۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

کسی خونه‌است؟

وقتی به وبلاگ نویسی فکر میکنم خاطرات و دانسته های محوی توی ذهنم شکل میگیره به طوری که سعی میکنم یادم بیارم که چطور میشد انجامش داد اما هربار به در بسته میخورم.

به قدری انجام این کار که زمانی برام جزو روتینم بود و بهش عادت داشتم و اگه به مدت دو سه روز انجامش نمی‌دادم متعجب میشد از خودم،برام دور شده که یه سری به آرشیو اینجا زدم و باورم نشد که تاریخ آخرین پستم واقعا برای اونموقه است و چطور یه زمانی از کوچیکترین حرف هام و احساساتم اینجا مینوشتم و چطور یه زمانی حتی میتونستم بنویسم !

از نوشتن گفتم..قلمم رو به نابودی رفته

البته قلمی که نداشتم،هرگز یه نویسنده نبودم،هرگز هم نتونستم چیزی بنویسم که خودم رو به وجد بیاره؛اما راهی که برای تخلیه افکارم سراغ داشتم رو از دست دادم و حتی تاریخ آخرین باری که چیزی خلق کردم رو به یاد ندارم.

با کسایی که یه زمانی اینجا هرروز حرف میزدم غریب و دور شدم و هرچقدر دستمو دراز میکنم اینارو نمیبینم و لمس نمیکنم و مطمئنم که توی دید اونا هم کمرنگ ترین رنگ سفیدی ام که میتونه وجود داشته باشه.

دایره ارتباطیم تنگ تر و افتضاح تر شده و دوست های مجازیم سایم رو با تیر میزنن.

احساس میکنم بیان،که روزی یکی از خونه های من بود و توش احساس"کسی بودن" رو داشتم حالا برام تبدیل به مکانی شده که نمیشناسمش و باید از اول راجبش بدونم. 

احساس تعلق نداشتن به اینجا و این فضای آبی و این جمع بزرگ و شگفت انگیز غمگینم میکنه.بهم حسی رو میده که ۲۶ تیر دو سال پیش داشتم.

یه زمانی خیال میکردم میتونم بدون فیلتر اینجا خودم باشم و راجب درد ها،مشکلات،دغدغه ها و افکار و شادی ها و علایقم به راحتی حرف  بزنم اما انگار تازگی ها حس قضاوت شدن حتی اینجا هم رهام نمیکنه.

البته این فقط بخشی ازشه.

شبیه کسی که میخواد فریاد بزنه اما لاله،خفه‌اس یا جلوی دهنش محکم گرفته شده میمونم.

نه حرفی برای گفتن وجود داره و نه حوصله‌ای برای تعریف کردن،حتی برای توجیح کردن خودم هم تلاشی نمیکنم و با تکونِ سر تموم حرف هارو تایید می‌کنم.

نوشتن بهم احساس اعتماد بنفس میداد و این حس رو مدت زیادیه ک نچشیدم!

حالا اعتماد به نفس بودن توی این مکان برام داره به صفر نزدیک میشه و من نمیدونم که باید چیکار کنم.

نمیدونم با مغزی که مشخص نیست چشه و کنکوری که از رگ گردن نزدیک تره چیکار کنم 

با درس های جدید تر و سنگین تر،با وظایف بزرگتر و ترسناک تر،با افکار پریشون تر و بهم ریخته تر و با دلی تنگ تر و کوچیک تر.

فقط میدونم که بخشی از من،بخشی که احساس میکنم از دستش دادم هنوز بین پست های گلکسی آرمی مدفون شده.

+امیدوارم همتون توی امتحانای خرداد و کنکورتون موفق باشید3>

از هیچی نترسید و بدونید که موفقیت حقتونه!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۲

    ---

    برایم قصه ای بگو تا باور کنم در آخر پایان مرا نخواهد بلعید.

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۱ ارديبهشت ۰۲
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb