هنر بزرگم گند زدنه.رو خودم کنترل ندارم،زیر صفر درصده.همه ازم شاکی و عاصی ان.واقعا توقع  دارم فراموشم نکنن؟میکنن.فراموش میشم.دفن میشم.خاموش میشم.

تو ذهن همه.تو ذهن خودم.قبلا فکر میکردم خاکستریه،الان سیاهه..همه چیز سیاهه..حتی برف ها.چیزی نمیبینم.همه جا سیاهه.ذهنم.تو.قلبم.من.من.من.من.من.

مشمئز کننده‌است،افکارمو میگم.کاش میتونستم یه چاقو توش فرو کنم.اینجا جای من نیست.نمیتونم تحمل کنم،سخته،سخته،سخته،سخته.چرا نمیفهمن؟!دارم خودمو لوس میکنم.چیزی نیست که.فقط یه زخم عمیق از چشم هام تا سینمه.خوب میشه.اما خون سیاه همه جارو گرفته.ادم ها کُند میشن،دنیا کُند میشه،قلبم کُند می تپه و همه چیز روی حالت آهسته قرار میگیره! چشم هام دچار این خطای دید میشن و دنیا هنوز همچنان با سرعت نور حرکت میکنه و من عقب میوفتم.چندین سال نوری عقب تر.از همه دورم.کسی منو میبینه؟بنظر نمیاد.تو ذهن ها دفن شدم،تو قلب ها خاک شدم.حق هم دارن.کی یه روح رو میخواد؟!ترحم؟نه من ازش متنفرم.من فقط میخوام حقیقت و بگم.میخوام قبل از اینکه بمیرم گفته باشم.میخوام توضیحش بدم.میخوام همشو بالا بیارم.میخوام چشمامو ببندم.میخوام هیچ نوری نبینم.میخوام زنده بمونم.اما میخوام درد نکشم.میخوام برقصم.اما میخوام دیده نشم.میخوام ببوسمت.اما میخوام نفهمی.میخوام دوستت داشته باشم.اما میخوام زجر نکشم.میخوام نفس بکشم.اما میخوام نسوزه.میخوام رویا بافی کنم.اما میخوام توش غرق نشم..

چیکار کنم؟تو بگو.همه چیز سیاهه.این بار فرق داره.واقعا سیاهه.خود رنگ سیاه.بدون سایه روشن.بدون نور.بدون اغراق.رنگ ها توی هم حل شدن و یک رنگ واحد به خودشون‌گرفتن.شبیه یه لکه سیاه آزار دهنده ام،شبیه یه مشکل،یه زحمت،یه رنج.و‌ اینجا نشستم،منتظر یه دستمال تمیز تا از روی همه چیز پاکم کنه.

من فقط معذرت میخوام.

.I wish we never learned to fly

 

 

پی نوشت:فکر کنم چندین هفته ای میشه که با هیچکس جز بچه های کلاس و اعضای خونه و اون هیچ مکالمه ساده ای نداشتم،با کسی حرف نزدم،جواب پیام هارو ندادم،پیام ندادم،احتمالا خیلی ها ازم متنفر شدن یا خیلی ها تصمیم گرفتن این بی‌شعور رو از توی زندگیشون پرت کنن بیرون،اما متاسفم که هیچ جوابی براش ندارم؟احتمالا.

فقط میتونم به متاسف بودن ادامه بدم..متاسفم. بابت این پست هم متاسفم.

پی‌نوشت۲:من خوبم؛این پست رو هم نزاشتم تا همه دلشون بسوزه و هر چیزی.خوبم،و جدی میگم!خوبم.باشه؟