۴۳ مطلب با موضوع «قلب نوشت ها𔘓» ثبت شده است

تا ابد دلتنگ.

خیابان هارا متر کردم

در شب،به تماشای نور چراغ های شهر نشستم

گوش هایم را پر از صدای موسیقی های مختلف کردم

گل هارا بوییدم 

از آسمان عکس گرفتم،از هرکجا عکسی ثبت کردم

به هر چیز و ناچیز خندیدم

رقصیدم و چرخیدم

با زبانم باران را لمس کردم

آخرین تکه‌ی پیتزا را من خوردم

سایه انداختن پنجره های رنگی روی فرش لاکی قدیمی را دیدم

در کوچه های قدیمی نیز قدم زدم و نفس کشیدم

اما،هنوز دلتنگت بودم.

  • ۲۶
    • Chomion
    • سه شنبه ۸ فروردين ۰۲

    یک تو و یک من.

    من با تو بهارِ بی شکوفه را گذراندم

    تابستانِ بی خنده را گذراندم 

    پاییزِ بی باران را گذراندم

    و زمستان بی برف را نیز..

    تمام اینها در من خانه دارند،چشم به انتظارشان هستم

    اما اگر میگویم "گذراندم"

    یعنی تو زیباتر از باز شدن شکوفه های صورتی

    صدای بلند خنده ها

    باران کم جان پاییزی و برف سنگین زمستان هستی.

    وقتی میگویم می‌گذرانم یعنی یک تو کافی‌است برای زندگی

    باور کن که این زمین کوچیکتر از این حرف هاست

    باور کن که دنیا تنها یک تو و یک من است

    باور کن شکوفه ها می‌میرند

    لبخند ها خاموش می‌شوند

    باران روزی خشک می‌شود و برف ذوب می‌شود

    در آخر یک تو و یک من در پایان دنیا ایستاده و لحظه‌ی آخر را تماشا می‌کنند.

    با دستانی گرم.گرم تر از تابستان.

    +عکس ها برای چندین وقت پیشن،اواخر پاییز.یکهو اومدم به این پست پیش نویس شده نگاه کردم و گفتم عه،من این عکسارو چقدر دوست دارم،چرا تاحالا اینو انتشار نزدم؟:>

  • ۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱۵ بهمن ۰۱

    دوستم میداشتی؟

    روی راه پله های سرد خانه می‌نشینیم

    بوی نم همه جا را برداشته و خورشید خود را در دل آسمان آب می‌کند

    باران می‌بارد،سرد است،سوز می آید،شانه های هردویمان را به سختی زیر بارانی ات جا میدهم.

    بارانی ات..همان بارانی که بوی تو و باران را می‌دهد.بوی خاک و دود.

    چرا همیشه بوی دود می‌دهی جان من؟

    دستان سردت را میان انگشتان یخ زده زخمی ام می‌فشارم و ها میکنم.

    یک بازدم کوتاه کافی‌است تا توده عظیمی از بخار مقابل صورتمان جمع شود.

    شبیه دود است.دود سیگاری که هرگز‌‌ نکشیدیم.

    چشمانت نم برداشته اند،نم تا زیر پلک هایت ادامه دارد،با چشمانت چه کرده ای؟شبیه زیرزمینی مخروبه‌است که آخرین پناه یک ولگرد در سرمای جان کاه زمستان است.

    تو همیشه سرت را روی قلبم میگذاشتی و حرف میزدی.انگشتانت را با نهایت لطافت به پشت دستانم میکشیدی و از نفرتت از زن همسایه و کار های خانه که ظاهرا دیگر وظیفه ای بیش نبود،و مزه‌ی تخم مرغ ها زیر زبانت میگفتی.

    من نیز سر روی زانو هایت می‌گذاشتم و با صدایی که از ته چاه به گوش می‌رسید از علاقه ام به موسیقی هایی که تو گوش می‌دهی و نفرتم به همسایه ات و تمام کار هایی که باید انجام دهی و همینطور تخم مرغ ها میگویم.

    بعد می‌خندیدی و دستت را باز هم به دام پیچ و تاب های تند و کوچک موهایم می انداختی.

    و بر شقیقه های دردناکم بوسه میزدی.

    لب های سردت را به پوست جهنم مانندم می‌دوختی و مزرعه ای از گل های بابونه می‌ساختی.

    قطره اشک سمجی‌ همراه با بوسه ات از زندان چشمانم در می‌رفت و روی پاهایت می افتاد.باز هم در آغوشت می‌گریستم و تو متوجه‌ نمیشدی.

    میدانی چیست؟

    ای کاش به جای نوازش موهایم،به جای بوسیدن پیشانی داغم.

    آتش قلب و لب هایم را با لب هایت خاموش میکردی.ای کاش آتشم را خاکستر میکردی.

    مرا زیر خاکستر مدفون میکردی و برایم گل بنفشه می‌آوردی و روی پیکرم میگذاشتی.

    ای کاش لب هایت به جای خزیدن روی دستانم روی سینه ام بخزد،روی چشمانم،روی زخم های دستم،زخم هایی که هرگز به تو نگفتم اما کار خودم بودند.

    ای کاش چند قطره اشکی روی زخمانم رها میکردی،ای کاش تا پایان این غروب جان کاه مرا می‌بوسیدی و بعد میرفتی.

    و بعد باز روز بعد غروب می آمدی و بعد از هر بار نفرت پراکنی ام نسبت به هر چیزی مرا با لب هایت خاکستر میکردی.

    قلبم را باز میکردی و همه چیز را می‌دیدی

    سوخته هارا،کشته هارا،مرده ها را،غرق شده ها را،اسیر ها را.

    همه‌اش همانجاست

    اما حال که اینجا روی این پله‌ی سرد نشسته ایم و از دریچه کوچکی که ظاهرا پنجره نام دارد به مردن خورشید در آغوش آسمان نگاه می‌کنیم به من میگفتی که آیا اگر هرگز قرار بود سینه ام را بشکافم و مقابلت قرار دهم،باز هم مرا دوست میداشتی؟!

    دوستم میداشتی جان من؟یا تنها اشکی میریختی و در باران زمستانی گم میشدی؟

    اگر آن سیگاری  که هرگز برایت روشن نکردم را روی گوشه لب هایت می‌گذاشتم و بعد میرفتم،رفتنم را به تماشا می‌نشستی؟!

    آیا هرگز از کابوس هایم نفرت داشتی؟یا از راه طویلی که میان قلب من و زانوان تو هربار قرار گرفته؟از زخم هایم چطور؟

    دوستم میداشتی؟دوستم میداشتی؟

    زشتی هایم را،زیبایی های اندکم را،صدای نه چندان خوش آوایم را وقتی برایت قصه میخواندم،دستان نه چندان لطیفم را،وقتی که میان موهایت می‌رقصیدند

    چشمان نه چندان خیره کننده و درخشانم را،وقتی که به لبخندت دوخته میشد

    یا لب های نه چندان کار بلدم را،هنگامی که اشک هایت را شکار میکرد

    آیا هرگز مرا دوست داشتی؟

    یا تو نیز وقتی در آغوشت زیر راه پله نم ناک سرد به خواب میرفتم با غروب در آغوش آسمان محو میشدی و مرا با بارانی ات که بوی دود و بوی خودت را می‌دهد تنها میگذاشتی؟

    من تنها میخواهم بدانم اگر فقط یک روز در ذهن و قلبم زندگی کنی

    باز هم این موجود خسته و تکه تکه شده را دوست میداشتی؟!

    هرچند،فرقی هم نمی‌کند

    من همیشه زیر راه پله نشسته ام و وقتی با دهانم بخار های سرد را به بیرون می‌فرستم،بارانی ات را در مشتم می‌فشارم.

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۲۱ دی ۰۱

    My mind&Me

    Yeah im constantly tryna fight something my eyes can't see

    My mind&me by selena

    توجه:این پست شامل غر غر ها و احساسات شکست خورده‌ی یه نوجوون ۱۶ ساله‌است.اگه قراره فکر کنید که یه احمقه،این صفحه رو ترک کنید.

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱۷ دی ۰۱

    .The first letter:My pink star

    :to my pink star

    من فکر میکنم که تو صورتی ای هستی که نقاش به اشتباه رنگ طوسی رو قاطیش کرد.

    آنیمای قشنگم.

    این روزا کمتر کنار همیم و کمتر غم هامون رو باهم به اشتراک میزاریم.

    میدونی چرا دارم از واژه "غم" استفاده میکنم؟چون ما توی به اشتراک گذاشتن غم هامون باهم خیلی خوبیم.

    من همیشه به این فکر میکنم که دقیقا دارم به چه درد آدم هایی که‌میشناسم میخورم؟

    میدونی منظورم چیه؟منظورم اینه که دارم براشون چیکار میکنم،چند بار ناراحت و جند بار خوشحالشون کردم و چند بار نسبت بهم کاملا خنثی بودن.

    احساسات آدمها نسبت بهم برام خیلی مهمه.

    و وقتی به تو میرسم،مهم تر هم میشه،چون تو منو مامان صدا میزنی-خیلی وقته نمیزنی.-

    چون من تورو درست شبیه دخترم میدونم.چه به درست چه غلط.

    و این یعنی من باید مراقب باشم،من باید حواسم باشه،من باید توجه کنم،من باید فکر کنم،من باید بدونم.من میدونم؟نمیدونم..

    همیشه نگران بودم که حتی یک لحظه توی اون دل کوچیک مهربونت ابراز پشیمونی و تاسف کرده باشی از اینکه آدمی مثل من رو مامان صدا میزنی.

    اما من میخوام دوستت باشم

    میخوام گاهی فراموش کنم کی هستم و تو کی هستی

    چون من همیشه نگرانتم

    نگران اشک هایی‌که‌می‌ریزی اما با خنده های لثه ای قشنگت نشونشون میدی

    نگران فریاد هایی که میزنی اما با صدای آروم آرامش بخشت نشونش میدی

    نگران فکر های شبانه‌ات،نگران حسی که نسبت به خودت داری،نسبت به من داری،نسبت به عشق داری.

    چون تو تشکیل شده از عشقی،متشکل از میلیون ها جز از دوست داشتن

    و من دلم برات تنگ میشه و بار ها و بار ها به این فکر میکنم که دارم برات چیکار میکنم؟

    دلم میخواد این ساعت زنگ زده قدیمی رو دست بگیرم و عقربه های داغونش رو به سمت عقب بچرخونم و به سال پیش،توی همین روز ها برگردونم

    روز هایی که تو توی آغوشم گریه میکردی و حرف میزنی

    میدونی؟

    حرف میزدی..

    صداتو میشنوم هنوز،میشنوم که چطور از ترک هات صحبت میکنی

    اما خودت رو نمیبینم دختر من:")

    من دلم برای صدای خنده هات میون ویس هات تنگ شده

    برای عکس های ساده و قشنگت

    و تو میتونی هنوز مثل زمستون سرد پارسال توی بغلم اشک های‌گرمت رو رها کنی..

     

    It's been a long day 

    Without you my friend 

    and I tell you all about it 

    when I see you again

    :")when I see you again

     

    .from your momy

     

    +این نامه هارو به ترتیب همون اسامی ای که‌ توی پست قبل نام بردم مینویسم.

    فکرشم نمیکردم انقدر حس خوبی بهم بده نوشتنشون:")))

    سعی میکنم هرروز بنویسم براتون..

  • ۲۲
    • Chomion
    • چهارشنبه ۱۴ دی ۰۱

    مَرآ بِبوس-!

    [خودتون آهنگ مرا ببوس با صدای سوگند رو پلی کنید.نشد آپلودش کنم،قطعا داریدش خیلی هاتون.]

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۲۹ آذر ۰۱

    پاییز من~🍁

    تو پاییزمنی

    روی قلبم سقوط میکنی و همه چیز نارنجی میشه

    تو نارنجی منی

    تندیت مثل آتیشی روی جسمم می‌خزه و منو خاکستر میکنه

    تو خاکستر منی

    داخل باغچه نوپای زندگیم می‌ریزی و گل هارو می‌خشکونی 

    تو گل منی

    داخل سیاره‌ام میکارمت و تو به چشم هام زیبایی میدی

    تو زیبای منی

    نگاهت میکنم و مردمک هام خونی میشن

    تو خون منی

    روی پوستم چکه میکنی و اشک هام رو روی زمین پهن میکنی

    تو اشک منی

    منو فرو میبری و من سقوط میکنم

    تو سقوط منی

    لحظه‌ی پایان رو با تو میبینم و پرنده میشیم

    تو پرنده منی

    تا خود ابر میریم و من با بارون روی گونه هات میشینم

    تو بارون منی

    روی تن تب دارم دراز میکشی و درد رو زنده میکنی

    تو،درد منی‌.

    منو میکشی و متولد میکنی.

  • ۱۷
    • Chomion
    • يكشنبه ۲۲ آبان ۰۱

    محکومیم

    من مینویسم
    تمام عمر نوشتم
    تمام عمر خواهم نوشت
    من از اشک سمج گوشه چشم دخترک گل فروش سر چهارراه
    از دستان سرد مادری که به انتظار کودکش نشسته است.در حسرت خبری،تلفنی،چیزی..
    از تپش های قلب عاشقی سینه چاک و بی تاب
    از ستاره های دنباله دار و گداخته شده‌ی چشمان پسرک
    از لب های خشکیده‌ی جوانی خشکیده.
    همه عمر نوشتم
    همه عمر مینویسم
    اما،هرگز یاد نخواهم گرفت که بنویسم از خودم،از تو،از ما.
    مرا،تورا،مارا،هیچکس نخواهد خواند
    نه لا به لای کتاب های شعر معروف
    نه مابین صفحات کتاب های قدیمی
    نه از دریچه دوربین عکاسی
    نه از سمفونی ترانه‌ای عاشقانه
    کسی مرا،تورا،مارا،نخواهد شناخت
    چون من محکومم به سکوت،زمانی که حرف از خودمان می‌شود
    من محکومم به اکتفا کردن به باریدن،زمانی که حرف از خودم می‌شود
    و تو محکومی به فراموش کردن،زمانی که حرف از چشم هایم میشود.
    چه حکم بی رحمانه ای.

     

  • ۲۲
    • Chomion
    • جمعه ۱۳ آبان ۰۱

    کجاست این زندگی که می‌گویی؟

    اگر روزی بپرسند:پس آن زندگی ای که در جست‌و جویش هستی کجاست؟

    در پاسخ میگویم:

    جای دوری نیست،همین نزدیکی هاست.

    گمان کنم آن را روی ارتفاعات کوهستانی سرد و سبز جا گذاشته ام

    شاید هم در جنگل های انبوه و یک ون زرد.

    می‌تواند کنار ساحل طوفانی و آسمان غم زده‌ی ابری اش هم باشد.

    درست همان جایی که نشسته ایم،شب هنگام است،نه حرفی در میان هست و نه نگاهی.

    هردو به یک گوشه چشم دوخته ایم،خط افق دریا.

    اما من نگاهم را به چیزی زیباتر از دریا میدهم.میبینم که نور ماه چگونه از پستی بلندی های صورتش عبور می‌کند.

    لب هایش را می‌بینم که به آرامی به روی لبه‌ی لیوان زردش نشسته و بخار روی صورتش می‌نشیند. 

    چشم هایش را می‌بینم که آرام و بی دغدغه تلاش می‌کنند موج هارا از اعماق تاریکی بیابند.

    نگاهم را که از او میگیرم،به آسمان می دهم‌.تکه چوب دیگری درون آتش می اندازم و حاضرم قسم بخورم که ژرفای سکوت صدای قلب هایمان را به گوشم می‌رساند. 

    همه چیز آرام است،یک من هستم و یک او،یک ون زرد.

    و تقریبا در آن لحظه میشد گفت که زندگی را پیدا کرده ام.

    در گوشه باریکی از ساده بودن..

  • ۱۴
    • Chomion
    • دوشنبه ۲۸ شهریور ۰۱

    [باغ سکوت]

     

    بهار می‌رسد از راه اما 

    اینجا تک درختی خشک را می‌بینم

    سویش میدوم،شاخه ای میچینم

    شاخه را میبوسم،برگ سبز می‌روید 

    دیرگاهیست در این باغ سکوت

    قلب راه خانه را می‌جوید 

    اشک با جامه ای از خون بر تن

    سبزه های سبز را می‌بوید

    من اما، در این گوشه‌ی حزن آلود باغ

    میدوم،میپرم از روی حصار

    دیرگاهیست در آن باغ سکوت

    شاخه های سر به دار

    رنگ سبز می‌گیرند 

    قلب های گم شده

    با امید می‌میرند

    دیر گاهیست که آن باغ سکوت

    یخ زده؛شده است تکه ای از باغ وجود.

    +خیلی تلاش کردم قافیه داشته باشه دیگه نمیدونم درست حسابی موفق شدم یا نه:>

    +و فکر کنم خیلی وقت بود یه پست درست حسابی نزاشته بودم نه؟دلم برا نوشتن تنگ شده بود.."]

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۰ شهریور ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb