۲۵۰ مطلب توسط «Chomion» ثبت شده است

سلام.

وقتی خوب بهش فکر میکنم میبینم ما آدم ها موجودات خیلی عجیبی هستیم.

یعنی منظورم اینه که خیلی پیچیده تر از اونچه که توی قصه ها و فیلم ها نشون داده میشیم هستیم.

ما شبیه یه هزارتوی بی پایانیم و وقتی عجیب بودنمون شروع میشه که خودمون هم نمیدونیم با چه چیزی طرف هستیم و خیال میکنیم همه چیز رو میدونیم.

  • ۶
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۱ مرداد ۰۳

    میشه؟

    تصور کنید میخواید آخرین حرفتونو بهم بزنید

    یا..نمیدونم،یه چیزی که همیشه دوست داشتید بگید یا چیزی که دوست دارید بگید و هی نشد و فرصت نبود

    نه اینکه چیزی شده،فقط میخوام بدونم.

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱۷ تیر ۰۲

    چرک کف دست؟دیگر هرگز.

    حس میکنم یکم زودتر از موعود دغدغه هام رنگ و بوی آدم بزرگ هارو گرفتن.

    اصلا یه دلیلی که اول پست سلام نکردم هم همینه.فکر نمیزاره.

    فکر و خیال نمیزاره!

    فکر که داشته باشی دیگه سلام و خداحافظی کیلو چنده؟حال احوال پرسی؟مگه ممکنه؟حافظه قوی؟یه شوخیه.حواس جمع و دقیق بودن؟اینم شوخیه.

    الان که دارم اینو میگم دو هفته پیش رو یادم میارم،یادش بخیر نباشه،روز نحسی بود.

    با خودم فکر میکنم که چطور به اینجا رسیدم؟این چرک کف دست برای من ارزشی نداشت،من آدمی بودم که اگه پونصد هزار تومن هم گم میکردم با یه چهره خونسرد میگفتم خب گم شده که شده!پول چرک کف دسته.

    اما امون که این چرک کف دست با آدم چه ها که نمیکنه.

    شاید بخاطر شرایط رشته‌ام اینو بهتر متوجه شدم.چیه؟خنده داره؟

    آره که خنده داره،شماعم اگه یه روز بری کافینت بهت بگه هر دونه عکس رو ۵۰ تومن ناقابل چاپ میزنه و تو ۱۳ تا عکس داشته باشی هم از شدت حمله عصبی میخندی و میخندی!

    این روزا بازیگر ماهری هم شدم به لطف این چرک کف دست.

    وارد کافینت که میشم قیمت و که میشنوم لبخندی میزنم،دستمو تو کیفم میبرم و وانمود میکنم دارم دنبال کارتی که ندارمش میگردم،بعد یه اخم ریزی میکنم که نشون میده آخ!نیستش که!

    با چهره ناراحت و لبخندی از سر شرمندگی به مغازه دار نگاه میکنم و میگم:"باشه ممنون،میام چند دقیقه دیگه."

    و میرم در به در دنبال کافینتی که قیمتش به بودجه ای که مامان بابا با هزار منت کف دستم گذاشتن جور در بیاد.

    مثلا همین دو هفته پیش که یادش بخیر نباشه،وقتی داشتم از اون کافینت ۵۰ هزار تومنی بیرون میومدم و از گرمای خرداد له له میزدم و به این فکر میکردم که قطعا با این وضعیت عکاسی رو میوفتم و تابستون خدمت مدرسه هستم کف خیابون از هرکی که بنظر میومد یچی حالیشه با لحن بدبختانه ای میپرسیدم:"کافینت این دور و برا نیست؟"

    اونم میگفت:"اون کافینت بالای پاساژ"

    کافینت ۵۰ تومنی رو عرض میکرد.

    منم تو دلم یه فحش آبداری نثار کافینت و اون مرد محترم و شهر قشنگم که لعنت خدا بیاد بهش میکردم و بازم این کارو تکرار میکردم.

    کافینت هم پیدا شد،ولی وقتی ۴۵۵ تومن ناقابل باید تقدیم میکردم درحالی که ۲۵۰ تومن بیشتر نداشتم مجبور شدم به بابا زنگ بزنم تا پول و کارت به کارت کنه و خب بهتره بخش غر زدن هاش و لحن "ای خاک تو سرت کنن"ش رو سانسور کنم.

    تهش هم پولی برام باقی نموند تا مقوا بخرم برای پاسپارتو،دوتا دونه فابریانو خریدم و راهی خونه شدم.

    شبش هم خواهش کنان توی گپ بچه های کلاس خواهشمند شدم که فردا صبحش برام یکی مقوا بیاره،هزینشو بعدا تقبل میکنم.

    که آتنای مو نارنجی خوشگلم برام آوردTT

    اما صبح چیشد؟صبح فهمیدم که پول ندارم،و خانواده هم یک هزار تومن دیگه بعد از ۵۰۰ تومن خرج دیروزم(لطفا نپرسید که تقصیر تو که نبوده پس چرا غر زدن،منطق خونه‌ی ما همینه.)محال بود بهم بدن.

    بعد از گشتن توی سوراخ سمبه های اتاقم یه ۳۸ تومنی عایدم شد اما کافی نبود.اشکم واقعا در آستانه سقوط بود.

    از جیب پالتوی مامانم یه پنجاه تومنی قایمکی کش رفتم و خدا خدا کردم که نیازی بهش نشه و بعدا بزارمش سر جاش:))

    و راهی مدرسه شدم.

    اون روز صبح و روز قبلش تنها دغدغه فکری من شده بود پول و پول و پول.

    چیزی که من هرگز بهش خیلی جدی و با نگاه اقتصادی نگاه نکرده بودم!

    و تصمیم گرفتم یه فکری به حال خودم بکنم،چون نمیخواستم اون اتفاق دوباره تکرار شه

    دختر همسایه دیوار به دیوارمون که دوستمم هست توی یه آرایشگاه کار میکنه،قبلا وقتی صاحب کارش داشت موهامو اتو می‌کشید ازم راجب رشتم سوال کرد و بعد ازم پرسید که میتونم براش عکاسی تبلیغاتی انجام بدم؟

    منم که اونموقع نفسم از جای گرم بلند میشد و هنوز به ارزش واژه مقدس پول پی نبرده بودم ناز کردم و گفتم فعلا قصد ادامه تحصیل دارم،ایشالا تابستون.که خب تا عقل نباشد اعصاب در عذاب است !!

    حالا اما لحظه شماری میکنم تا اونجا کار کنم

    کار خیلی شاق و جالبی نیست،بهرحال عکس گرفتن از ناخن های ملت و عروس های هفت قلم آرایش شده و موهای شنیون شده هرگز شغل رویاییم نبوده و نیست،همیشه تصور می‌کردم کارم رو توی یه گل فروشی یا کافه یا حتی یه لوازم تحریری شروع کنم اما خب دیگه تا وقتی لنگ پولی ناز کردن جایز نیست.

    از بابام قبلا پول تو جیبی نمیگرفتم،نمیدونم چرا اما یه حس دلسوزی ته دلم نمیزاشت(از جمله حس های نابجای احمقانه‌ام.)

    اما از اون هفته به بعد شمر شدم،یک میلیون هم بشمره جلوم بزاره کمه.زندگی خرج داره،والا.*چش غره

    خلاصه که برام دعا کنید.ㅠㅠ به شدت نیاز به پول خیلی ناچیز و کم این عکاسی تو آرایشگاه دارم.هرچند که ای کاش به جاش نیاز به پول کار کردن توی گل فروشی ای،کتاب فروشی ای،لوازم تحریری چیزی میبودم-.-

    ولی بهرحال..همینم غنیمته.

    و آها،من دیگه رسما کنکوری شدم،It's me,Hi,I'm a jer khordeh.

    و هنوز هم نمیخوام باورش کنم با اینکه سال دیگه این موقع باید با تموم اورژانس های سراسر شهر هماهنگ کنم برای اینکه آماده باش باشن برای سکته های ریز و درشتی که قراره بزنم انشالله. 

    و خسته نباشید میگم به تموم کنکوری های امسال:]واقعا دمتون گرم..من از الان درگیر یه استرس به شدت تخمی ام،چه برسه به شماها..

    خب دیگه،بیش از اندازه چرت و پرت گفتم'-'

    اما..دلم برای نوشتن اینجا تنگ شده بود و خب مثل قبل شاید نباشه اما هنوزم فرح بخشه">

    بای بای.

    null

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۰۲

    یه لحظه؟

    دالی*دست تکون دادن

    خیلی مقدمه چینی‌نمیکنم میرم سراغ اصل مطلب

    بنده از زمستون یه دیلی کوچولو و نه چندان باحالی دارم که اول فقط به دوستان دادمش و ۱۶ نفر بیشتر ندارنش.

    اصلا هم قصد نداشتم به کس دیگه ای بدمش و عمومی باشه

    ولی بعد از مدت ها یه دفعه ای دلم خواست یه کوچولو بزرگتر شه"]

    هرچند که واقعا چیز خاصی نیست و توش غر غر زیاد میکنم:"

    پس..حالا خوشحال میشم شماهارم توش ببینم:>>

    بزن روم

    واقعا هم مثل دیلی خیلیاتون زیبا و با نظم و ترتیب و خوش وایب نیستㅠㅠ

    ولی خب..حس میکنم اگه آدمای بیشتری داشته باشنش کمتر به پاک کردنش فکر میکنم تا ۱۶ نفر.

    • Chomion
    • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۰۲

    برای طلایی ترین تناژ رنگی دنیا:>

    تو شبیه آفتابی بودی که به زخم عفونت کرده ام تابید.

    فکر میکنی‌چون یه روز تاخیر داشتم به این معنیه که یادم رفته بود؟!خیر،از این فکرا نکن خانمم.

    بر هیچکس نهان نیست ک من چقدرررر افتضاحم توی به خاطر سپردن تاریخ ها ولی خیلی تلاش کردم یادم بمونه و استرس زیادی هم داشتم و شکر خدا موفق شدم با اینکه یه روز بخاطر امتحانم عقب افتاد)

    خب..مقدمه چینی کافیه.

    اول باید بگم که باورم نمیشه که این دومین سالیه که دارم تولدت و بهت تبریک میگم..حس میکنم این زمان لعنتی اونقدر داره چهار نعل میتازه و حرکت میکنه که هممونو گیج کرده و  تو بهت و سردرگمی گذاشته.

    اما بیخیال اینا..میخوام امروز شاد باشم چون یکی از بهترین آدمای زندگیم زمینی شده! بلوف نمیزنم،وقتی کسی رو "بهترین" صدا میکنم میخوام بدونه که از ته قلبم میگمش و از اینکه توش شکی داشته باشه بیزارم!

    میدونم کسی نیستم که بتونه خوب عشق و محبتش رو به دیگران نشون بده و ثابت کنه و همیشه کنار عزیزانم نیستم و کم میزارم براشون اما..خدا میدونه که تو این قلب نه چندان بزرگم اسمشون و هرموقع که احساس میکنم داره کمرنگ میشه دوباره با لبخندی که روز اول که اسمشونو مینوشتم دارم،با یه جوهر طلایی پررنگ میکنم !

    اسم تورم توی قلبم با یه جوهر طلایی به رنگ روح قشنگت هرروز پررنگ و پررنگ تر میکنم مامانی:"]

    چرا طلایی؟!

    سادس؛

    تو کسی هستی که به دیگران بی قید و شرط لبخند و عشق میدی،مراقبشونی،تو اوضاع فاکداپ و سخت و پر تنش بهشون دلگرمی میدی و اونی هستی که منطقی تره،با اینکه خوب میدونم چقدر خودت زیر فشار زندگی جر‌ میخوری خیلییی وقتا!!

    کسی هستی که از عشق ساخته شده و از دردی که میکشه همیشه یه اثر هنری قشنگ و عجیب و دیدنی می‌سازه.

    پس طبیعیه که از سال گذشته تاحالا تورو یه پرنده طلایی زخمی اما خوش آواز ببینم نه؟!

    مامانی قشنگ و بی نظیر و قوی من،یه سال دیگه بزرگتر شدی،یه سال پر قدرت تر،یه سال عاقل تر،یه سال پر تجربه تر از قبل.

    زمین خوردی،زخمی شدی،به فاک رفتی،خسته شدی،بلند شدی،خاک زانو هاتو گرفتی،گفتی چیزی نیست،دوباره زمین خوردی،زدی زیر گریه،چشمات سوی ادامه داشتن نداشتن،اما دوباره پاشدی نه؟

    پاشدنت رو هم بار ها به چشم دیدم..و همیشه باعث تعجبم میشی که چطور میتونی آروم باشی..با وجود تموم اینا..هرچند ک میدونم تظاهر میکنی آرومی! ولی بازم کار هر کسی نیست..

    آدم شگفت انگیزی هستی مانیا،آدمی که بهم چیزای بی نظیری یاد داد

    هنوز که هنوز حرفاتو با خودم مرور میکنم..کم پیش میاد من به نصیحت و حرف و حدیث و نقل قول گوش بدم.کار خودمو میکنم‌همیشه..

    ولی نمیدونم چرا هنوز که هنوزه حرفای تورو یادمه..همشونو یادمه..

    و خب اینم از جادو های خودته نه؟:)

    خوشحالم که پست تولد فرصتیه تا حرفایی که شاید هیچوقت نگفتم رو به آدمای دورم بگم..هرچند که همیشه اونطور که میخوام نمیشه و بازم کلیییییی حرف میمونه=-=

    ولی فرفری جذاب و بد بچ و خوش صحبت من،بهرحال قبول کن که داری پیر میشی😔

    ۱۹ سال سن کمی نیست عزیزم ! سال دیگه ۲۰ سالت میشه..شوهر میکنی به زودی..یه شوهر سیبیل کلفت و فرفری مث خودت^-^

    میدونم در پیر شدنت فرزندان متعددی که اختیار کردی دخیل بودن و این غلطی بود که خودت کردی و بپذیر عواقبشو دارلینگ♡

    اعتراف میکنم که در گینس میتونه نامت ثبت بشه مانیا،این حجم از کودک رو مهد کودک هاعم ندارن مادر.

    به طوری که الان حتی میتسوری هم شکر خدا دخترته،جلل خالق^^

    فقط مونده کوشا ساعی بشه پسرت که اونم با استفاده از قدرت های مادرانه‌ات میشه انشالله...

    بهرحال از اصل مطلب دور نشیم

    یک سال پیرزن تر شدنت رو بهت تبریک میگم جیگرم^^

    تو پیرزن جذابی هستی مانیا..فقط یکم...یکم..وقتی حرص میخوری جذاب تر میشی🤍

    ننه هات من😔🍷

    و..دوستت دارم مامانی:)

    ممنون که یک سال دیگه کنار ساکوی غرغرو و بد عنقت موندی..قوی باش

    برات فقطططط قوی بودن آرزو دارم ! قوی که باشی..بقیش حله:")

    زمینی شدنت مبارک فرشته‌ی طلایی من.

    +استرس دارم که پست خوب شده یا نه چون نه آهنگ تونستن آپلود کنم نه ویدیو چون پینترستم  نمیتونم برم..ولی عکسه خیلییی وایبتو میده حداقل اونو امیدوارم دوست داشته باشی:(

    بازم تولدت مبارک مامی:(♡

    ++وقت اصلاح کردن چص دستی هامم متاسفانه ندارم چون باید پاشم برم خونه یکی مردم انقدر صدام زدن=-=

  • ۱۵
  • نظرات [ ۶ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲

    کسی خونه‌است؟

    وقتی به وبلاگ نویسی فکر میکنم خاطرات و دانسته های محوی توی ذهنم شکل میگیره به طوری که سعی میکنم یادم بیارم که چطور میشد انجامش داد اما هربار به در بسته میخورم.

    به قدری انجام این کار که زمانی برام جزو روتینم بود و بهش عادت داشتم و اگه به مدت دو سه روز انجامش نمی‌دادم متعجب میشد از خودم،برام دور شده که یه سری به آرشیو اینجا زدم و باورم نشد که تاریخ آخرین پستم واقعا برای اونموقه است و چطور یه زمانی از کوچیکترین حرف هام و احساساتم اینجا مینوشتم و چطور یه زمانی حتی میتونستم بنویسم !

    از نوشتن گفتم..قلمم رو به نابودی رفته

    البته قلمی که نداشتم،هرگز یه نویسنده نبودم،هرگز هم نتونستم چیزی بنویسم که خودم رو به وجد بیاره؛اما راهی که برای تخلیه افکارم سراغ داشتم رو از دست دادم و حتی تاریخ آخرین باری که چیزی خلق کردم رو به یاد ندارم.

    با کسایی که یه زمانی اینجا هرروز حرف میزدم غریب و دور شدم و هرچقدر دستمو دراز میکنم اینارو نمیبینم و لمس نمیکنم و مطمئنم که توی دید اونا هم کمرنگ ترین رنگ سفیدی ام که میتونه وجود داشته باشه.

    دایره ارتباطیم تنگ تر و افتضاح تر شده و دوست های مجازیم سایم رو با تیر میزنن.

    احساس میکنم بیان،که روزی یکی از خونه های من بود و توش احساس"کسی بودن" رو داشتم حالا برام تبدیل به مکانی شده که نمیشناسمش و باید از اول راجبش بدونم. 

    احساس تعلق نداشتن به اینجا و این فضای آبی و این جمع بزرگ و شگفت انگیز غمگینم میکنه.بهم حسی رو میده که ۲۶ تیر دو سال پیش داشتم.

    یه زمانی خیال میکردم میتونم بدون فیلتر اینجا خودم باشم و راجب درد ها،مشکلات،دغدغه ها و افکار و شادی ها و علایقم به راحتی حرف  بزنم اما انگار تازگی ها حس قضاوت شدن حتی اینجا هم رهام نمیکنه.

    البته این فقط بخشی ازشه.

    شبیه کسی که میخواد فریاد بزنه اما لاله،خفه‌اس یا جلوی دهنش محکم گرفته شده میمونم.

    نه حرفی برای گفتن وجود داره و نه حوصله‌ای برای تعریف کردن،حتی برای توجیح کردن خودم هم تلاشی نمیکنم و با تکونِ سر تموم حرف هارو تایید می‌کنم.

    نوشتن بهم احساس اعتماد بنفس میداد و این حس رو مدت زیادیه ک نچشیدم!

    حالا اعتماد به نفس بودن توی این مکان برام داره به صفر نزدیک میشه و من نمیدونم که باید چیکار کنم.

    نمیدونم با مغزی که مشخص نیست چشه و کنکوری که از رگ گردن نزدیک تره چیکار کنم 

    با درس های جدید تر و سنگین تر،با وظایف بزرگتر و ترسناک تر،با افکار پریشون تر و بهم ریخته تر و با دلی تنگ تر و کوچیک تر.

    فقط میدونم که بخشی از من،بخشی که احساس میکنم از دستش دادم هنوز بین پست های گلکسی آرمی مدفون شده.

    +امیدوارم همتون توی امتحانای خرداد و کنکورتون موفق باشید3>

    از هیچی نترسید و بدونید که موفقیت حقتونه!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۲

    ---

    برایم قصه ای بگو تا باور کنم در آخر پایان مرا نخواهد بلعید.

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱ ارديبهشت ۰۲

    تا ابد دلتنگ.

    خیابان هارا متر کردم

    در شب،به تماشای نور چراغ های شهر نشستم

    گوش هایم را پر از صدای موسیقی های مختلف کردم

    گل هارا بوییدم 

    از آسمان عکس گرفتم،از هرکجا عکسی ثبت کردم

    به هر چیز و ناچیز خندیدم

    رقصیدم و چرخیدم

    با زبانم باران را لمس کردم

    آخرین تکه‌ی پیتزا را من خوردم

    سایه انداختن پنجره های رنگی روی فرش لاکی قدیمی را دیدم

    در کوچه های قدیمی نیز قدم زدم و نفس کشیدم

    اما،هنوز دلتنگت بودم.

  • ۲۶
    • Chomion
    • سه شنبه ۸ فروردين ۰۲

    رمز میگیرید؟(خواهشا اگه به یکی رمز ندادم ناراحت نشه باشه؟:( )

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • Chomion
    • سه شنبه ۲۳ اسفند ۰۱

    مگه همیشه باید عنوان داشت؟

    سلام؟:]

    خب درواقع قرار بود تا عید نیام

    ولی یه لحظه پنلم و باز کردم و به سرم زد بیام اینجا و..یه حالی ازتون بپرسم و از این حرفا🤝🏻

    البته حس میکنم انقدر نبودم که یادتون رفته منو(ایموجی تاسف و خنده)حقم دارید والا"-"

    بهرحال..خوبید؟خوشید؟خوش میگذره؟:>

  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۰ اسفند ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb