رز های آبی،قطره های سرد آب،خنجر های تیز شده،رعد و برقی که دل آسمان شب را میشکافت و پیش میرفت
دریاچه ای جادویی و درخشان،شبنم هایی که تنها در شب قابل رویت بودند.
موهای آبی،دریایی یخ زده؛آن دختر را اینگونه به یاد بیاورید
در هنگام روشنایی سراغش را نگیرید،شاهزادهی رز های آبی تنها وقتی قابل دید است که خورشید پایین رود و نور ماه آسمان را نقره فام کند،او تنها در شب میزیستد اما از او بوی شب را طلب نکنید،او بوی رز آبی میدهد و اشک هایش طعم شبنم های شبانگاهی را دارند.
او تنها بر فراز درخت کاجی مینشیند و با رز آبی ای بر موهای ابریشمی اش،ستاره های جنگلش را میشمارد.
_جیوو
_همیشه صداش میزدن ساکورای صورتی
_ساکورای صورتی؟خود ساکورا که صورتیه
_آره ولی صورتیای که بعدش میاد میخواد بیشتر نشون بده که اون سرشار از صورتی ای بی پایانه
_متوجه نمیشم!
_اون هرروز به همون باغ میرفت،باغی که اسمش ساکورا بود،زیر سایه یه درخت ساکورا میشست،کتابشو باز میکرد و اونو روی پاش میزاشت،زیر درخت سایه بود ولی نور خورشید از لا به لای شاخه ها رد میشد و روی صورتش میوفتاد و زیبا تر از هر وقتی میکردش!یه سبد کوچیک همیشه دستش بود.سبد رو باز که میکرد برای خودش یه لیوان شیر توت فرنگی میریخت،به تنه درخت تکیه میداد و با لبخندی که روی لبش بود کتابش رو میخوند.
انقدر عمیق میخوند که فکر میکردی هر لحظه ممکنه بین واژه های کتاب گم شه و وقتشه از داخلشون بیرون بکشیش!! لبخند میزد..همیشه لبخند میزد،لبخندش شبیه بقیه لبخند ها نبود،کوچیک بود،لباش خیلی خم نمیشدن اما چشماش چرا!چشماش شبیه هلال ماه میشدن.
هر از گاهی سرشو بالا میاورد و به خورشید نگاه میکرد،دستشو زیر پرتو هاش میگرفت و و باز هم میخندید.بعضی از روز ها بدون هیچ کتابی میومد،روز های ابری که میشد میومد زیر درخت میشست و آروم اشک میریخت.هیچوقت نفهمیدم چرا بین دو قطب مختلف قرار میگیره،من فقط فهمیدم که اون ترکیبی از صورتی ای با رایحه خورشیده.
_پس اون ساکورای صورتی،با بوی خورشیده،درسته؟
_درسته..
اگر تا به حال از تاریکی درحال فرار بودی،اگر پلک هایت با دیدن نوک تیز و بلند قلعه های سیاه که سر آنها به ابر های تیره میرسید میلرزیدند،اگر با پرواز خفاش های آوازه خوان بر فراز آسمان اشک میریختی،اگر از دختری با لباسی مشکی و چشم هایی هم رنگ آن که هر شب راهی جنگل سیاهی که تو از آن وحشت داشتی میشد نفرت داشتی،این برای توست
برای تویی که نمیدانی از ملکهی رعد های خروشان،ملکهای که هرشب با گرگ ها میدود و با آنها آواز میخواند،اما صدای خنده هایش متضادی پررنگ با قلعهی تاریک و مخوفش است،صدای خنده هایش به خورشید صبحگاهی میماند،چشمانش تاریک نیستند،به برق ستاره های منظومهی بنفش رنگ آسمان میماند،دستانش بر خلاف اتاق بزرگ و عظیمش سرد نیستند،گرمایشان خورشید تابستانی را میماند،همه چیز وجود ملکهی گرگ های زوزه کش با دنیای تیره اش متضاد بود.او دختر گرگ ها بود.
