۱۵ مطلب با موضوع «چرت،و پرت!» ثبت شده است

کسی خونه‌است؟

وقتی به وبلاگ نویسی فکر میکنم خاطرات و دانسته های محوی توی ذهنم شکل میگیره به طوری که سعی میکنم یادم بیارم که چطور میشد انجامش داد اما هربار به در بسته میخورم.

به قدری انجام این کار که زمانی برام جزو روتینم بود و بهش عادت داشتم و اگه به مدت دو سه روز انجامش نمی‌دادم متعجب میشد از خودم،برام دور شده که یه سری به آرشیو اینجا زدم و باورم نشد که تاریخ آخرین پستم واقعا برای اونموقه است و چطور یه زمانی از کوچیکترین حرف هام و احساساتم اینجا مینوشتم و چطور یه زمانی حتی میتونستم بنویسم !

از نوشتن گفتم..قلمم رو به نابودی رفته

البته قلمی که نداشتم،هرگز یه نویسنده نبودم،هرگز هم نتونستم چیزی بنویسم که خودم رو به وجد بیاره؛اما راهی که برای تخلیه افکارم سراغ داشتم رو از دست دادم و حتی تاریخ آخرین باری که چیزی خلق کردم رو به یاد ندارم.

با کسایی که یه زمانی اینجا هرروز حرف میزدم غریب و دور شدم و هرچقدر دستمو دراز میکنم اینارو نمیبینم و لمس نمیکنم و مطمئنم که توی دید اونا هم کمرنگ ترین رنگ سفیدی ام که میتونه وجود داشته باشه.

دایره ارتباطیم تنگ تر و افتضاح تر شده و دوست های مجازیم سایم رو با تیر میزنن.

احساس میکنم بیان،که روزی یکی از خونه های من بود و توش احساس"کسی بودن" رو داشتم حالا برام تبدیل به مکانی شده که نمیشناسمش و باید از اول راجبش بدونم. 

احساس تعلق نداشتن به اینجا و این فضای آبی و این جمع بزرگ و شگفت انگیز غمگینم میکنه.بهم حسی رو میده که ۲۶ تیر دو سال پیش داشتم.

یه زمانی خیال میکردم میتونم بدون فیلتر اینجا خودم باشم و راجب درد ها،مشکلات،دغدغه ها و افکار و شادی ها و علایقم به راحتی حرف  بزنم اما انگار تازگی ها حس قضاوت شدن حتی اینجا هم رهام نمیکنه.

البته این فقط بخشی ازشه.

شبیه کسی که میخواد فریاد بزنه اما لاله،خفه‌اس یا جلوی دهنش محکم گرفته شده میمونم.

نه حرفی برای گفتن وجود داره و نه حوصله‌ای برای تعریف کردن،حتی برای توجیح کردن خودم هم تلاشی نمیکنم و با تکونِ سر تموم حرف هارو تایید می‌کنم.

نوشتن بهم احساس اعتماد بنفس میداد و این حس رو مدت زیادیه ک نچشیدم!

حالا اعتماد به نفس بودن توی این مکان برام داره به صفر نزدیک میشه و من نمیدونم که باید چیکار کنم.

نمیدونم با مغزی که مشخص نیست چشه و کنکوری که از رگ گردن نزدیک تره چیکار کنم 

با درس های جدید تر و سنگین تر،با وظایف بزرگتر و ترسناک تر،با افکار پریشون تر و بهم ریخته تر و با دلی تنگ تر و کوچیک تر.

فقط میدونم که بخشی از من،بخشی که احساس میکنم از دستش دادم هنوز بین پست های گلکسی آرمی مدفون شده.

+امیدوارم همتون توی امتحانای خرداد و کنکورتون موفق باشید3>

از هیچی نترسید و بدونید که موفقیت حقتونه!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۲

    میخوام همشو بالا بیارم.

    هنر بزرگم گند زدنه.رو خودم کنترل ندارم،زیر صفر درصده.همه ازم شاکی و عاصی ان.واقعا توقع  دارم فراموشم نکنن؟میکنن.فراموش میشم.دفن میشم.خاموش میشم.

    تو ذهن همه.تو ذهن خودم.قبلا فکر میکردم خاکستریه،الان سیاهه..همه چیز سیاهه..حتی برف ها.چیزی نمیبینم.همه جا سیاهه.ذهنم.تو.قلبم.من.من.من.من.من.

    مشمئز کننده‌است،افکارمو میگم.کاش میتونستم یه چاقو توش فرو کنم.اینجا جای من نیست.نمیتونم تحمل کنم،سخته،سخته،سخته،سخته.چرا نمیفهمن؟!دارم خودمو لوس میکنم.چیزی نیست که.فقط یه زخم عمیق از چشم هام تا سینمه.خوب میشه.اما خون سیاه همه جارو گرفته.ادم ها کُند میشن،دنیا کُند میشه،قلبم کُند می تپه و همه چیز روی حالت آهسته قرار میگیره! چشم هام دچار این خطای دید میشن و دنیا هنوز همچنان با سرعت نور حرکت میکنه و من عقب میوفتم.چندین سال نوری عقب تر.از همه دورم.کسی منو میبینه؟بنظر نمیاد.تو ذهن ها دفن شدم،تو قلب ها خاک شدم.حق هم دارن.کی یه روح رو میخواد؟!ترحم؟نه من ازش متنفرم.من فقط میخوام حقیقت و بگم.میخوام قبل از اینکه بمیرم گفته باشم.میخوام توضیحش بدم.میخوام همشو بالا بیارم.میخوام چشمامو ببندم.میخوام هیچ نوری نبینم.میخوام زنده بمونم.اما میخوام درد نکشم.میخوام برقصم.اما میخوام دیده نشم.میخوام ببوسمت.اما میخوام نفهمی.میخوام دوستت داشته باشم.اما میخوام زجر نکشم.میخوام نفس بکشم.اما میخوام نسوزه.میخوام رویا بافی کنم.اما میخوام توش غرق نشم..

    چیکار کنم؟تو بگو.همه چیز سیاهه.این بار فرق داره.واقعا سیاهه.خود رنگ سیاه.بدون سایه روشن.بدون نور.بدون اغراق.رنگ ها توی هم حل شدن و یک رنگ واحد به خودشون‌گرفتن.شبیه یه لکه سیاه آزار دهنده ام،شبیه یه مشکل،یه زحمت،یه رنج.و‌ اینجا نشستم،منتظر یه دستمال تمیز تا از روی همه چیز پاکم کنه.

    من فقط معذرت میخوام.

    .I wish we never learned to fly

     

     

    پی نوشت:فکر کنم چندین هفته ای میشه که با هیچکس جز بچه های کلاس و اعضای خونه و اون هیچ مکالمه ساده ای نداشتم،با کسی حرف نزدم،جواب پیام هارو ندادم،پیام ندادم،احتمالا خیلی ها ازم متنفر شدن یا خیلی ها تصمیم گرفتن این بی‌شعور رو از توی زندگیشون پرت کنن بیرون،اما متاسفم که هیچ جوابی براش ندارم؟احتمالا.

    فقط میتونم به متاسف بودن ادامه بدم..متاسفم. بابت این پست هم متاسفم.

    پی‌نوشت۲:من خوبم؛این پست رو هم نزاشتم تا همه دلشون بسوزه و هر چیزی.خوبم،و جدی میگم!خوبم.باشه؟

  • نظرات [ ۱ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۲۳ بهمن ۰۱

    چرا هستی؟

    من مثل بقیه نیستم

    ازت تشکر نمیکنم بابت اینکه کاری کردی زنده بمونم 

    من حسرت اینو میخورم که چرا هستی

    تا نتونم بمیرم.

    .Chert and pert

    • Chomion
    • پنجشنبه ۶ بهمن ۰۱

    رهام میکنی

    ولی تو نمیتونی منو اینطوری به جنون بکشونی

    و بعد به دست باد رهام کنی.

    متوجهی؟

    .Chert and pert

    • Chomion
    • دوشنبه ۱۲ دی ۰۱

    خنده داره،نیستش؟

    ولی اینکه برون‌گرا باشی و خودتو از جمع ها،صحبت ها و حرف ها دور کنی و نخوای جزوشون باشی خنده داره

    اینکه همه ازت شکایت کنن که چرا کم باهاشون حرف میزنی،چرا انقدر سرت تو کتابه،چرا کم حرفی و چرا بهشون پیام نمیدی و تو جوابت فقط یه نیم لبخند کوتاه باشه

    اینکه احساس کنی متعلق به هیچ جمعی نیستی و باید تا جای ممکن از همه جا دور بشی

    اینکه خودتو سرکوب کنی

    اینکه نسبت به زندگیت بی تفاوت و در عین حال هم با تفاوت باشی

    اینکه هیچ جوره خودتو قبول نداشته باشی و باور قلبی داشته باشی که هیچی نیستی و کل دنیا دارن بازیت میدن

    همه اینا خنده دارن.

    نیستن؟

    • Chomion
    • يكشنبه ۲۹ آبان ۰۱

    *عر زدن درونی

    اوکی..

    ولی اینا خیلی کیوت بودن"))))))))

    میتونم بگم که گاهی محمدرضا واقعا روی روز ها،دنیا و زندگی زندگی من تاثیر مثبتی داره

    با اینکه ۱۰ سال بیشتر نداره ولی عقل و فهم بالایی داره

    میتونم ب مواقعی اشاره کنم که درحال گریه گردن منو دید و بغلم کرد تا آروم بشم

    یا اون موقعی که الکی بهش گفتم میرم تو مدرسه شعار میدم تا ببینم چیکار میخواد بکنه و اون نیم ساعت تموم داشت منو کتک میزد و فحشم میداد و تاکید میکرد که غلط میکنم و اگه این کارو کردم خونه نیام~

    خوشحالم که هست،درسته گاهی روانیم میکنه و باعث میشه بیش از حد گریه کنم و دیوونه بشم

    اما خوشحالم که هست">

  • ۱۹
  • نظرات [ ۳۵ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۱۵ آبان ۰۱

    رندوم نویسی ای غول آسا~

    سلاااممم*-* 

  • نظرات [ ۴۶ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

    چی میشد؟

    چی میشد احساساتو میشد بالا اورد؟

    زحمتش یه انگشت بود‌.

    ازشون متنفرم. 

    Chert and pert#

    • Chomion
    • جمعه ۱۵ مهر ۰۱

    مکن ای صبح طلوع

    *پست حاوی مقادیر زیادی چسناله و غر غر است.*

    دیدم پست بدون عکس خیلی یه طوریه دیگه این عکس خودمو گذاشتم تنگش.خیلیم ربط داره اصن به پست.

    #فتیش چشم فوراور✊🏻

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Chomion
    • جمعه ۸ مهر ۰۱

    آه😔🥀

    یکی:آه وضع کشور خیلی خرابه احساس میکنم افسردگی گرفتم روحیم خوب نیست😔🥀

    من:اوه بیبی،منم احساس میکنم کصخل شدم،یونو؟😊

    نام اثر:سیو مسیج های من در واتساپ. 

    وضع مملکت زودتر درست نشه میترسم جامعه با قشر زیادی از کصخل ها(من جمله بنده.)رو به رو بشه:)

    خیلیم جدیدا دارم زرت و زرت پست چرت و پرت میزارم ولی درک کنید که فشار سنگین شده😭😂نیاز به گفتن مقادیر زیادی چرت و پرت دارم.

  • نظرات [ ۷ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb