*پست حاوی مقادیر زیادی چسناله و غر غر است.*
دیدم پست بدون عکس خیلی یه طوریه دیگه این عکس خودمو گذاشتم تنگش.خیلیم ربط داره اصن به پست.
#فتیش چشم فوراور✊🏻
چی بگم وقتی همه چیز توی عنوان هست؟^^
مودم فقط همینه الان.و بله درسته فردا باید بعد از ۳ ماه بخور بخواب برم مدرسه،شاید فکر کنید گشاد و تنبلم اما اینطور نیست من فقط اصلا حوصله مدرسه و جوش و همینطور تکالیف رو مخ معلم هارو ندارم.
از طرفی هم مشاور تحصیلی گرفتم برای کنکور و قراره از ۱۰ ام رسما کارم به عنوان یک کنکوری شروع شه*جویدن ناخن
و من میترسم واقعا،از اینکه خیلی چیزارو بخاطر این موضوع از دست بدم و وضع روحیم از اینی که هست عالی تر شه:>>>>
ولی خب میشه کنار اومد ایشالا..(شما ابن جمله رو"عین چی استرس دارم" ترجمه کنید.)
تازه میترسم الان همه تو این هفته ای ک گذشت رفته باشن مدرسه و عادت کرده باشن کلی ام درس داده باشن معلما و من شنبه که میخوام برم عین بز همرو نگاه کنم فقط.چون تو این هفته ما مشهد بودیم و مدرسه رو پیچوندیمش.
حالا که گفتم مشهد اینم بگم که الله و اکبر اینهمه جمعیت!!
فکر میکنم گفته باشم که کللل فامیل های پدری من(جز عمو ها و مادر بزرگ)تو مشهدن.یعتی یه ایل بزرگ ما اونجا داریم.
پدر کلا سه تا خاله و دوتا دایی دارن که همه اینا هم عیال وارن هااا ! ینی نشسته بودم بشمارم ببینم سر جمع چند تا بچه و نوه دارن،موفق نشدم:)
اونجا که بودیم به دلیل ماه صفر و شهادت امام رضا همه فامیل ها روضه داشتن. ماعم که طبق معمول خونه پسر خاله پدر بودیم.که منم با دخترش جورم.
وقتی میخواستیم حاضر شیم بریم من اینطوری بودم که نمیدونستم باید چی بپوشم واقعا چون لباس مشکی اصلااا نداشتم!بعد اون اینطوری بود که در کمدشو باز میکرد قشنگ ده بیست تا لباس مشکی مجلسی میکشید بیرون از من میپرسید کدومو بپوشه....
آخه میدونید؟اونا نه که خیلی زیادن،همیشه روضه و تولد و عروسی و مولودی دارن.و طبیعتا برای همه اینا نیاز به لباس های فراوان دارن.
و طرف ما،نه که خیلی کمیم،هیچی ندارم لباس مجلسی مناسب برای اینطور مهمونی هارو رسما:)آخه هیچوقت موقعیتش پیش نمیاد که بپوشم یا بخرم.بعد دیگه اینطوری شد.
و از اونجایی که اصلاااا به شلوغی و جمع های زیاد عادت ندارم واقعا دیوانه میشدم سردرد میگرفتم! ینی موقع سلام دادن اینطوری بود که طرف رو نمیشناختم ولی همچنان دستشو میگرفتم و با چهره بشاش سلام گرمی میدادم بهشxD
موقع خداحافظی هم که واقعا پنیک میکردم،شلوووووغ میشد بعد ده هزار بار این جملهی دستتون درد نکنه خداحافظ رو باید تکرار میکردم بعد با یکی مثلا ده بار خداحافظی میکردم انقدر که قاطی میکردمxDD
ولی مهلا(دختر پسر خاله پدر)کاملا راحت و عادی بود=-=
از کل این سفر هم فقط اون شبی خیلی خوش گذشت که با دوتا دیگه از دختر های پسر خاله های بابام(قاطی کردید میدونم.)قرار شد بریم حرم بعدش اونا بیان خونه مهلا اینا بخوابیم باهم.و تا طلوع آفتاب بیدار بودیم دیگه هوا که روشن شد تازه خوابیدیم😂😂
و من تازه فهمیده بودم چقدر داشتن یه خانواده پر جمعیت کیف میده(ب شرطی که رو مخ نباشن.)و من از داشتنش واقعا محرومم"(
و در کل بخوایم از بحث مشهد و سفر فاصله بگیریم هفته مزخرفی بود.روزی نبود که از بغض گلو درد نگیرم حقیقتا.شب آخری هم که هم حال من بد بود هم مهلا،و بهم گفتیم که هروقت اون یکی زد زیر گریه کاریش نداشته باشیم بزاریم گریه کنهxD
توی راه هم که از خستگی رستم کشیده شد رسما. نمیدونم تاحالا سوار کیا ریو شدید و عقبشو دیدید یا نه،اما توصیه میکنم اگه پاهای بزرگی دارید و لنگ درازید هرگز سراغ این ماشین نرید هرچند که تولیدش تموم شده شکر خدااا.پاهام بهم گره خورده بودن رسما بعد دیگه اون آخرا واقعا داشتم وسوسه میشدم داداشمو از ماشین پرت کنم بیرون ک فضای بیشتری برای خودم بمونهxDD
هفته دلگیری بود در کل..به امید بهتر بودن هفته آینده")
همین دیگه،امیدوارم فردا مدرسه هم به من خوش بگذره(آرزو های بزرگ قسمت ۱۰۰)هم به شما*-*
+حجاب بهم اصلا نمیاد.وحشتناکه،وحشتناک!!!
++اینایی که تو حرم آدمو میگردن خیلی چندش دست میزنن ب آدم.
+++تختت همیشه رفیقته🤚🏻
++++این پست هم به زیبایی و چرت و پرتی به پایان رسیدD: