خیابان هارا متر کردم
در شب،به تماشای نور چراغ های شهر نشستم
گوش هایم را پر از صدای موسیقی های مختلف کردم
گل هارا بوییدم
از آسمان عکس گرفتم،از هرکجا عکسی ثبت کردم
به هر چیز و ناچیز خندیدم
رقصیدم و چرخیدم
با زبانم باران را لمس کردم
آخرین تکهی پیتزا را من خوردم
سایه انداختن پنجره های رنگی روی فرش لاکی قدیمی را دیدم
در کوچه های قدیمی نیز قدم زدم و نفس کشیدم
اما،هنوز دلتنگت بودم.
غوطه ور در رنگ ها
مرده در پیچ و تاب قلم
خاموش در ساز
بیدار در شعر
مجنون در اشک
و سقوط.
آیا هیچ میدانستم که در کدام رنگ حل شدم؟
پی نوشت:دستامو انقدر دارم دوست میدارم حالا که دلم نمیاد بشورمشون"]]]
هنر بزرگم گند زدنه.رو خودم کنترل ندارم،زیر صفر درصده.همه ازم شاکی و عاصی ان.واقعا توقع دارم فراموشم نکنن؟میکنن.فراموش میشم.دفن میشم.خاموش میشم.
تو ذهن همه.تو ذهن خودم.قبلا فکر میکردم خاکستریه،الان سیاهه..همه چیز سیاهه..حتی برف ها.چیزی نمیبینم.همه جا سیاهه.ذهنم.تو.قلبم.من.من.من.من.من.
مشمئز کنندهاست،افکارمو میگم.کاش میتونستم یه چاقو توش فرو کنم.اینجا جای من نیست.نمیتونم تحمل کنم،سخته،سخته،سخته،سخته.چرا نمیفهمن؟!دارم خودمو لوس میکنم.چیزی نیست که.فقط یه زخم عمیق از چشم هام تا سینمه.خوب میشه.اما خون سیاه همه جارو گرفته.ادم ها کُند میشن،دنیا کُند میشه،قلبم کُند می تپه و همه چیز روی حالت آهسته قرار میگیره! چشم هام دچار این خطای دید میشن و دنیا هنوز همچنان با سرعت نور حرکت میکنه و من عقب میوفتم.چندین سال نوری عقب تر.از همه دورم.کسی منو میبینه؟بنظر نمیاد.تو ذهن ها دفن شدم،تو قلب ها خاک شدم.حق هم دارن.کی یه روح رو میخواد؟!ترحم؟نه من ازش متنفرم.من فقط میخوام حقیقت و بگم.میخوام قبل از اینکه بمیرم گفته باشم.میخوام توضیحش بدم.میخوام همشو بالا بیارم.میخوام چشمامو ببندم.میخوام هیچ نوری نبینم.میخوام زنده بمونم.اما میخوام درد نکشم.میخوام برقصم.اما میخوام دیده نشم.میخوام ببوسمت.اما میخوام نفهمی.میخوام دوستت داشته باشم.اما میخوام زجر نکشم.میخوام نفس بکشم.اما میخوام نسوزه.میخوام رویا بافی کنم.اما میخوام توش غرق نشم..
چیکار کنم؟تو بگو.همه چیز سیاهه.این بار فرق داره.واقعا سیاهه.خود رنگ سیاه.بدون سایه روشن.بدون نور.بدون اغراق.رنگ ها توی هم حل شدن و یک رنگ واحد به خودشونگرفتن.شبیه یه لکه سیاه آزار دهنده ام،شبیه یه مشکل،یه زحمت،یه رنج.و اینجا نشستم،منتظر یه دستمال تمیز تا از روی همه چیز پاکم کنه.
من فقط معذرت میخوام.
.I wish we never learned to fly
پی نوشت:فکر کنم چندین هفته ای میشه که با هیچکس جز بچه های کلاس و اعضای خونه و اون هیچ مکالمه ساده ای نداشتم،با کسی حرف نزدم،جواب پیام هارو ندادم،پیام ندادم،احتمالا خیلی ها ازم متنفر شدن یا خیلی ها تصمیم گرفتن این بیشعور رو از توی زندگیشون پرت کنن بیرون،اما متاسفم که هیچ جوابی براش ندارم؟احتمالا.
فقط میتونم به متاسف بودن ادامه بدم..متاسفم. بابت این پست هم متاسفم.
پینوشت۲:من خوبم؛این پست رو هم نزاشتم تا همه دلشون بسوزه و هر چیزی.خوبم،و جدی میگم!خوبم.باشه؟
تو پاییزمنی
روی قلبم سقوط میکنی و همه چیز نارنجی میشه
تو نارنجی منی
تندیت مثل آتیشی روی جسمم میخزه و منو خاکستر میکنه
تو خاکستر منی
داخل باغچه نوپای زندگیم میریزی و گل هارو میخشکونی
تو گل منی
داخل سیارهام میکارمت و تو به چشم هام زیبایی میدی
تو زیبای منی
نگاهت میکنم و مردمک هام خونی میشن
تو خون منی
روی پوستم چکه میکنی و اشک هام رو روی زمین پهن میکنی
تو اشک منی
منو فرو میبری و من سقوط میکنم
تو سقوط منی
لحظهی پایان رو با تو میبینم و پرنده میشیم
تو پرنده منی
تا خود ابر میریم و من با بارون روی گونه هات میشینم
تو بارون منی
روی تن تب دارم دراز میکشی و درد رو زنده میکنی
تو،درد منی.
منو میکشی و متولد میکنی.
من مینویسم
تمام عمر نوشتم
تمام عمر خواهم نوشت
من از اشک سمج گوشه چشم دخترک گل فروش سر چهارراه
از دستان سرد مادری که به انتظار کودکش نشسته است.در حسرت خبری،تلفنی،چیزی..
از تپش های قلب عاشقی سینه چاک و بی تاب
از ستاره های دنباله دار و گداخته شدهی چشمان پسرک
از لب های خشکیدهی جوانی خشکیده.
همه عمر نوشتم
همه عمر مینویسم
اما،هرگز یاد نخواهم گرفت که بنویسم از خودم،از تو،از ما.
مرا،تورا،مارا،هیچکس نخواهد خواند
نه لا به لای کتاب های شعر معروف
نه مابین صفحات کتاب های قدیمی
نه از دریچه دوربین عکاسی
نه از سمفونی ترانهای عاشقانه
کسی مرا،تورا،مارا،نخواهد شناخت
چون من محکومم به سکوت،زمانی که حرف از خودمان میشود
من محکومم به اکتفا کردن به باریدن،زمانی که حرف از خودم میشود
و تو محکومی به فراموش کردن،زمانی که حرف از چشم هایم میشود.
چه حکم بی رحمانه ای.
بتی،اکنون که برایت مینویسم قلبم رو به انفجار است.یک جای کار میلنگد،این درست نیست!درحال لمس و حس کردن چیز هایی هستم که شک ندارم اگر این منِ ۲ سال پیش آن را میدید پیکرش از هم متلاشی میشد و قلبش مشتی خاکستر.
بتی،چیز هایی که حس میکنم با گلویم گل آویز میشوند و آن را تا جای ممکن میفشارند!دندان میکشند و چنگ میزنند.
دیگر حتی اعتنایی به چگونه نوشتن ندارم.دستانم را به حرکت در می آورم و اشک هایم را مینویسم.
یک کلام برایت بگویم،برای تویی که عزیزی و آشنا:درحال مردن هستم.
"بغضی که شکسته نشود،نوشته میشود."
پس بگذار بنویسم بتی،بگذار از آخرین تکهی وجودم برای ابراز وجود استفاده کنم و با آخرین ذره های توانم فریاد بزنم که زنده ام.زنده ام و روی تکهای گمشده از زمین تنفس میکنم.و منتظرم کسی،چیزی،مرا بیابد.
دیگر نمیدانم چه مینویسم و برای که مینویسم،نمیدانم قلمروی واژه هایم تا به کجا امتداد داشتند،چقدر وسیع بودند و چه رنگی داشتند.
واژه هایم خلاصه شده اند بتی عزیز،خلاصه در کلماتی که از به زبان آوردنشان شرم دارم.
مثلا چیز هایی مانند درد،رنج،ضعف،دلتنگی،خستگی و ناامیدی.
