ببینید من الان رو مود صحبت کردن و کامنت جواب دادن افتادم
اگه الان اومدید حرف بزنیم و کامنت دادید که دادید
نیومدید و ندادید تو صد یا دویست تا سال نوری دیگه باید پیدام کنید.
خود دانید.
حالا انگار چقدرم مهمه
ببینید من الان رو مود صحبت کردن و کامنت جواب دادن افتادم
اگه الان اومدید حرف بزنیم و کامنت دادید که دادید
نیومدید و ندادید تو صد یا دویست تا سال نوری دیگه باید پیدام کنید.
خود دانید.
حالا انگار چقدرم مهمه
روی راه پله های سرد خانه مینشینیم
بوی نم همه جا را برداشته و خورشید خود را در دل آسمان آب میکند
باران میبارد،سرد است،سوز می آید،شانه های هردویمان را به سختی زیر بارانی ات جا میدهم.
بارانی ات..همان بارانی که بوی تو و باران را میدهد.بوی خاک و دود.
چرا همیشه بوی دود میدهی جان من؟
دستان سردت را میان انگشتان یخ زده زخمی ام میفشارم و ها میکنم.
یک بازدم کوتاه کافیاست تا توده عظیمی از بخار مقابل صورتمان جمع شود.
شبیه دود است.دود سیگاری که هرگز نکشیدیم.
چشمانت نم برداشته اند،نم تا زیر پلک هایت ادامه دارد،با چشمانت چه کرده ای؟شبیه زیرزمینی مخروبهاست که آخرین پناه یک ولگرد در سرمای جان کاه زمستان است.
تو همیشه سرت را روی قلبم میگذاشتی و حرف میزدی.انگشتانت را با نهایت لطافت به پشت دستانم میکشیدی و از نفرتت از زن همسایه و کار های خانه که ظاهرا دیگر وظیفه ای بیش نبود،و مزهی تخم مرغ ها زیر زبانت میگفتی.
من نیز سر روی زانو هایت میگذاشتم و با صدایی که از ته چاه به گوش میرسید از علاقه ام به موسیقی هایی که تو گوش میدهی و نفرتم به همسایه ات و تمام کار هایی که باید انجام دهی و همینطور تخم مرغ ها میگویم.
بعد میخندیدی و دستت را باز هم به دام پیچ و تاب های تند و کوچک موهایم می انداختی.
و بر شقیقه های دردناکم بوسه میزدی.
لب های سردت را به پوست جهنم مانندم میدوختی و مزرعه ای از گل های بابونه میساختی.
قطره اشک سمجی همراه با بوسه ات از زندان چشمانم در میرفت و روی پاهایت می افتاد.باز هم در آغوشت میگریستم و تو متوجه نمیشدی.
میدانی چیست؟
ای کاش به جای نوازش موهایم،به جای بوسیدن پیشانی داغم.
آتش قلب و لب هایم را با لب هایت خاموش میکردی.ای کاش آتشم را خاکستر میکردی.
مرا زیر خاکستر مدفون میکردی و برایم گل بنفشه میآوردی و روی پیکرم میگذاشتی.
ای کاش لب هایت به جای خزیدن روی دستانم روی سینه ام بخزد،روی چشمانم،روی زخم های دستم،زخم هایی که هرگز به تو نگفتم اما کار خودم بودند.
ای کاش چند قطره اشکی روی زخمانم رها میکردی،ای کاش تا پایان این غروب جان کاه مرا میبوسیدی و بعد میرفتی.
و بعد باز روز بعد غروب می آمدی و بعد از هر بار نفرت پراکنی ام نسبت به هر چیزی مرا با لب هایت خاکستر میکردی.
قلبم را باز میکردی و همه چیز را میدیدی
سوخته هارا،کشته هارا،مرده ها را،غرق شده ها را،اسیر ها را.
همهاش همانجاست
اما حال که اینجا روی این پلهی سرد نشسته ایم و از دریچه کوچکی که ظاهرا پنجره نام دارد به مردن خورشید در آغوش آسمان نگاه میکنیم به من میگفتی که آیا اگر هرگز قرار بود سینه ام را بشکافم و مقابلت قرار دهم،باز هم مرا دوست میداشتی؟!
دوستم میداشتی جان من؟یا تنها اشکی میریختی و در باران زمستانی گم میشدی؟
اگر آن سیگاری که هرگز برایت روشن نکردم را روی گوشه لب هایت میگذاشتم و بعد میرفتم،رفتنم را به تماشا مینشستی؟!
آیا هرگز از کابوس هایم نفرت داشتی؟یا از راه طویلی که میان قلب من و زانوان تو هربار قرار گرفته؟از زخم هایم چطور؟
دوستم میداشتی؟دوستم میداشتی؟
زشتی هایم را،زیبایی های اندکم را،صدای نه چندان خوش آوایم را وقتی برایت قصه میخواندم،دستان نه چندان لطیفم را،وقتی که میان موهایت میرقصیدند
چشمان نه چندان خیره کننده و درخشانم را،وقتی که به لبخندت دوخته میشد
یا لب های نه چندان کار بلدم را،هنگامی که اشک هایت را شکار میکرد
آیا هرگز مرا دوست داشتی؟
یا تو نیز وقتی در آغوشت زیر راه پله نم ناک سرد به خواب میرفتم با غروب در آغوش آسمان محو میشدی و مرا با بارانی ات که بوی دود و بوی خودت را میدهد تنها میگذاشتی؟
من تنها میخواهم بدانم اگر فقط یک روز در ذهن و قلبم زندگی کنی
باز هم این موجود خسته و تکه تکه شده را دوست میداشتی؟!
هرچند،فرقی هم نمیکند
من همیشه زیر راه پله نشسته ام و وقتی با دهانم بخار های سرد را به بیرون میفرستم،بارانی ات را در مشتم میفشارم.
در ریشه وجود هرکس نهریاست به بزرگی جهان،آغشته به زات درونی اش.
و من فکر میکنم نهری که به پای ریشهی تو ریخته از جنس باران های زمستانی باشد.
همانقدر سرد و زنده.
Yeah im constantly tryna fight something my eyes can't see
My mind&me by selena
توجه:این پست شامل غر غر ها و احساسات شکست خوردهی یه نوجوون ۱۶ سالهاست.اگه قراره فکر کنید که یه احمقه،این صفحه رو ترک کنید.
:to my pink star
من فکر میکنم که تو صورتی ای هستی که نقاش به اشتباه رنگ طوسی رو قاطیش کرد.
آنیمای قشنگم.
این روزا کمتر کنار همیم و کمتر غم هامون رو باهم به اشتراک میزاریم.
میدونی چرا دارم از واژه "غم" استفاده میکنم؟چون ما توی به اشتراک گذاشتن غم هامون باهم خیلی خوبیم.
من همیشه به این فکر میکنم که دقیقا دارم به چه درد آدم هایی کهمیشناسم میخورم؟
میدونی منظورم چیه؟منظورم اینه که دارم براشون چیکار میکنم،چند بار ناراحت و جند بار خوشحالشون کردم و چند بار نسبت بهم کاملا خنثی بودن.
احساسات آدمها نسبت بهم برام خیلی مهمه.
و وقتی به تو میرسم،مهم تر هم میشه،چون تو منو مامان صدا میزنی-خیلی وقته نمیزنی.-
چون من تورو درست شبیه دخترم میدونم.چه به درست چه غلط.
و این یعنی من باید مراقب باشم،من باید حواسم باشه،من باید توجه کنم،من باید فکر کنم،من باید بدونم.من میدونم؟نمیدونم..
همیشه نگران بودم که حتی یک لحظه توی اون دل کوچیک مهربونت ابراز پشیمونی و تاسف کرده باشی از اینکه آدمی مثل من رو مامان صدا میزنی.
اما من میخوام دوستت باشم
میخوام گاهی فراموش کنم کی هستم و تو کی هستی
چون من همیشه نگرانتم
نگران اشک هاییکهمیریزی اما با خنده های لثه ای قشنگت نشونشون میدی
نگران فریاد هایی که میزنی اما با صدای آروم آرامش بخشت نشونش میدی
نگران فکر های شبانهات،نگران حسی که نسبت به خودت داری،نسبت به من داری،نسبت به عشق داری.
چون تو تشکیل شده از عشقی،متشکل از میلیون ها جز از دوست داشتن
و من دلم برات تنگ میشه و بار ها و بار ها به این فکر میکنم که دارم برات چیکار میکنم؟
دلم میخواد این ساعت زنگ زده قدیمی رو دست بگیرم و عقربه های داغونش رو به سمت عقب بچرخونم و به سال پیش،توی همین روز ها برگردونم
روز هایی که تو توی آغوشم گریه میکردی و حرف میزنی
میدونی؟
حرف میزدی..
صداتو میشنوم هنوز،میشنوم که چطور از ترک هات صحبت میکنی
اما خودت رو نمیبینم دختر من:")
من دلم برای صدای خنده هات میون ویس هات تنگ شده
برای عکس های ساده و قشنگت
و تو میتونی هنوز مثل زمستون سرد پارسال توی بغلم اشک هایگرمت رو رها کنی..
