۲۵ مطلب با موضوع «پرت و پلا نویسی های پر مفهوم» ثبت شده است

چکیده های مغزی

  • ۷
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱

    دو "من" با دو چشم

    در من دو موجود به شکل طبیعی می‌زیستند.

    بی شباهت به یکدیگر،اما دارای غرایز یکسان،دارای یک پیوند ناگسستنی.

    اگر از من بپرسید،می‌گویم هردو منفورند.

    هردو گزاف می‌گویند و پنهان میکنند.

    یکی همچون کودکی ساده لوح و سرزنده به هر سو میدود،بادبادک های رنگین کمانی هوا می‌کند،سر انگشتانش را رنگی می‌کند و با رنگ های انگشتی روی صورتش نقاشی میکشد.در آغوش می‌گیرد،می‌خندد،می‌رقصد،می‌زیستد..

    دیگری اما در پس اولی متولد می‌شود.زاده‌ی تاریکی

    متولدِ اتاقی نمور و تاریک که نور به زحمت از بین پرده های زخیم مخملی آن عبور می‌کند.

    او درست در شبانگاه،هنگامی که کودک در گوشه ای کز کرده،اشک هایش رنگ انگشتی های روی صورتش را می‌شویند و تمام بادبادک ها پاره شده اند،زاده می‌شود.

    از تاریکی تغذیه می‌کند.

    بدن خسته‌ی کودک را میشکافد،از میان شکاف پیکرش بپا می‌خیزد،از درون چشم های بی فروغ و تو خالی اش شعله می‌کشد؛و آنجا،درست روی همان فرش،می‌نشیند.

    به دستانش نگاه میکند،رنگی در کار نیست،دست به صورتش میکشد،نقاشی ای وجود ندارد،بادبادکی نیست،لبخندی نمی‌روید!

    رنگدانه ها محو می‌شوند و آسمان در جهت گرگ و میش دهان باز می‌کند.

    حتی قطره های پر مهر ابر هم جانی بر قدم هایش نمیبخشند.

    او شباهتی به کودک ندارد،پلک هایش افتاده و سنگین‌اند،حرف های بزرگ میزند،بادبادک هارا دوست ندارد و تمام رنگ انگشتی ها برایش تبدیل به یک رنگ واحد میشوند:خاکستری.

    او نمی‌خندد،بلکه طوری میگرید،که با ابر برابری می‌کند.

    و این داستانی غم انگیز،ترحم برانگیز و یا تاثیرگذار نیست.

    این داستان دو "من" است،با نام هایی متفاوت‌

    هردو اما،چشم هایی یکسان دارند..

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱۵ مهر ۰۱

    رنج من چیست؟

    خانم بِتی،امروز بیش از گذشته متوجه تاثیر کتاب ها روی انسان ها شدم.

    از ماه گذشته مشغول خواندن کتابی هستم،نم نمک آن را می‌خواندم و عجله ای نبود-حالا آخر هایش هستم-نمیخواهم اسمش را ببرم،احتمال زیاد در آینده به توصیف داستان و شخصیت هایش میپردازم.

    این روز ها فرصت نگریستن به چیز هایی نصیبم شده که تا به امروز از آن بی بهره مانده بودم.مثلا احتمال دارد از حالا به بعد کمی سخت تر از کنار دو کودک فقیر که دست هایشان را ملتمسانه جلویم میگیرند رد شوم یا بیشتر راجب احساسات مردمانی فکر کنم که در اتاقک هایی نم گرفته و کوچک که نور به سختی به آنها می‌رسد و در زمستان سرد و در تابستان شبیه کوره های آجر پزی می‌شوند،می‌نشینند و هر دم که صدای پایی می‌شنوند با خود فکر کنند که:"خودشه،برای کشتن من اومدن."

    بتی عزیز،این روز ها سوالی مرا درگیر خود کرده.احتمالا خوب بدانی که چقدر زود و برق آسا درگیر مسائل و موضوعات میشوم و روز ها و هفته ها به آنها فکر میکنم.

    در همین راستا حرفی دارم که تو آن را بهتر از هرکس میفهمی پس به تو میگویم:

    بر فرض مثال هرروز ۲۰ نفر به محکومین اعدام در جهان افزوده میشود-این تنها یک فرضیه است.-۱۵ نفر به بی‌خانمان ها اضافه و چندین و چند کودک در خیابان که با دستان سیاه چرکشان و لباس های پاره و صورت هایی خسته و چشمانی ملتمس برای تکه نانی همه جا را زیر و رو می‌کنند،می‌میرند.نه کسی می‌فهمد و نه کسی اهمیتی می‌دهد.درحالی که برای انسان های عظیم و الشأن در طبقه های اجتماعی بالاتر مراسم هایی برگزار می‌شود که اگر یک سوم آن به آن کودکان تعلق میگرفت،شاید نمی‌مردند.

    وقتی به اینها فکر میکنم بتی،با خود میپندارم که آیا من،رنج/رنج هایم و افکارم در این بین جایی داریم؟!اصلا دیده میشویم؟متوجه هستی از چه می‌گویم درست است؟از "اهمیت".

    امروز وقتی به تار و پود های سایه های روشن و تیره در هم تنیده‌ی نقاشی خیره بودم از خود پرسیدم که آیا من رنجی دارم؟اگر دارم در میان اینهمه سیاهی اهمیتی دارد یا نه؟اصلا با چه رویی میتوانم ادعای رنج دیدگی کنم؟

    گاهی به صورت رنگ پریده،خسته و بی تفاوتم در آینه نگاه میکنم و میپرسم:اصلا معلومه چته؟چیه؟چرا بی دلیل خسته ای؟

    اما طبق معمول به جوابی درست نمیرسم.

    به قول گونگ جی یونگ انسان ها دو دسته اند،یک دسته تا حدودی ناراحتند و دسته ای کاملا ناراحت.بنظرت من جزو کدام دسته هستم؟آیا اصلا به دسته ای تعلق میگیرم؟

    احساس رقت انگیز بودن میکنم بتی.وقتی میبینم ترس به کودکی بی دفاع حمله می‌کند و گلوی آرزوهایش را میدرد و من اینجا در این اتاق تاریک می‌نشینم،به پرده ها چنگ میزنم و درحالی که روی زانو هایم خم شده ام گریه میکنم آن هم برای دردی که نمیدانمش.

    احساس خشم میکنم بتی؟نسبت به زمین و زمان.انگار که کسی دار و ندارم را دزدیده و در رفته.حالا نه می‌دانم کیست و نه رغبتی هست تا دنبالش بگردم.

    حالا خشم دوچندان میشود،خشم از دزد و از خودم!

    از مردم هم عصبانی ام؛چند هفته پیش سوار مترو بودم،گوشه ای از زمین یک زن،دو کودک که چون کچل بودند و سر و صورتشان بسیار کثیف بود موفق به تشخیص جنسیتشان نشدم را دیدم.زن انگار ماد کودک ها بود.میانسال بود. روی زمین دراز کشیده بود و چادر مشکی و لباس های نه چندان درخورش کاملا خاکی بودند.

    بچه ها هم مشغول یکدیگر بودند.وضعشان انقدر اسفناک بود که از دیدنشان دلم میپیچید و تیره میشد.زن ها نگاهشان میکردند،همان هایی که چادر بر سر داشتند و میشد از صورتشان دین داری و غرق در خدا بودن را خواند.از همان هایی که در صورتت فریاد می‌زنند که:"چرا موهات بیرونه؟" نگاهشان کردم،بی تفاوت با نگاه هایی تاسف برانگیز که بیشتر شبیه به تحقیر بود بچه ها و مادرشان را دید می‌زدند.

    آرزو کردم پولی همراهم باشد،و بعد دست در کیفم کردم،پول را در اوردم و کف دست یکی از بچه ها که انگار پسر بود گذاشتم.بعد پول را به مادرش داد.زن پول را طوری در مشتش گرفته بود که انگار کسی می‌خواهد آن را از چنگش بدزدد.

