اگر روزی بپرسند:پس آن زندگی ای که در جستو جویش هستی کجاست؟
در پاسخ میگویم:
جای دوری نیست،همین نزدیکی هاست.
گمان کنم آن را روی ارتفاعات کوهستانی سرد و سبز جا گذاشته ام
شاید هم در جنگل های انبوه و یک ون زرد.
میتواند کنار ساحل طوفانی و آسمان غم زدهی ابری اش هم باشد.
درست همان جایی که نشسته ایم،شب هنگام است،نه حرفی در میان هست و نه نگاهی.
هردو به یک گوشه چشم دوخته ایم،خط افق دریا.
اما من نگاهم را به چیزی زیباتر از دریا میدهم.میبینم که نور ماه چگونه از پستی بلندی های صورتش عبور میکند.
لب هایش را میبینم که به آرامی به روی لبهی لیوان زردش نشسته و بخار روی صورتش مینشیند.
چشم هایش را میبینم که آرام و بی دغدغه تلاش میکنند موج هارا از اعماق تاریکی بیابند.
نگاهم را که از او میگیرم،به آسمان می دهم.تکه چوب دیگری درون آتش می اندازم و حاضرم قسم بخورم که ژرفای سکوت صدای قلب هایمان را به گوشم میرساند.
همه چیز آرام است،یک من هستم و یک او،یک ون زرد.
و تقریبا در آن لحظه میشد گفت که زندگی را پیدا کرده ام.
در گوشه باریکی از ساده بودن..
- Chomion
- دوشنبه ۲۸ شهریور ۰۱