It's been a long day
Without you my friend
and I tell you all about it
when I see you again
:")when I see you again
.from your momy
+این نامه هارو به ترتیب همون اسامی ای که توی پست قبل نام بردم مینویسم.
فکرشم نمیکردم انقدر حس خوبی بهم بده نوشتنشون:")))
سعی میکنم هرروز بنویسم براتون..
میدونید،دلم برای خیلیا تنگ شده،برای خیلی چیزا.
میدونم درست نیست که اسم ببرم چون ممکنه یکیو جا بندازم و ناراحت شه اما سعی میکنم تا جای ممکن همرو بگم:">
چون واقعا دلم میخواد بگم..ترتیبی هم نیست اصلا.
برای آنیما
برای پونیو
برای جیوو
برای سلین
برای رونا
برای ثنا
برای ونته
برای میکا
برای پانی
برای پریا
برای یومیکو
برای آوا
برای مینهی
برای کارمن
برای ویلی ونکا
برای آلا
برای سبا
من فقط دلم برای همتون تنگ شده:")
دلم میخواد بتونم باهاتون حرف بزنم
اما خب یا من همیشه نیستم و درگیرم یا شماها
پس فکر کنم از این به بعد هروقت احساس دلتنگی کردم براتون نامه بنویسم
چطوره؟:>
ولی تو نمیتونی منو اینطوری به جنون بکشونی
و بعد به دست باد رهام کنی.
متوجهی؟
.Chert and pert
*کشیدن عمیق ترین نفس ممکن(یا شاید هم آخرین نفس..)
از اونجایی که اصلا آدم بیرحمینیستم
گفتم روا نیست دیگه بیشتر از این اذیتتون کنم و به این بازی کثیف ادامه بدم
هرچند که اینپست قرار بود سه روز پیش منتشر شه اما به دلیل گند خوردن تو حجم بسته وای فای خونمون(که همشم تقصیر محمدرضا بود)نشد زودتر این بازی کثیف رو به پایان برسونمو این شد که تا امروز عین طفلان معصوم کامنت خداحافظی میدادید..*فین کردن در دستمال کاغذی و ادای متاسف بودن در آوردن.
و خب بزارید براتون توضیح بدم
اما..پیش از هر چیز شمارو به آرامش دعوت میکنم تا ادامه پست و بخونید.
همه چیز از اون شب تاریک و نحس شروع شد...اون شب غمانگیز و وحشتناک..اونشب سرنوشت ساز..اونتصمیم تکاندهنده..")نمیتونید تصور کنید چقدر برام سخت بود..اشک میریختمو تایپ میکردم*از پشت صحنه داد میزنن:دروغ میگه مث سگ داشت عین چیمیخندید.
وقتی..وقتی دکمه ذخیره و انتشار رو میزدم قلبم شرحه شرحه میشد و اشک هامامونم نمیدادن..بدتر از همه دیدناشک های معصومانتون بود که جیگرمو میسوزوند:)))*از پشت صحنه:دروغمیگه بازم،داشت از خنده کبود میشد.
اما همه چیز از توی حمومشروع شد
درسته!
حموم.
مرکز تمام افکار پلیدانهمن
مکتب تمام سناریو چینی های شیطانیم..من مقصر نبودم:)!جو حموم گرفته بودتم..
وقتی داشتم شامپو رو روی کلهم چپه میکردم و به قیافه پوکر فیس خستهام توی آیینه زل میزدم میدونستم که بهش نیاز دارم..به یه تنوع..به یه کرم ریزی عظیم ! به یه نقشه بزرگ که مو لا درزش نره!
پس سریع کارو تموم کردم،و وقتی هنوز حوله تنم بود و آب از موهام چکه میکرد و مث چی خنده رو لبم بود اون کلمات لعنتی با انگشت های چروک شده از بخار حمومم تایپ میشدن..بی هیچفکری دکمه انتشار رو زدم و شمارو به امون خدا رها کردم و رفتم لباس بپوشم.
و این شد کهاصکلتون کردم^-^
پی تماماتفاقات بعدش رو هم به تنم مالیدم
از فحش هایی که قراره بخورمهم باکی ندارمراحت باشید.
میدونم حداقل نصفتون قراره فکر کنید بیشعورم و لگدی نثار ماتحت نازنینم بکنید و از زندگیتونپرتم کنید بیرون
اما خواهشا درک کنید..یه نوجوون ۱۶ ساله که هیچ هیجانی توی زندگیش نداشته باشه باید بلاخره از یجا تخلیه شه..😔نه؟!بد میگم؟!!
خدا میدونهکه با همین مود:
به کامنت هاتونجواب میدادم
بدتر از همتونهم سلین بود..xDD
ولی اونو واقعا دلم براش سوخت خیلی احساساتی شده بود..کلا سالی یک بار پیش میاد سلین احساساتشو نسبت ب من بروز بده و احساساتی شه درباره من و من واقعا داشتم پنیک میکردم،هرچند ک میدونم الان به دست همون قراره تکه تکه شم👍🏻
این وسط دلم برای بعضیاتون واقعا سوخت، و بهتون گفتم چخبره:>
و خب واقعا Shame on you!خجالت نمیکشید؟
من کسی ام که انقدر راحت از چیزی دل بکنم و رهاش کنم و بعد انقدر راحت خداحافظی کنم؟خیلی شیک وباکلاس و متمدن؟
نمیدیدید چقدر راحت و ایزی ایزیتامام تامام باهاتون خداحافظی میکردم؟"|xD
بعدشم،یه چند تایی نشونه هم بهتون دادم^^
آخی عزیزم چ خوش خیالی بگردمت..کی گفته من از تو دور میشم؟^---^
عذاب وجدان میگیرم و کلا با خودم چپ میوفتم دیگه مرسی اه=-=xD
اما کی حتی از دو ساعت بعد خودش خبر داره؟")
ولی خب واقعا عذاب وجدان بدی گرفتم..واقعا اشک چند تاتونو در اوردم و فکرشمنمیکردم اینطوری شه!جدای از شوخی ازتون ب شدت معذرت میخوام میدونمکار درستی نبود و خیلی اذیتتون کردم"(
اما خب..از طرفیم میخواستم ببینم بودنماینجا تا چه حد اهمیت داره
و فهمیدم شاید اونقدرام حیاتی نباشه اما حداقل چند تاتون قراره دلتون برام تنگ شه")
و فهمیدم خیلی دوستتون دارم..جدی میگم.
تا جایی که بتونم و بشه همیشه کنارتون میمونم و..حق دارید از دستم ناراحت شید و قهر کنید اما لطفا طولانی نباشه حوصله ندارم=-=
*بوس فرستادن از دور
لطفا پست رو با آرامش و بدون هیچ قضاوتی تا آخر بخونید.
**
سلام،کیم چومیون صحبت میکنه.
کسی که یک سال و نیم پیش پاش به فضایی به نام بیان باز شد
کسی که هرگز فکرشم نمیکردم بخواد وبلاگ بزنه و بتونه اونو اداره کنه و قرار بود وبلاگ آزمایشیش یعنی Galaxy army که حتی اسمش هم خیلی یهویی و بدون هیچ فکری انتخاب شد و هنوز همون مونده یک روز پس از ایجاد شدن حذف بشه!
من چومیون ام،کسی که شماها با لطف و مهربونی خیلی زیادتون اونو توی جمعتون راه دادید و در آغوش گرفتید
بهش لبخند های زیادی هدیه دادید و کاری کردید بتونه اعتماد به نفس نقش داشتن توی فضای مجازی و جمع های بزرگ رو بهتر به دست بیاره
قلمم رو تقویت کردید احساساتم رو رشد دادید دوستی های قشنگی برام ساختید و خاطرات زیادی رو برام رقم زدید.
توی این لحظه حتی نمیدونم باید از کدومتون یاد کنم،چون هرکی به یه نحوی برام عزیزه و کمکم کرده..همتون برام عزیز هستید:")
از وبلاگ داشتن به هیچ وجه پشیمون نیستم و گلکسی آرمی رو دوست دارم و قدردانشم،راه زیادی رو همراه چومیون کوچولوی ۱۴ ساله تا اینجا اومده !
و حالا چومی ۱۶ ساله میخواد یه مسیر جدید در پیش بگیره
میخواد پاشو به دنیا های بزرگتر باز کنه و این حرفا
پس در همینجا داستان من و گلکسی آرمی به پایان میرسه.
آره،شاید باور نکردنی بنظر بیاد اما کتاب نوپای ما همینجا بسته میشه.
این تصمیم رو یک شبه نگرفتم و تقریبا یک هفته ای میشه که بهش فکر میکنم
دلم برای تک تکتون قراره تنگ بشه و کسی چه میدونه..شاید یه روز دوباره همو ملاقات کردیم؟
اونایی که خارج از بیان باهام راه ارتباطی دارن که هیچی
اونایی که ندارن..شاید یه وقتایی به وبلاگ هاتون سر زدم
ایمیلمم هست
به یه سریا هم میام آیدی تلگرام یا شمارمو میدم.
ممنون که کنارم بودید،خیلی زیاد.
دوستون دارم..خیلی!
مراقب قشنگی هاتون باشید.دنیا همیشه خوب نمیگذره..
The end