_آیسو
_مامان،تضاد ینی چی؟
_تضاد؟
_آره،معنیش چیه؟
کمی به فکر فرو رفتم،تضاد...لبخندی روی لب هام نشست و روی صندلی چوبی میز نهار خوری نشستم.
_بیا بشین تا برات بگم
بدو بدو سمتم اومد و روی میز نشست.
_سالها پیش دختری رو میشناختم که معنی واقعی کلمه تضاد بود،تضاد با خودش!اون گریه میکرد اما قهقهه میزد،اون فریاد میکشید اما زمزمه میکرد،اون مشکی بود اما قرمز بود،اون شب بود اما روز بود،اون عاشق بود اما تنفر هم گاهی توی زندگیش پیدا میشد.به اون رز های قرمز روی میز نگاه کن دخترم،اون درست شبیه اونا بود؛خشک میشد اما روز بعد کهنگاهش میکردی قطره های شبنم روشون نشسته بودن و لبخند میزد.زیر ماه میشست و نسیم آروم شب موهاش رو به پرواز در میاورد،اما همزمان میتونست زیر نور خورشید هم بشینه و از گرما اعتراضی نداشته باشه.همه چیز اون از دو وجه تشکیل شده بود،اون یا قرمز بود یا مشکی،اون همیشه تضاد داشت،اون همیشه بوی رز های قرمز رو میداد..
_پانی
کفپوش های مرمرین،لوستر های طلایی،درب های فندوقی رنگ،صدای ناقوس،مجسمه های سنگی جادویی،پنجره های قدی که نور به آسانی از آنها عبور میکرد،آن کلیسا کلیسای من بود.کلیسایی که در آن کسی عبادت نمیکرد،در کلیسای ما هیچ عقیده و دینی کفر محسوب نمیشد،هرکس خدای خود را داشت،کسی از ترس مسیح زندگی خود را آتش نمیزد،مسیحی وجود نداشت،کلیسا تنها یک کشیش جوان داشت که پذیرای هر چیزی بود ب جز دشمنی.کشیش جوان بود،برخلاف کشیش های دیگر کلیسا ها پیرمردی با عقایدی زنگیده نبود،کلیسای ما بوی نفرت نمیداد،تاریک نبود،آفتاب زینت این کلیسا بود.دل هر کسی که از دنیا میگرفت،روی سنگ مرمرین کلیسا مینشست و از غصه هایش گاه برای مجسمه های سنگی و گاه برای گوش شنوای کشیش جواب میگفت.بر هر کس شادی ای پیش می آمد،کشیش مردم شهرش را دور خود جمع میکرد و آن مناسبت را همراه آنها جشن میگرفت،کلیسای ما پر از کتاب و بوی عود و موسیقی بود،نه از آن موسیقی های تکراری،هر نوع موسیقی ای در کلیسای زیبای ما مجاز بود.
در کنار کشیش اما،همیشه بانوی جوانی ایستاده بود،موهایی مجعد داشت که زیر نور خورشید طلایی رنگ میشدند،گرد ستاره ها روی صورتش جا خوش کرده بودند و بانوی کلیسا صدایش میزدیم.
بانوی کلیسا آموخته بود که در زندگی،گاهی باید ابری شد،و گاهی باید طلایی ترین خورشید جهان شد.آن کلیسا کلیسای مورد علاقه من است:)
خانه مادر بزرگ از آن خانه های پر شور بود.از آن خانه ها که از بیرون آنها را دید میزدی و میگفتی:ساده بنظر میرسه.