    بعد دوباره زن ها را نگاه کردم،حالا من را نگاه می‌کردند.عصبانی شدم!

    میخواستم فریاد بکشم که:"چیه؟شما که ادعای دین داری و با خدا بودن دارید چرا یه کاری نمیکنید؟ایناعم بنده های خداعن،نمیخواید حداقل هزار تومن کف دستشون بزارید؟" 

    به هیچ وجه به صورت بچه ها نمی‌خورد درحال نقش بازی کردن باشند،گرسنگی،ضعف و بیچارگی از سر و رویشان میبارید. این من را عصبانی تر میکرد.

    نه اینکه خیلی بارم باشد و مدافع حقوق انسانی باشم و آدم حسابی باشم،نه.من هم به نوعی دیگر عوضی بودم.

    اما در آن لحظه دلم میخواست دست بچه هارا بگیرم و به غذاخوری ای ببرمشان،شاید حداقل آتش عذاب درون خودم ساکت شود.

    خوشبختانه به ایستگاه مورد نظر رسیدیم و پیاده شدیم.نمیتوانستم بیش از آن زیر نگاه های بچه ها باشم.

    بتی عزیز،می‌خواهم این را به تو بگویم که هنوز معنای رنج را نمیدانم.شاید رنج هم طبقه بندی شده باشد

    بعضی رنج ها سانتی مانتال و شیک و پیک هستند

    بعضی بدبخت و زخم خورده و بیچاره.

    عین انسان ها.

    فقط نمیدانم رنج من کدام است،یا آیا من اصلا رنجی دارم؟هنوز هم احساس رقت انگیز بودن میکنم.

    اما روزی خواهم فهمید،روزی که آتش درونم را با در آغوش گرفتن یکی از همان بچه ها خاموش کنم.

    به تو قول خواهم داد بتی!

    ****

    +از سری پست های دوازده شب به اونوری.

  • ۷
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۹ مرداد ۰۱

    روز آخر

    روز آخر که برسه کنارت میشینم‌.

    یه لیوان چایی میدم دستت و تو سکوت به جنگل مه گرفته خیره میشیم،چایی رو فوت میکنم و پتو رو روی شونه‌ات تنظیم میکنم.

    چایی رو بدون قند میخورم،چون حالا انقدر از شیرینی وجودت پرم‌ که هیچ قندی شیرینم نمیکنه!

    صورتتو بین دستام میگیرم و تا میتونم بوسه بارونش میکنم؛دیگه خجالتی در کار نیست.میبوسمت.

    پلک هاتو،گونه هاتو،ابرو هاتو،پیشونیتو،چال چونه‌ات رو،موهات رو..

    بعد درحالی که بی هیچ ترسی توی چشمات نگاه میکنم و اشک میریزم میگمش 

    بلاخره میگمش

    میگم که چقدر دوستت دارم.نه اون دوست داشتنی که تموم این مدت بهت میگفتمش..

    دوست داشتنی که باعث میشه از دادن قلبم بهت هیچ ترسی نداشته باشم!

    روز آخر که برسه میگم چقدر برات خودمو ساکت کردم،چقدر برات اشک ریختم،چقدر تو نبودی و من بودم،چقدر تو رفتی و من موندم،چقدر تو شکستی و من ساختمت،چقدر تو گم شدی و من دنبالت دویدم،چقد تو فریاد کشیدی و من آهسته در آغوشت گرفتم،و چقدر تو ندیدی و من دیوانه وار عاشقت بودم.. 

    روز آخر دیگه ترسی نیست

    بدنت رو بین دستام میگیرم و تا لحظه‌ی آخرِ روز آخر میگم که تو همه جهانی.

    روز آخر..روز آخر:)

    +کاملا یهویی و دلی.

  • ۷
  • نظرات [ ۵۵ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱

    Ctrl+Z

    معلم ماژیک رو برداشت و سمت تخته رفت.

    روش چیزی نوشت،برگشت و بهش اشاره ای کرد و گفت:

    -کنترل زِد.

    دختر مو حنایی کلاس دستشو بالا برد و پرسید:

    +خانوم کنترل زِد چیه؟

    معلم سمت کامپیوتر روی میز رفت،حرکت موسش رو روی تخته هوشمند میتونستیم ببینیم.

    روی صفحه سفید یه مربع کشید و از حالت سِلِکت(انتخاب) خارجش کرد و دوباره سمت بچه ها برگشت.

    -فکر کنید توی صفحه‌ یه مربع میکشیم یا یه تغیری داخلش انجام میدیم،مثلا روی یه عکس ادیتی انجام میدیم.اما بعد میبینیم که خراب شده یا ازش راضی نیستیم و میخوایم عکس برگرده به مرحله قبل.

    چیکار میکنیم؟

    دوباره روی سیستمش خم میشه و دوتا کلید رو همزمان فشار میده و بعد،مربع وسط صفحه غیب میشه‌..

    -کنترل زِد رو میزنیم! (Ctrl+Z)

    بچه ها تند و سریع شروع میکنن به یادداشت کردن این‌نکته گوشه کتابشون و بعضی ها هم شروع به امتحان کردن این گزینه روی سیستم های مقابل خودشون میکنن.

    و من،روی صندلیم نشستم،آروم و ساکت به کلید Ctrl و Z نگاه میکنم

    با خودم فکر میکنم چی میشد اگه زندگی هم یه کلید کنترل زد میداشت؟!

    چند ثانیه بیشتر از این فکر خنده دارم نمیگذره که معلم میگه:

    -فکر میکنم کلید کنترل زد توی زندگی واقعی هم لازمه بچه ها..

    میخندم،از پشت ماسک میخندم و لب هامو توی دندون هام فشار میدم.

    خوشحالم که ماسک دارم.

    موس رو بر میدارم و روی صفحه سفید رو خط خطی میکنم،موس رو خیلی سریع حرکت میدم و صفحه سفید داره کم کم پر از خط های نا منظم طوسی میشه.

    انگشتم رو پشت سر هم روی موس میزنم و کلیک میکنم،انگار دارم خشمم از تمام وقت هایی که کنترل زد باید وجود می‌داشت و نداشت خالی میکنم..

    دستم رو از روی موس بر میدارم،یک انگشتم رو روی کلید Ctrl و انگشت دیگه‌ام رو روی Z میزارم و محکم فشار میدم.

    حالا خط خطی های طوسی ای که باب میلم نبودن از صفحه پاک میشن و به مرحله قبل بر میگردیم،مرحله‌ی قبل از کثیف شدن کاغذ سفید.

    به مغزم فکر میکنم،به خط خط های خاکستری و آبی و زرد توش که خیلی وقته به انتظار چیزی مثل کنترل زد نشستن؛قدم های رفته شده‌ی توی گذشتم که از کنترل زد التماسِ برگشت رو میکنن.

    چشمام رو میبندم و توی مغزم نمایش ساختگی ای راه میندازم،خط های طوسی نشونه میگیرم و بعد با زدن کنترل زد مغزم رو سبک میکنم.

    ای کاش زندگی چنین گزینه ای میداشت

    اونوقت شاید وارد مرحله قبلی می‌شدم و محکمتر دستاتو میگرفتم

    شاید نمیزاشتم خط خطی های خاکستری مغزم رو پر کنن

    شاید هممون نیازمند کنترل زد باشیم

    برای اینکه وارد گذشته شیم،و قلم دیگه ای رو انتخاب کنیم

    فرصت اعتراف هایی که باید کرده میشد رو از دست نمی‌دادیم و به دل های شکستنی مشت نمیزدیم.

    شاید بزرگترین نقص این زندگی نبود Ctrl+Z باشه!