بتی،بمن بگو که این من نیستم.محض رضای خدا ! بگو که این سایه ای از من است،جند صباحی به جای من میزیستد و بعد محو میشود.
دلم میخواهد خودم را محکم در آغوش بفشارم،بعد مانند همیشه تصور کنم اوست.احمقانه رفتار میکنم بتی؟تو دیگر این را نگو
میدانی که این ماهیچه نافرمان و گستاخ تنها تنگ است.میدانی که خسته است
میدانی که هر خطی که برایت مینویسم یک جهان اشک است.
از خودم شرم دارم بتی!جمله بندی هایم خلاصه شده در چیز هایی تیره و تاریک هستند که روزی منتقد آنها بودم؛حالا خود،به نظاره گر رقص مرگبار آنها روی صحنهی تئاتر زندگی ام شده ام.
ای کاش میدانستم "چیز درست"را دقیقا در کدام یک از این هزار توی ناتمام گذاشته اند،ای کاش میتوانستم چیزی باشم که باید باشم. اما چه سود که تکه پوستی از چیزی که بودم هستم.
تکه پوستهای تشکیل شده از دلتنگی و آغوش.
آغوش.آغوش.آغوش. چقدر دلم یک آغوش میخواهد بتی..چقدر دلم یک دریای عمیق میخواهد بتی،چقدر دلم ابری را میخواهد که بی هوا هوای باریدنش بگیرد.
چقدر دلم اندکی دوست داشتن میخواهد بتی..
و چقدر،دلم کمی خواب میخواهد بتی نازنین.
-از دوست همیشگی تو،C.h'
***
+به همه اونایی که دلتنگمن،منتظر جواب کامنت هاشونن و ازم ناراحتن:دوستتون دارم و دلم براتون بیش از اندازه تنگه.فقط متاسفم..
در من دو موجود به شکل طبیعی میزیستند.
بی شباهت به یکدیگر،اما دارای غرایز یکسان،دارای یک پیوند ناگسستنی.
اگر از من بپرسید،میگویم هردو منفورند.
هردو گزاف میگویند و پنهان میکنند.
یکی همچون کودکی ساده لوح و سرزنده به هر سو میدود،بادبادک های رنگین کمانی هوا میکند،سر انگشتانش را رنگی میکند و با رنگ های انگشتی روی صورتش نقاشی میکشد.در آغوش میگیرد،میخندد،میرقصد،میزیستد..
دیگری اما در پس اولی متولد میشود.زادهی تاریکی
متولدِ اتاقی نمور و تاریک که نور به زحمت از بین پرده های زخیم مخملی آن عبور میکند.
او درست در شبانگاه،هنگامی که کودک در گوشه ای کز کرده،اشک هایش رنگ انگشتی های روی صورتش را میشویند و تمام بادبادک ها پاره شده اند،زاده میشود.
از تاریکی تغذیه میکند.
بدن خستهی کودک را میشکافد،از میان شکاف پیکرش بپا میخیزد،از درون چشم های بی فروغ و تو خالی اش شعله میکشد؛و آنجا،درست روی همان فرش،مینشیند.
به دستانش نگاه میکند،رنگی در کار نیست،دست به صورتش میکشد،نقاشی ای وجود ندارد،بادبادکی نیست،لبخندی نمیروید!
رنگدانه ها محو میشوند و آسمان در جهت گرگ و میش دهان باز میکند.
حتی قطره های پر مهر ابر هم جانی بر قدم هایش نمیبخشند.
او شباهتی به کودک ندارد،پلک هایش افتاده و سنگیناند،حرف های بزرگ میزند،بادبادک هارا دوست ندارد و تمام رنگ انگشتی ها برایش تبدیل به یک رنگ واحد میشوند:خاکستری.
او نمیخندد،بلکه طوری میگرید،که با ابر برابری میکند.
و این داستانی غم انگیز،ترحم برانگیز و یا تاثیرگذار نیست.
این داستان دو "من" است،با نام هایی متفاوت
هردو اما،چشم هایی یکسان دارند..
هیچ چیز،شبیه قبل نیست.
خصوصا تو!
و من فقط میتونم تماشا کنم.
-بخشی از شبِ جمعهی مهر