bayan tools Sufijan Stevens Mystery of love

 

با شتاب درب آهنی راهرو رو باز کرد و پا برهنه مسیر راهروی خیس و زمین لیزش رو طی کرد.

اشک هاش بی اختیار با بارون پیوند داده میشدن و بدنش زیر پیراهن سفید نازک و شلوارک آبی نازک ترش میلرزید و التماس کمی گرما رو بهش میکرد!

اما توی این لحظه انگار مفهوم کلی گرما و سرما و فرقشون رو هم تشخیص نمیداد.

کل راهرو رو طی کرد و از به پله های سنگیِ پیش روش رسید و در مسیر طی کردنشون لغزید و روی زمین افتاد..

صورتش از درد جمع شده بود و پیراهن سفیدش گلی و کثیف شده بود.آرنجش رو روی زمین گذاشت تا بتونه بلند شه،اما کاش هرگز سرش رو بالا نمی‌گرفت تا چشم هایی رو که براش زیبا ترین عذاب عمرش رو رقم زده بودن ببینه!

ای کاش هرگز چشمی نمیداشت،ای کاش ناشنوا زاده میشد تا نجوای آرام انسان رو به روش که به آهستگی زمزمه میکرد:

"خوبی؟" رو نشنونه!

دست هاش رو تکیه گاه خودش کرد و به زحمت روی پاهای ناتوانش ایستاد و پوزخندی روی لبش نشست.

فرد مقابلش به کف دست های زخمیش خیره شده بود و با نگرانی و احتیاط پرسید:

"دستت..درد میکنه؟!"

پوزخندش به تک خنده‌ی عصبی ای تبدیل شد و بلاخره به خودش جرأت داد و لب هاش خشکیده‌اش رو حرکت داد:

"نه..ولی میدونی به جاش کجام درد میکنه؟میخوای بدونی؟"

بدون اندکی صبر برای گرفتن واکنشی از عشق بی رحمش حرکتی کرد و قدمی به سمتش برداشت،کف دست هاش رو روی قلب خودش گذاشت و به چشم هایی که میتونستن حق حیات رو ازش بگیرن خیره موند.

لبخند تلخی زد و کنار گوشش زمزمه کرد:

"اینجا..اینجا خیلی درد میکنه! پروانه های سیاه توش پرواز میکنن و آواز میخونن،باد سرد داخلش میوزه و به جای سرد کردنش،میسوزونتش!

تاحالا شده با سرما آتیش بگیری؟"

سرش رو به دو طرف تکون داد و دوباره جرأتی به خودش داد و داخل تیله های یشمی معشوقش زل زد.

"نه..تو فقط یه چیز رو بلدی..بادِ سرد بودن!"

دستش رو از روی قلب خودش بلند کرد و ازش فاصله گرفت..

"یک ماه..یک ماه باد سرد به هر کجای قلبم میدوید و کلبه های رویایی ای که روزی خودت برای ساخته بودیشون رو ویران میکرد.۳۱ روز برای مردن کافیه نه؟مرگ تدریجی.."

معشوق بی رحمش چشم هاش رو بست و با صدایی تقریبا بلند گفت:

"مجبور بودم تا ازت دور شم چرا نمیفهمی؟"

با ناباوری سر چرخوند و فریاد زد:

"چرا؟چون دوستت..."

درد بدی رو داخل قفسه سینه‌اش حس کرد و با زانو هاش روی زمین سرد و خیس فرود اومد. 

پروانه ها داشتن میسوختن..!

معشوق بی رحمش با نگرانی سمتش اومد و مقابلش زانو زد.

سرش رو بالا گرفت و به موهای مشکی و موج دارش زل زد. چقدر زیبا تمنای نوازش شدن داشتن..و چقدر قبیح دست هاش برای نوازششون ناتوان بودن.

بغضش رو مدفون کرد و نگاهش رو از موهاش گرفت:

"چون دوستت داشتم؟"

بارش بارون شدید تر شده بود،ابر ها سریعتر فریاد میزدن،خورشید دور تر میشد،زمان می‌ایستاد،دژاوو تکرار میشد،لب ها سکوت میکردن،چشم ها التماس میکردن،بغض ها خاموش میشدن،اشک ها میسوختن...

"چون دوستت نداشتم..برو.."

خندید..خندید و خندید،مستانه خندید و به آسمون خیره میشد و میون خنده هاش اشک می‌ریخت.

"نه..تو دوسم داری..بار اول که بوسیدیم،اونموقه گفتی شگفتی ها هرگز تموم نمیشن،بار اول که لمسم کردی،گفتی آرامش حاکم جهانه

بار اول که شکستیم...گفتی بار آخره! تو..تو دوسم داری چون بار اول که بوسیدیم چشم هات بسته بودن! تو..تو.."

چشم های یشمی معشوق بی رحمش گودال عمیق و بی پایانی بودن که حرفی نمیزدن..هرچقدر خیره میشد،پوچی حاکم بود.

چرا خورشید مهمون آسمان نمیشد تا این صفحه‌ی آبی رنگ دست از گریستن بکشه؟تا کمتر بباره،اونوقت شاید اشک هاش بهتر مشخص میشدن و دل انسان مقابلش نرم میشد..

"خودت و نشکن و برو.."

مثل یک دیوانه سرش رو تکون میداد و یقه‌ی پیراهن معشوق بی رحمش رو بیشتر داخل دستش می‌فشرد؛

اما..انسان مقابلش برای رهایی از این عذاب باید از دریچه چشم های عمیقش دور میشد.

لباسش رو از چنگ دست های التماس گر معشوق شکسته اش بیرون کشید و از روی زمین بلند شد.

پشتش رو بهش کرد و قدمی به جلو برداشت.

اما معشوق مجنونش هنوز روی زمین سرد و خیس پشت بام نشسته بود و به موهای مشکیش زل زده بود.

خواست آخرین قدم برای نجات دادن خودش رو برداره و از پله ها به پایین بره،که معشوق مجنونش صدا زد:

"میشه برای آخرین بار.. بغلت کنم؟میشه برای آخرین بار..تن خیس و سردت و حس کنم؟"

پروانه های داخل قلب این عاشق بی رحم هم حالا هوس آتش گرفتن داشتن.

لب هاش رو روی هم فشرد و سمتش برگشت و منتظر ایستاد.

معشوق مجنونش زمین رو تکیه گاهی کرد و روی پا ایستاد؛فاصله‌ی کذایی بینشون رو پر کرد و خودش رو به آغوش قاتل زیباش سپرد و دستانش رو دور گردنش حصار کرد.

بارون میبارید،پروانه ها جنب و جوش میکردن،قلب ها التماس میکردن،پلک ها به خون آغشته میشدن،دست ها گرم تر میشدن،و دو عاشق تنها،روی بام ساختمانی کوچیک در انتهای شهری پهناور،دور از چشم آفتاب و ستاره‌ی کوچک آرزوشون،تن خیس هم رو به آغوش سردشون دعوت میکردن. 

مدت زیادی از اولین باری که هم رو در آغوش گرفتن گذشته بود،و چه کسی فکرش رو میکرد که بارون روزی به تماشای آخرین لمس قلب هاشون بنشینه؟

آخرین باری که لمسم میکنی،چشم هات رو ببند،بزار حس کنم هنوز کمی عاشقی!

بعد از آخرین لمسِ تو زیر گریه های آسمون..هر شب رو زیر ستاره های مرده‌ی آسمونِ کویر میگذروندم و از هر جنبنده‌ای،می‌پرسیدم که چرا موقع رفتن،چشم هات خیس بودن!؟و چرا..وقتی در آغوشم میگرفتی چشم هات رو بسته بودی..

 [!?Oh.wil wonder's ever cease ]

 

پ.ن۱:این اولین متنی بود که با نوشتنش قلبم درد گرفت و توش غرق شدم..دوسش دارم

پ.ن۲:وسط عربی خوندن چرا باید بشینم اینو بنویسممم؟فردا وقتی صفر شدم این صحنه جلوی چشمم خواهد آمد!

پ.ن۳:این همونیه که گفتم با آنیما می‌نویسمش..بچ بیا خودت ادامش بده:")

پ.ن۴:ولی این آهنگ حق نداره اینطوری باهام بازی کنه..حس میکنم تو زندگی قبلیم این آهنگ نقش زیادی داشته..