     

     

  • ۲۴
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۱

    اندکی حرف های دخترونه،نمیدونم..شایدم همه چیگونه:>

  • ۱۳
  • نظرات [ ۳۱ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۱

    Run-

    !Run..Run..Run

     

    #انتشار.

     

  • ۲۰
    • Chomion
    • جمعه ۱۲ فروردين ۰۱

    شکوفه های صورتی

    _بوی خنده هایش هنوز یادم است

    +بوی خنده؟خنده مگر بود دارد؟

    لبخندی کنج لبانم نشست.

    _لبخند های او داشتند،نزدیک تر بیا،آن درخت شلیل را میبینی؟

    نزدیک تر آمد و رو به درخت شلیل زیبایی کرد که بهار جامه‌ای صورتی بر تن نحیفش کشیده بود.

    +میبینمش

    _اولین بار زیر همین درخت صدای خنده هایش را شنیدم،میدانی چرا می‌گویم بوی خاصی داشتند؟دلیلش همین‌جاست.هنگامی که زیر همین درخت نشسته بودیم نسیمی آرام وزید و میان شاخ و برگ درخت پیچ و تاب خورد،گل های صورتی زیبایش را نوازش کرد و مارا مهمان بوی خوششان کرد.

    در همان لحظه یک شکوفه کوچک صورتی  از شاخه جدا گشت و درست روی ابریشم های مشکی رنگش نشست.سپس خندید،همزمان با رسیدن بوی خوش شکوفه ها بر مشامم صدای خنده اش در آسمان بانگ کرد

    همان موقع بود که متوجه گشتم خنده هایش بوی شکوفه های شلیل را می‌دهند!

    +جالب بود..آخرین بار شکوفه ات را کی دیدی؟

    به آبی که از جوی کنار پایمان روان بود خیره گشتم

    _همان روز،همان روز آخرین بار بود،شکوفه ام دقایقی بعد از آنکه خنده هایش را شکوفه صورتی شلیل نامیدم دست بر دست جوانی خوش قد و قامت گذاشت و رفت.

    در آن لحظه نمی‌دانستم چه کنم

    تنها به این فکر میکردم که باد های تند شکوفه های صورتی را از شاخه های عاشق جدا می‌کنند.

    null

    +دلم نیومد امروز با دیدن این شکوفه های قشنگ صورتی خوشگل چنین پستی نزارم..عاشقشون شدم:)

    #انتشار

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۱۰ فروردين ۰۱

    حس خوب..

    باشه ولی این خیلی قشنگ بود:) -

    کامنت ها بازه اونم چون دلتنگ حرف زدن باهاتونم،پس اگه حرفی چیزی بود بفرمایید. 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۱۲ ]
    • Chomion
    • جمعه ۵ فروردين ۰۱

    ستاره دنباله دار ✰

    به ستاره دنباله داری که رد شد نگاه کردیم.

    -ینی سال دیگه هم میتونیم اینجا پیش هم باشیم و نگاهش کنیم؟

    میخندم،خندم این بار واقعیه؛

    -آره،حتی اگه بتونیم دلم میخواد آخرین ستاره دنباله دار جهان رو هم باهم ببینیم.

    -ولی از نظر من آخرین ستاره دنباله دار جهان تویی.

    چشمام پر از اشک میشه و ستاره های دنبال دار داخلش پرواز میکنن،این بار اشک هام از شادیه؛

    -من؟

    -آره،و فقط من تونستم ببینمت،زیبا نیست؟

    ستاره ها از چشمام میچکن و روی گونه هام میشینن

    -هست..زیبا ترین چیزی بود که شنیدم:)

    و فقط تویی که تونستی این ستاره دنباله دار قدیمی و کمرنگ رو ببینی.

    null

    میدونم چرت و پرت و بی مفهوم و کوتاه بود وای برای من سراسر معنی بود=")

    از طرفی هم دلم نیومد توی این تاریخ جالب پستی نزارم، ۱۴۰۱/۱/۱،خیلی جالبه"-"

     

  • ۲۱
    • Chomion
    • دوشنبه ۱ فروردين ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb