حالا جالب این بود که مارا می‌ترساندند.

مایی که از دستان زخمی بهم گره خورده‌مان ریسمانی بلند ساختیم و تا آسمان رفتیم،روی کبودی هایمان ستاره کاشتیم و کهکشان شدیم.

مایی که از کوه های پیش رو نردبان هایی ساختیم و روی گل ماه را بوسیدیم.

جماعتی که اشک چشمشان را قطره قطره در کوزه ای گلی جمع کردند و وقت بی آبی آن را سر کشیدند و هیچکس دم هم نزد که شور است و بی مزه؛اشک های ما برای خودمان شیرین تر از عسل بود!

کسانی که درد را بر بَندی زرد رنگ می آویختند،رنگش می‌زدند و به سقف سیاه و تاریک اتاق هایشان می آویختند.شب که میشد شیفته می‌شدند از تماشای سقف و هیچکس هرگز نمیفهمید که آن آویز های ستاره ای چشم نواز که در تاریکی شب می‌درخشند همان درد های زمخت و زشتی هستند که نمیشد حتی گوشه چشمی برایشان نازک کرد.

ما،ما بودیم.انسان هایی که اگر دریا خشک میشد در کویر بی آب و علف پارو می‌زدند و بر روی صورت های رنگ پریده و خشکیده شان شاخه های سبز نقاشی می‌کردند.

رویای چنگ زدن قلب خورشید را در سر می‌خواندند و شب ها از صدای زوزه سرد گرگ ها آواز هایی حماسه وارانه و روح انگیز میساختند.زوزه و سرما و گرگ مسئله ای نبود،ما ساز خودمان را می‌زدیم!

سوار بر باد میشدیم،با نهنگ ها زیر موج های سنگین اقیانوس نشنیدنی ترین سکوت را اختیار میکردیم،با بهار سخن میگفتیم و خبر میگرفتیم از دل تنگش برای زمستان و زیر آفتاب داغ بالای پشت بام کاهگلی ساده خانه‌ی مادربزرگ در پشه بند هایمان یه انتظار ستاره دنباله داری مینشستیم؛اگر می آمد به او میگفتیم،

همه چیز را به او میگفتیم.از استخوان هایمان که بوی رنگ و قلم و جوهر می‌دادند میگفتیم و قصه را با میلیون ها کهکشان بنفش رنگ در گودی ترقوه هایمان خلاصه میکردیم.

تابستان که تمام میشد با غم سنگین پاییز چراغ کم سوی خانه را زودتر خاموش میکردیم و بعد در تاریکی چشم های اشک آلودمان را به سکوت دعوت میکردیم.

فرقی نمیکرد ماجرای چشم های هرکس چه بود،پاییز که میشد همه برای گمشده ای میگریستیم.

در زمستان با چکمه های نه چندان گرممان در برف فرو میرفتیم و آرزو میکردیم که ای کاش میشد برف هارا رنگ زد،مثلا آبی ای پاشید بر دامنشان یا زردی در قلبشان.روی تکه چوب های درخت گردو ماهی را نقاشی میکردیم که پشت ابر های تیره نورش را هنوز که هنوز است بر عالم و آدم می‌تاباند و میگوید:این من هستم،هنوز هم یگانه و نقره فام.

بعد نقاشی را در طاقچه های خانه هایمان می‌گذاشتیم و گویی با ماهِ آن نقاشی همزاد پنداری عجیبی میکردیم.

نه در سوز استخوان خرد کن زمستان،نه در باران های گلی بهار،نه با آفتاب بی ملایمت تابستان و نه زبر آسمان پر کینه پاییز؛نور ما لحظه ای تاریک نشد.

چون ما ما بودیم،انگشت در خونمان هم که شده میکردیم و رز سرخی شاداب می‌کشیدیم.

مارا از چیزی نمی‌شود ترساند،جز خودمان. 

null