روی راه پله های سرد خانه مینشینیم
بوی نم همه جا را برداشته و خورشید خود را در دل آسمان آب میکند
باران میبارد،سرد است،سوز می آید،شانه های هردویمان را به سختی زیر بارانی ات جا میدهم.
بارانی ات..همان بارانی که بوی تو و باران را میدهد.بوی خاک و دود.
چرا همیشه بوی دود میدهی جان من؟
دستان سردت را میان انگشتان یخ زده زخمی ام میفشارم و ها میکنم.
یک بازدم کوتاه کافیاست تا توده عظیمی از بخار مقابل صورتمان جمع شود.
شبیه دود است.دود سیگاری که هرگز نکشیدیم.
چشمانت نم برداشته اند،نم تا زیر پلک هایت ادامه دارد،با چشمانت چه کرده ای؟شبیه زیرزمینی مخروبهاست که آخرین پناه یک ولگرد در سرمای جان کاه زمستان است.
تو همیشه سرت را روی قلبم میگذاشتی و حرف میزدی.انگشتانت را با نهایت لطافت به پشت دستانم میکشیدی و از نفرتت از زن همسایه و کار های خانه که ظاهرا دیگر وظیفه ای بیش نبود،و مزهی تخم مرغ ها زیر زبانت میگفتی.
من نیز سر روی زانو هایت میگذاشتم و با صدایی که از ته چاه به گوش میرسید از علاقه ام به موسیقی هایی که تو گوش میدهی و نفرتم به همسایه ات و تمام کار هایی که باید انجام دهی و همینطور تخم مرغ ها میگویم.
بعد میخندیدی و دستت را باز هم به دام پیچ و تاب های تند و کوچک موهایم می انداختی.
و بر شقیقه های دردناکم بوسه میزدی.
لب های سردت را به پوست جهنم مانندم میدوختی و مزرعه ای از گل های بابونه میساختی.
قطره اشک سمجی همراه با بوسه ات از زندان چشمانم در میرفت و روی پاهایت می افتاد.باز هم در آغوشت میگریستم و تو متوجه نمیشدی.
میدانی چیست؟
ای کاش به جای نوازش موهایم،به جای بوسیدن پیشانی داغم.
آتش قلب و لب هایم را با لب هایت خاموش میکردی.ای کاش آتشم را خاکستر میکردی.
مرا زیر خاکستر مدفون میکردی و برایم گل بنفشه میآوردی و روی پیکرم میگذاشتی.
ای کاش لب هایت به جای خزیدن روی دستانم روی سینه ام بخزد،روی چشمانم،روی زخم های دستم،زخم هایی که هرگز به تو نگفتم اما کار خودم بودند.
ای کاش چند قطره اشکی روی زخمانم رها میکردی،ای کاش تا پایان این غروب جان کاه مرا میبوسیدی و بعد میرفتی.
و بعد باز روز بعد غروب می آمدی و بعد از هر بار نفرت پراکنی ام نسبت به هر چیزی مرا با لب هایت خاکستر میکردی.
قلبم را باز میکردی و همه چیز را میدیدی
سوخته هارا،کشته هارا،مرده ها را،غرق شده ها را،اسیر ها را.
همهاش همانجاست
اما حال که اینجا روی این پلهی سرد نشسته ایم و از دریچه کوچکی که ظاهرا پنجره نام دارد به مردن خورشید در آغوش آسمان نگاه میکنیم به من میگفتی که آیا اگر هرگز قرار بود سینه ام را بشکافم و مقابلت قرار دهم،باز هم مرا دوست میداشتی؟!
دوستم میداشتی جان من؟یا تنها اشکی میریختی و در باران زمستانی گم میشدی؟
اگر آن سیگاری که هرگز برایت روشن نکردم را روی گوشه لب هایت میگذاشتم و بعد میرفتم،رفتنم را به تماشا مینشستی؟!
آیا هرگز از کابوس هایم نفرت داشتی؟یا از راه طویلی که میان قلب من و زانوان تو هربار قرار گرفته؟از زخم هایم چطور؟
دوستم میداشتی؟دوستم میداشتی؟
زشتی هایم را،زیبایی های اندکم را،صدای نه چندان خوش آوایم را وقتی برایت قصه میخواندم،دستان نه چندان لطیفم را،وقتی که میان موهایت میرقصیدند
چشمان نه چندان خیره کننده و درخشانم را،وقتی که به لبخندت دوخته میشد
یا لب های نه چندان کار بلدم را،هنگامی که اشک هایت را شکار میکرد
آیا هرگز مرا دوست داشتی؟
یا تو نیز وقتی در آغوشت زیر راه پله نم ناک سرد به خواب میرفتم با غروب در آغوش آسمان محو میشدی و مرا با بارانی ات که بوی دود و بوی خودت را میدهد تنها میگذاشتی؟
من تنها میخواهم بدانم اگر فقط یک روز در ذهن و قلبم زندگی کنی
باز هم این موجود خسته و تکه تکه شده را دوست میداشتی؟!
هرچند،فرقی هم نمیکند
من همیشه زیر راه پله نشسته ام و وقتی با دهانم بخار های سرد را به بیرون میفرستم،بارانی ات را در مشتم میفشارم.