اما امان از داخل آن.خانه مادر بزرگ کوچک بود،نشیمن آن به قدری جمع و جور بود که طولش سر جمع اندازه ۴ قدم من بود.اما همین نشیمن کوچک و نقلی زیباترین نشیمنگاه جهان بود!روی میز عسلی های کوچکش رو میزی های سفیدِ گلدوزی شده پهن بود.یک رادیوی کوچک زرد روی طاقچه بالای تلوزیون بود که همیشهی خدا روشن بود و از آن موسیقی های قدیمی ای که برای زمان جوانی مادربزرگ بودند پخش میشد.هر جای خانه که چشم می انداختی یک گلدان در آنجا جا خوش کرده بود،گلدان هایی رنگی.یکی زرد رنگ بود،یکی ارغوانی،و یکی سبز.مادربزرگ هیچوقت به هیچکدام از ما اجازه آب دادن به گل هایش را نمیداد؛میگفت:زبون این گل هارو فقط من بلدم،گل هاعم مثل انسان میمونن،باهاشون سختی کنی پژمرده میشن،اما کافیه به موقع بهشون آب بدی،براشون موسیقی بزاری،قصه بگی،لبخند بزنی،تا ابد برات گل میدن و جوونه میزنن.
راست هم میگفت،گل های خانه مادر بزرگ از هر جایی شاداب تر بودند.اما بگذارید برایتان از بوی خانهی مادربزرگ بگویم.امان از پای سیب هایش،یکی از یکی جادویی تر و شیرین تر بودند!میگفت از جوانی عاشق پای سیب بوده و یک راز جادویی در پخت آن به کار میبرد.حالا میفهمم راز تمام آن کاپ کیک ها،پای سیب ها و گلدان های شاداب چه بوده؛مادر بزرگ هر کاری را با عشق انجام میداد..
دیدی بعضی چیزا تو اوج سادگی چطور با دلت بازی میکنن؟
مثل همین آهنگ ساده کیم تهیونگ،ساده بود ها،ولی صدای فرو رفتن ساق پای کسی داخل برف ها اونو جادویی میکرد.
پدرم همیشه بهم میگفت ساده باش دختر،زیبایی تو سادگیه.
گذاشتم به پای پیری و قدیمی بودنش
تا اینکه اون دختر رو دیدم،ساده بود ها،فقط نمیدونم چرا انقدر به دل میشست. میخندید و میرقصید،تا به حال نه پاریسی دیده بود،نه روم،نه توی ونیز قایقرانی کرده بود،نه توی شیک ترین رستوران های خیابونی لندن پیتزا خورده بود.اما باهاش که حرف میزدی،انگار که سالها تموم این هارو دور زده.
حس همون صدای فرو رفتن پا توی دل برف رو میداد..
دیروز بود،درحالی که روی تخت نشسته بودم و در گوگل به دنبال یکی از آهنگ های خواننده آیو بودم پیداش کردم.خودش بود،همان موسیقی ای که میتوانست تن خسته ام را از روی تشک فنری تخت بلند کند و روی زمین برقصاند،موسیقی ای که مرا وادار به لبخند زدن میکرد.
عادت داشتم قبل از اینکه آهنگ ها را دانلود کنم معنی تمامشان را بخوانم،اما این آهنگ را بدون ذره آب تأمل ذخیره کردم.
بوی بنفشه های تازه ای را میداد که تازه از باغشان چیده شده بودند و حالا مقابل مشتری قرار گرفته اند و دلبری میکنند.
مزه همان آخرین نان خامه ای ته جعبه شیرینی را میداد.کمیاب و شیرین.
یاد ابر ها افتادم،این آهنگ شبیه ابر ها بود،شاید دلشان گرفته و پر باشد،اما باریدنشان میتواند به روح انسان های زیادی زندگی ببخشد..
_درسا
_ما اینجا بهش میگیم دیوونه
_چرا؟
_احمقه،همش میخنده،همش مسخره بازی در میاره،زیادی سر خوشه
_اوه درسته..یادم نبود تو دنیای شما کسایی که میخوان متضاد سیاهی باشن احمق خونده میشن!
عصبانی از کافه بیرون زدم،از عصبانیت قدم هام تند تند بودن و هیچ چیزی نمیدیدم،با برخورد محکمم به چیزی یا شاید هم کسی کمی به عقب پرتاب شدم و عصبانی تر از هر وقتی سرمو بالا گرفتم.
خودش بود،همون دیوونهی معروف
_تو اینجا چی میگی؟
دوباره خندید،از همون خنده های پر انرژیش،سرشو عقب داد و قهقهه هاشو توی هوا رها کرد.
این مردم حق هم داشتن،کسی که با وجود اینهمه تیرگی چنین قهقهه هایی بزنه یک دیوانهی تمام عیاره،اما نمیدونستن..نمیدونستن که تک تکشون براق زیستن به چنین دیوانه ای نیاز دارن!
توی کافه میشست و جوک میگفت،میخندید،حتی به ترک دیوار،همه با خودشونمیگفتن:این دیگه زیادی سر خوشه
اما فقط من میدیدم که آخر شب،وقتی کافه تعطیل میشد راهشو سمت کوچه پشتی میکشید،به دیوار تکیه میزد و این بار با عقب دادن سرش هق هق هاشو آزاد میکرد.
اون بلد بود که کی گریه کنه و کی بخنده،دیوانه ترین عاقلی بود که دیده بودم..
به لبخند هاش لبخند میزنم،دستشو میگیرم،و میریم سمت کوچه پشتی،دیوانه ها خوب حرفِ اشک های همو بلدن!
_ثنا
دونه های برف رو بدجور دوست داشت.اون هارو معشوق خودش میدونست!
حتی یک بار وسط سرد ترین زمستون چند سال اخیر درست روی زمین سرد و یه پارک نشست،کل زمین رو برف گرفته بود و یخ زده بود.
رو به روش نشستم و ناله کنان ازش میخواستم که به خونه برگرده،لجباز بود،ولی بامزه!گونه هاش یخ زده بودن و سرخ شده بودن،برف روی موهاش نشسته بود و سفیدشون کرده بود،بهش گفتم:خاله پیرزن پاشو تا برف روت بیشتر از این سایه نزده.
آخر سر با قولِ یه لیوان اسپرسو گرم راهی خونه کردمش.
زمستون که میشد فقط موقع خواب به خونه بر میگشت،میرفت و توی چهار راه ها به بچه های کار گل میداد.
پلاستیک های توی دست یه پیرزن خمیده رو از دستش میگرفت و تا خونه همراهیش میکرد.
همیشه اینطور آدما رو توی قصه ها دیده بودم،ولی اون روز که توی سرد ترین روز ممکن یه گربه سفید پشمالو رو به خونه آورد فهمیدم که انگار واقعا از دل قصه ها بیرون پریده.
میتونست به راحتی با یه فیلم عاشقانه آبکی گریه کنه و یا میتونست به راحتی دلش برای ماهی های توی تنگ آب ضعف بره.ترک های آبیش زیاد بودن،ولی وقتی بهشون دست میزدی نور از بینشون بیرون میزد!
_میکا
_او سبزِ سبز است
_سبز؟شوخی ات گرفته؟مثل اینکه هنوز زخم هایش را ندیده ای،انقدر عمیق هستند که دهن باز کرده اند!
_همین است که اورا سبز میکند! گلدان های کنار پنجره اش را دیده ای؟متولد شدنش از دل نوشته های سبزش را دیده ای؟لبخند هایش را دیده ای؟قلبش را دیده ای؟
_تو مگر قلبش را دیده ای؟
_قلبش را دیده ام،به سبزی دشتی است که تازه باران خورده،زخم هایش اثری هنری ای هستند که از روزنه شان نور آفتاب رد میشود،همه چیزش سبز است.از لا به لای کلاویه های پیانوی قدیمی اش سبزه روییده و جوانه زده،پیچک سبز میله های پنجره اتاق کوچکش را گرفته و از آن بالا رفته،شبدر های چهار برگ زیر پایش روییده و پشت پلک هایش کهکشان سبز رنگی رد انداخته.او سبزِ سبز است،او دختر جنگل است.
بعضی چیز ها انگار که برای واژه ها ساخته نشده اند،انگار که یک روز واژه ها با آنها قهر کردند و دیگر نشد با هیچ واژه ای آنها را روایت کرد.
مثل آسمانی گرفته که میبارد،میبارد و باریدنش بوی نم خاک را بیدار میکند.
مثل همان شبی که ماه کامل شد و ستاره ها میزبانی اش را کردند و آن را در آغوش گرفتند.
درست شبیه دریاچه ای یخ زده که دانه های کریستالی برف روی آن فرود می آیند
شبیه دختری که روی دریاچه ای یخ زده،این بار نه زیر هیچ بارانی،بلکه زیر برف میرقصد!
روی پنجه پاهایش می ایستد و میچرخد،دستانش را سمت آسمان بالا میگیرد و با دومین چرخشش موهای فر بلندش هم به رقص در می آیند.
بعضی چیز ها برای واژه ها نیستند؛بعضی چیز ها قابل لمس نیستند،باید تنها سعادت نگاه کردنشان را از دور داشت،باید سالیان سال چشم انتظار ملاقاتشان بود.
صورت های سفید،موهای به رنگ شب،چشمانی که کشیدگی آنها حرف های زیادی برای گفتن دارند،مژه هایی نرم و زیبا و صدایی که به نجوای ماه میماند،واژه ها چگونه مهارت توصیف اینها را دارند؟
خرگوش هایی که روی خاک نقره ای ماه جست و خیز میکنند و دختری که با خنده دنبال آنها میدود،طغیان کردن دریای خسته و باز هم دختری که آن را به تماشا نشسته،کدام واژه را به سراغ دارید که توصیفشان کند؟!
بعضی چیز ها هرگز برای توصیف کردن ساخته نشده اند،مثل تو،مثل چشمانت،مثل موسیقی هایی که گوش میکردی و مثل جهان نقره ای تو.
واژه ها برای تو ساخته نشده اند! تو همان ادریسی نایابی که برای دیدنش حتی کل دنیا را باید گشت!..
_پریا
خانم آبی مثل بقیه خانم ها نبود.نه هرگز انتظار مادر شدن را میکشید و خود را غرق زندگی میکرد،نه هرگز آرزویش عاشق شدن و بوسیدن معشوق بود.
خانم آبی از آن خانم هایی بود که با آهنگ های راک زندگی میکرد اما لطیف ترین احساسات را داشت.
با طنز ترین فیلم ها میخندید اما همزمان در دلش اشک میریخت.
شاید فکر کنید هر شنبه به پارک کنار خانه اش میرفت و زیر شکوفه های گیلاس پیاده روی میکرد،اما از این خبر ها نبود! خانم آبی هر شنبه زیر پتوی مخملی طوسی اش میخوابید و کنار گربه پشمالوی قهوه ای اش سگ های ولگرد بانگو را تماشا میکرد و در آن دقایق شاد ترین آبی جهان بود!
خانم آبی یک گل فروش با لبخند هایی پهن و گنده که انتظار مشتری های رنگی رنگی را میکشد هم نبود.
حتما فکر میکنید در دهکده ای آرام زندگی میکند و هرروز به ماهیگیری میرود،اما از این خیال ها نکنید.
خانم آبی زنی بود که هرروز کت شلوار مشکی اش را به تن میکرد،کرواتش را به پیراهن سفیدش میبست،کیف دستی اداری اش را بر میداشت و بعد از سر کشیدن یک لیوان کوکاکولا خنک راهی یک باند مافیایی عظیم میشد!
خانم آبی از آن خانم هایی بود که اسلحه در کیف داشت اما میتوانست با لبخندی شیرین یک شاخه گل رز آبی روی موهایتان بکارد،آن بیرون،جلوی همکار هایش خانمی بود جدی و کسی که همه از آن حساب میبردند،اما در خانه اش؟پاپوش های کوآلایی اش را به پا میکرد،تیشرت آبی گربه ای اش را میپوشید و میرقصید و میخواند و میخندید.
خانم آبی از آن خانم های نادر و خاص بود!
_سلین
پشت هر زیبایی ای یک درد عظیم نهفته است.
این را مادرم به من گوشزد کرد.درست هم میگفت،هر زیبایی داستانی پشت خود دارد که میتواند در گوش تک تک عاشق های دنیا خوانده شود.
مثل مجسمه ای سنگی،که سازنده اش با تراشیدن پیکرش از او اثری هنری خلق کرده است!
بعضی چیز ها حسی به خنکی ماسه های سرد و خیس ساحل بین انگشت های پا را دارند.
بعضی چیز ها دریایی اند،میشود یک قرن به صدای آنها گوش سپرد و در خلسهی آرامش فرو رفت.
بعضی چیز ها همچون نقاشیِ یک بالِ طلایی بر روی بومی ساده هستند،انقدر واقعی و رویایی که شاید دلت بخواهد دست دراز کنی و آن را لمس کنی.
بعضی چیز ها احساسی همچون تماشای طلوع خورشید بر روی بالاترین کوه جهان را دارند.
یک سری چیز ها از ستاره ها آمده اند،با خودشان ذره ای از کهکشان را کنده اند و به زمین آورده اند،بوی ستاره ها،ابر ها،بال های طلایی و موج دریا ها را میدهند.
بعضی چیز ها مثل تو..
پسرک پایین لباس بلندش را بالا داد،روی صندلی چوبی اش نشست و انگشتش را آهسته روی کلاویه های پیانو کشید.
چشمانش را بست،نفسی عمیق کشید..از جایش بلند شد و پنجره قدی اتاق را باز کرد و بلافاصله باد سردی داخل اتاق وزید و موهای مجعد پسر را بهم ریخته کرد.
پسر دوباره سر جایش نشست و به کلاویه ها خیره شد.
انگشت اشاره اش را روی یکی از آنها گذاشت و اولین نوت موسیقی اش را نواخت.
چشمانش را بست،برای لمس کردن کلاویه ها،برای نواختن،برای نفس کشیدنِ باد سرد زمستانی ای که از بیرون به اتاقش میوزید به هیچ چشمی نیاز نداشت،تنها به قلبی هشیار احتیاج بود.
با انگشتانش یکی یکی کلاویه ها را میفشرد و رفته رفته موسیقی ای که قصد نواختنش را داشت اوج میگرفت.
پسری ساده،پشت پیانوی قدیمی و ساده تر،در اتاقی بسیار ساده درحال نواختن یک قطعه ساده بود.
اما سادگی این قطعه تفاوت داشت..
قطعهای که پسرک مینواخت از قعر کهکشانِ سیاهی که سیاهی اش منکر زیبایی و اصیل بودنش نمیشد می آمد.
موسیقی پسرک بوی قاصدک هایی را میداد که با باد های زمستانی شب به پرواز در می آمدند
قطعهی پسر با هر نوت برای ستارگان جشنی را آغاز میکرد که تمامیشان را وادار به پای کوبی و رقص میکرد.
ماه را عاشق میکرد و آن را به نقره ای ترین رنگ ممکن میرساند.
پسرک قطعه ای را مینواخت که نوت هایش به گوش خیلی ها غیر قابل درک می آمد،اما آن بالا در آسمان تمام خدایان گرد هم آمده و جشنِ پیوند دستان پسرک و کلاویه های خاکستری،پیوندِ آغوش ماه و ستاره و پیوند قلب دو کهکشان به یکدیگر را برگزار میکردند.
امان از دلِ کلاویه ها..
_ونته
ونگوک نقاشی احمق نبود! این جمله را وقتی درحال تماشای اثر "شب پر ستاره" اش بودم با خودم زمزمه کردم.
بسیاری او را مردی دیوانه و مجنون میدانند که گوش خود را برید و به روشی بسیار مزخرف مرد.
اما این نقاشی خلاف آن را ثابت میکند،ونگکوک بازی با رنگ ها را خوب بلد بود.
مثل آن دختر،نقاش نبود اما وقتی پالت رنگ را جلویش گذاشتم توانست زیبا ترین زرد دنیا را برایم بسازد.
نقاش نبود اما دستانش همیشه شبیه نقاش ها بود.پر از رنگ بود.
مرا یاد ونگوک میانداخت
یک بار از او پرسیدم:دیوانه،به چه دلیلی مدام دستانت را در سطل رنگ فرو میکنی؟
میگفت:من که نقاش نیستم،میخوام اینطوری احساس کنم یه نقاشم که همیشهی خدا دستش تو رنگ هاست و الگوی کارش ونگوکه!
میگفت دلش میخواهد به تیمارستان برود،این را که گفت چایی داخل دهانم در گلویم پرید و با تعجب فریاد زدم:حتما عقلت را از دست دادی ای!
خنده ای کرد و گفت:نه،دلم میخواهد همانند ونگکوک از پنجره اتاقم به شهر نگاه کنم و من هم یک شب پر ستاره نقاشی کنم!
دیوانه بود،اما همانند دریایی بود که به کهکشان ها شباهت دارد،اگر یک طرح بود طرحِ یک دریا که ماه و ستاره ها و شب پر ستاره در آغوشش خوابیده اند را میداشت.
از کهکشان ها آمده بود،یک کهکشانِ آبی پر ستاره،احتمالا از دیوانه ترینشان
'با آهنگ این پست خونه شه=") '
صدای سوت کشتی های باربری از دور به گوش میرسید.قایقران ها داخل قایق های کوچک پاروییشان نشسته بودند و با کلاه حصیری ای بر سر به توری که در انتظار ماهی ای پهن شده بود نگاه میکردند.
مردانی با یونیفورم هایی نظامی گاهی سوار بر کشتی ها میشدند و گاهی پیاده.
دختری در این میان با پالتویی خاکستری،موهایی بلند و خرمایی که نسیم آرام بندر آنها را پریشان میکرد رو به دریا ایستاده بود و به انتهایش مینگرید.نزدیک های غروب بود و یادش نمیآمد چه وقت است که اینجا ایستاده،فقط میدانست خورشید بیشتر میتابید.
نفسش را بیرون داد و لبخند تلخی زد،به رفت و آمد قایق ها نگاه میکرد و چشم از آنها بر نمیداشت.انتظار از مردمک های نمناک چشمانش قابل خواندن بود..
انعکاس غروب نارنجی خورشید در چشمانش افتاده بود و هنوز هم چشمانش روی کشتی ها بود.
دستانش را بغل کرد و چشمانش را بست.
با خود زمزمه کرد.این بندر اگر میدانست که چشمانم هرگز قرار نیست دست از زل زدن به آن بر دارد زودتر مرا به خانه میفرستاد!" کم کمک بغض درحال هجوم به گلویش بود،باد سردی وزیدن گرفت،پلک هایش را باز کرد،پلک هایی که حالا خیس تر شده بودند چرا که مقصد خود را یافته بودند.مرد جوانی با لبخندی بزرگ،هرچند خسته اما شیرین دختر زیبای مقابلش را نگاه میکرد،پلک های هردویشان بارانی تر میشد و لبخند هردویشان بزرگ تر؛دختر که دیگر توان حمل بغض سنگینش را نداشت آن را رها کرد و در چشمانش شکست،تک خنده ای کرد و اشک بر چشمانش مهمان شد.یک سرباز جوان بلند قامت،با یونیفرمی که متعلق به نیروی دریایی بود مقابلش ایستاده بود و با چشمانی خیس و لبخندی خسته نگاهش میکرد.دختر قدمی به جلو گذاشت و صورت پسر را در دو دستش جا داد و خندید،خندید و اشک ریخت،ریز به ریز جزئیات صورتش را از نظر میگذراند،چروک های کوچک کنار چشمش،صورت اصلاح نشده اش،موهای لخت و پریشانش،لب های رنگ پریده و خشکیده اش و چشمان عاشق و درخشانش،به تمان جزئیاتش خیره شد،و نگاهش را به عصای زیر بغل پسر داد،لبخندش رنگ غم گرفت اما چشمانش درخشید لب باز کرد و خندید
"از عصات ممنونم که تا اینجا همراهیت کرده،ولی حالا نوبت دست های منه" پسر نگاه پر از غمی په پایش انداخت،پایی که دیگر نبود،پایی که نبود و حالا معشوق جوانش جایش را میگرفت.دختر با لبخندی زیبا عصای پسر را از دستش گرفت،زیر بغلش را نگه داشت و راه افتادند. بعد از ۴ سال،راه افتادند،تا به خانه بروند.شاید ۴ سال پیش عشق این دختر رنگ دیگه ای داشت،شاید معشوقش هر دو پایش را داشت،شاید چروکی کنار چشمش نبود،شاید صورتش اصلاح شده بود،اما وقتی عصای زیر بغلش را دیده بود،حقیقتا بیشتر عاشقش شده بود،نمیدانست تاثیر بوی دریاست،یا بزرگی قلب معشوقش.
بچه که بودم یه دکتر داشتم،دکترم زن عجیبی بود.
دکتر ریه بود اما سیگار از بین انگشت هاش بیرون نمیافتاد.
مردم رو به لبخند زدن تشویق میکرد اما یک بار دیدم به اتاق استراحت پرستار ها رفت و درحالی که سرش رو داخل لباس های داخل کمد فرو کرده بود گریه میکرد.
پزشکی بود که آخر هفته ها سوار ماشینش میشد،به دور افتاده ترین جنگل شهرش میرفت،یه آتیش کوچیک روشن میکرد و گیتار میزد،دست هاش با سیم گیتار اخت گرفته بودن،گیتار میزد و سیگار میکشید. عاشق بوی سوختن چوب ها بود،اونا باعث میشن زیبا ترین آهنگ هارو با گیتار سادش ایجاد کنه.عاشق این بود که بارون بباره،سرش رو بالا بگیه و به درخت های کاج بزرگی که بلندیشون به حدی بود که انگار درحال لمس ابر های بنفش رنگ آسمون بودن نگاه کنه.
کاج هارو هم خیلی دوست داشت
همه از دکتر جوان و عجیب من میترسیدن درحالی که نمیدونستن اون دلش میخواست همشون رو در آغوش بگیره و براشون گیتار بزنه.
_یک ماهه که کنار رود سن یه دختر خیلی عجیب رو میبینم.
_عجیب؟مگه چطوریه؟
_یه پالتوی قهوهای دستشه،با یه چتر،باورت میشه حتی روز هایی که بارون نمیومد هم چتر دستش بود و چکمه میپوشید؟میومد و به نرده های آهنی بالای رودخونه تکیه میداد و به جریان آب نگاه میکرد.
یک روز میومد و میخندید
یک روز میومد و اشک میریخت
وقتی بارون میومد تا شب همونجا میموند
چترش رو بالای سرش میگرفت،به رودخونه نگاه میکرد و اشک میریخت
روز های آفتابی لبخند میزد و از پیرمردی که با چرخ خوراکی هاش اون اطراف پرسه میزد یه دونات شکلاتی میگرفت و میخوردش. تا شب نزدیک پنج تا دونات میخورد!
هرگزنفهمیدم چرا هرروز به اونجا میومد،و یک روز گریه میکرد و یک روز میخندید.
_اون نه عاشق بوده،نه شکسته،اون فقط یاد گرفته بود گریه کنه اما با خنده غریبه نشه،زیر بارون وایسه اما گرمای خورشید رو از یادش نبره.یاد گرفته بود چترش رو در هر حالت با خودش ببره..
پ.ن:آلا،کاتن و آیسا اضافه شدن.
خب..تموم شدن:")جدن امیدوارم دوسشون داشته باشید،برای نوشتنشون همون آهنگ هایی رو گوش دادم که بهم وایبتونو میدادن و باید بگم حسابی خوش گذروندم!
هر کم و کسری ای هست دیگه ببخشید:")♡
برای توصیف وایب دو نفر جون کندم،ینی جونکندم هااا !
بازم اگه کسی اضافه بشه آپ میکنم^^