"شاید فکر کنی توی مسیر زندگیت تنهاترینی اما من آخر تموم مسیر هایی که میری با چتر خیسم منتظرت ایستادم."
جئون جونگکوک،۲ مارس ۱۹۹۱
باران هر لحظه سردی و خشونت خودش را بیشتر به رخ تنم میکشید.بی رحمانه خودش را به تنم میکوبید و هر لحظه بیشتر میخواست سردی هوای اطراف را به قلبم انتقال دهد..
دست هایم را ضربدری کردم و بازو های خیسم را بغل گرفتم.یخ زده بودن و بی حرکت شده بودند!
به پاهای برهنهام که داشتن خودشان را روی آسفالت سرد و خیس خیابان میکشیدند خیره ماندم؛نیم ساعتی بود که بی هدف و تنها فقط بین کوچه ها،خیابان ها،چهارراه ها و پیاده رو ها پرسه میزدم.به دنبال چه بودم؟
بی شک ساعت ۲:۱۱ دقیقهی شب به دنبال چیزی نمیتوانستم باشم
حتی یادم نیست چرا و چگونه تصمیم گرفتم پای پیاده راهی خیابان ها بشوم.
قطرههای آب از روی موهایم سر میخوردند و کل صورتم را پر کرده بودن،باد سردی خودش را به تنم کوبید و بار دیگه تنهایی نا مطلوبم را به ذهنم یادآور شد..
چرا حتی این باد هم تصمیم نداشت کمی..فقط کمی با قلبم یاری کند؟
چرا حتی این زمین هم کمی دلش به حال رهگذر پا برهنهای که در تاریک ترین زمانشب بین خیابان ها پرسه میزد نمیسوخت و با او نرم تر رفتار نمیکرد؟چرا انقدر سرد بود؟!چرا انقدر سخت بود؟!
کم کم سرما داشت با جانم پیوند میشد که صدای قدم های سریع کسی را از نزدیکی شنیدم.سرم را بلند کردم و سایهی بلند قامتی که به سمتم می آمد را بین شرشر باران دیدم..
سایه نزدیک و نزدیک تر میشد..
نزدیک شد
نزدیک شد
نزدیک تر..
حالا کاملا پیش چشمان حیرانم ایستاده بود،چتری خیس و آبی دستش بود و با چشمانی غرق در اشک نگاهم میکرد.
لب های خیس و حیرانم میلرزیدند و حتی توان پرسیدن یک سوال کوچک را از او نداشتند!
_دیوونه شدی نه؟
چقدر صدایش پر از بغض بود..و چقدر سخت بود تصور اینکه این همه راه را به دنبال دیوانهای چون من طی کرده بود!
با دو قدم بلند خودش را به من رساند و چتر را بالای سرم گرفت و به پیشانی ام دست کشید،موهای خیسم را کنار داد و با بغضی آشکار به پایین پایش خیره ماند..
لب از لب باز کردم و با بغضی که دست کمی از مال او نداشت زمزمه وار گفتم:
_سردت میشه..
با دلخوری و حرص نگاهش را به چشمانم برگرداند و با صدایی تقریبا بلند گفت:
_ساعت ۲ شب داری توی خیابون ها مثل یه احمق تنهایی راه میری و بین سوز و سرما و بارون قدم میزنی از این کوچه به اون کوچه..تاحالا فکر کردی چقدر خودخواه و احمقی؟!
لبخند محوی زدم و با آهی به آسمان و ماهی که پرنور تر از هر وقتی بود چشم دوختم.
_من همیشه تنهام..حتی وقتی این خیابون ها پر از آدم باشه!
با بغضی شدید تر نگاهم کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد و با عجز نالید:
_تو تنها نیستی!من آخر تموم مسیر هات با چتر خیسم منتظرت وایسادم!
باران خود را به چتر،زمین و تن هایمان میکوبید و صدای زیبایی ایجاد میکرد..
صدای جیرجیرک ها در تاریکی میپیچید..
چشم هایمان از خیره ماندن بهم خسته نشده بودند؛او هنوز هم با چتر خیسش کنارم ایستاده بود و خیسی این باران را به جان خریده بود!
_اگه یه روز..چتری نداشتی چی؟منتظر میمونی؟
در چشمانش ستاره های نقره ای رنگ میرقصیدند و هلهله ای برپا کرده بودند..
_بدون چتر هم میشه منتظر بود!
_اگه بارون قطع نشد چی؟
_با بارون هم میشه منتظر بود!
_اگه سردت شد چی؟
_اونوقت وقتی پیدات کردم،میتونم با بغل کردن تو و ماه و ستاره ها گرم بشم
_اگه..اگه هرگز پیدا نشدم چی؟!
کمی سکوت کرد..
_اونوقت..باهم تا ابد پیدا نمیشیم
لبخند غمگینی زدم و خودش را هم زیر چتر آبی اش کشاندم
سردش بود،میلرزید،میترسید،اما هنوز آنجا..کنار من ایستاده بود و چترش را حصار تنم کرده بود.
همیشه میترسید و برایش سخت بود،اما دم نمیزد و آخر هر مسیر با چتر خیسش می ایستاد به انتظار..
شاید او پریزادی بود در چهرهی انسان
شاید چهرهاش انعکاس دریاچهی نقره ای رنگ و جادویی سرزمین خودش بود
شاید در چشمانش همیشه ستاره هایی رقصان میرقصیدند و نور را تا ابد در آن دریچهی مقدس روشن نگه میداشتند
شاید در دست هایش آرامش گم شدهی دنیا جریان داشت
شاید هم در کلماتش سحر و جادویی بی مانند وجود داشت
کسی چه میدانست؟
شاید این یک خواب بود
خوابی که میان ابر های شیری رنگ دنیای خوشی هایم میدیدم
یا شاید توهمی که در میان دشت های سر سبز ذهنم میساختم
میتوانست یک رویا از همان کهکشان بغلی هم باشد!
کسی چه میدانست؟!بعد از آن شب های بارانی..صبح که میرسید آرزو میکردم که ای کاش پریزاد چتر به دست هرگز یک رویا نباشد!