رو به ساکنین مجتمع هدیه میداد..
نمیتونستم چشم های خودم رو ببینم اما حاضر به سوگند خوردن بودم که اگه اون پسر سر بر میگردوند و به مردمک هام نگاهی می انداخت میتونست میلیارد ها ستارهی درحال رقص رو داخل اونها ببینه،که خالقش خوده خودشه!
پسر ویالون به دست لبخند زیبایی روی لب داشت و به پرستیدنی ترین حالت ممکن یک یک نوت هاش رو اجرا میکرد
طوری موسیقی رو مینواخت که انگار آرشهی ویالون داره تک به تک سیم های روح خودش رو به حرکت در میاره و نجوای مست کننده ای میسازه
توی این نمایشِ ستاره ای سه چیز بیشتر وجود نداشت
پسری با لبخندی مستطیلی که با هر تکان دستش روح ساکت و گوشه گیر من رو میرقصوند
منی که ستاره های داخل چشم هام به پای کوبی نشسته بودن
و ویالونی که هر نوت اون قلب عاشق من رو از ماگ داخل دستم هم داغ تر میکرد!
و شک ندارم این نمایش هیچ تماشاگری عاشق تر از من نداره
چون اون پسریه که من عاشقشم..
پسری با ویالونی جادویی و لبخند های ستاره ای،من رو به سادگی روی بالکن مجتمعی کوچک در پاریس،عاشق کرد!
پ.ن۱:البته این اون متن طولانی ای ک گفتم منتظرش باشید نیست هااا،این کاملا یهویی و دلی بود.
پ.ن۲:سم اسمیت ایز مرگ.بای
پ.ن۳:ب طرز ب شدت رو مخی جدیدا از متنام داره بدم میاد و حس میکنم این یک چرت و پرت خالص شده،چون زیاد روش فکر نکردم،پس بیاید نظر بدید و منو از این گمراهی در بیارید..=-=