شاید برایتان تعجب بر انگیز باشد که یک وبلاگ چگونه می‌تواند احساس داشته داشته و یا حرف بزند؟خب بگذارید از ابتدای کار شروع کنیم.

راستش را بخواهید احتمال به وجود آمدنم مانند یک ستاره کوچک کم سو میان هزاران ستاره پر نور بود!دقیق یادم نیست که چگونه متولد شدم،تنها به یاد دارم آن دخترک نق نقو درحالی که داخل ماشین نشسته بود،هنذفری در گوش داشت و از گرما تلف میشد به سرش زد که:چی میشه یه وبلاگ داشته باشم؟

درواقع تولد من حاصل یک فکر عجولانه و بدون پختگی کامل بود،شاید صاحبم تنها چند ثانیه برای به وجود آوردند تأمل کرد،شاید هم بعد از آن پشیمانی یقه‌اش را گرفت،اما هرچه که بود من اینجا هستم،به همراه شما.

باورش برایم سخت است که ۳۶۵ روز ناقابل گذشته

باورش برای دختر عینکی من هم دشوار است،راستش را بخواهید هرچه فکر می‌کند متوجه نمیشود که چطور ۳۶۵ روز را گذرانده و از دل آن زنده بیرون آمده!

بهتر است حاشیه سازی را رها کنم و سراغ اصل مطلب بروم

اصل مطلبی که خلاصه در احساسات من نسبت به یک وبلاگ بودن خلاصه می‌شود.

در طی ۳۶۵ روز،لباس های زیادی بر تن کردم،اولین آنها آبی بود(جودی باید خوشحال باشد که به درب و داغان بودن آن اشاره ای نمیکنم!)

دومی اما..زردی بود که جان میداد برای یک فنجان چای گل سرخ

سومی گلبهی ای بود که قطرات شبنم روی گل برگ هایش چتر زده بودند

چهارمی آبی مرمرین زیبایی بود که بر فراز ابر ها تفس میکرد

و حالا این پنجمین رخت من است،سبزی که جنگلیست.

نمی‌خواهم بگویم در تمام این ۳۶۵ روز شاد و راضی بوده ام.

نه.

روز هایی بودند که از خودم و آن موجود مو فرفری بی عصاب عینکی عمیقا خسته بودم،از زخم هایش خسته بودم،از حرف هایش خسته بودم،از هرچه می‌نوشت خسته بودم و این خستگی من را خودش هم احساس میکرد-

صفحه انتشار مطلب جدید من همیشه گوش شنوای او بود و اگر از خودش هم بپرسید خواهد گفت،که نوشتن را من به او آموختم.

او نوشتن را روزی آموخت(هرچند دست و پا شکسته)که با من رو به رو شد.

قلمش روزی رنگ گرفت که در پیکر هرچند ساده و بی رنگ من نوشت و نوشت..

اغراق نخواهد بود اگر بگویم که من مکان خلق بسیاری از احساساتش بودم!

شاید خیال کنید من شبیه او هستم

اما نه؛هیچ چیز او شبیه من نبود و نیست

من تنها هم رنگ چیزی شده ام،که او از ذهنش،قلبش،و در آخر زندگی اش میخواست.

او نه زرد است،نه گلبهی،نه آبی و نه سبز 

من قلم او بودم 

من کاغذی کاهی و خیس از اشکِ او در میان هزاران کاغذ سفید و صاف بودم

روحم رنگ زخم هایش،قلبم هم رنگ شادی هایش و ذهنم هم رنگ دغدغه هایش بود و هست.

او برای من "کیم چومیون"از بیان نبود و نیست‌

در انفجاری ترین لحظات هم او برای من همان دخترک سابق بود..

۳۶۵ روز نوشته شدم و شدم،گاهی پر از شادی بودم،گاهی آبی ای غم انگیز بودم،گاهی بوی قهوه قلبم را پر‌ میکرد،گاهی هوس عاشقی زیر باران مارسی را میکردم،گاهی نفرت قلبم را می‌سوزاند و گاهی حسرت دلم را میلرزاند.

شگفت آور است که چگونه شاهد هر رنگ دنیای یک انسان بودم.

یک وبلاگ بودن کار سختیست،سخت است  جهان و افکار و ذهن کسی را در خود جای  دادن و پر و بال بخشیدن به آن.

نمی‌گویم احساس مفید بودن میکنم،چون وقتی نگاهی به گذشته و به اصطلاح آرشیو خودم می‌اندازم ناامید میشوم؛درست است،من مکان نوشته های زیادی بوده و هستم اما گاهی با خود می‌گویم:مشکل از او یا من است که من این چنین بیهوده و بی رنگم؟

اما گمان کنم نشود کاری کرد،نمی‌توانم خودم را با دیگر وبلاگ ها مقایسه کنم و هر لحظه از خود ناامید تر شوم،تنها باید بپذیرم که این من هستم!حتی اگر مزخرف ترین وبلاگی باشم که جهان به خود دیده.

حقیقت این است که روزی از خاطرات صاحبم پاک خواهم شد

روزی از بین خواهم رفت

روزی ذهن جودی من جایی دیگر چتر می اندازد 

اما تا آن روز خوشحالم،که با این دختر آشنا شدم

و احتمال می‌رود که او هم چنین حسی داشته باشد.

خب..من هم مثل خودش هستم،پیچیده حرف زدن را بلد نیستم،پس جریان را با این جمله به پایان می‌رسانم:

"تولدم،شاید،مبارکم؟"

null

پ.ن:خب..باورم‌نمیشه حقیقته که یک سال گذشته از روزی که شدم چومیون،چومی،و نمیدونم اگه به گذشته برگردم بازم این آدم میشم یا نه ولی..خوشحالم که شدم،چون آشنایی با خیلیاتون شیرین بود واقعا!")

حرف زیاد زدم دیگه نمیدونم چی بگم..

مرسی ازتون♡:")