۱۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

رنج من چیست؟

خانم بِتی،امروز بیش از گذشته متوجه تاثیر کتاب ها روی انسان ها شدم.

از ماه گذشته مشغول خواندن کتابی هستم،نم نمک آن را می‌خواندم و عجله ای نبود-حالا آخر هایش هستم-نمیخواهم اسمش را ببرم،احتمال زیاد در آینده به توصیف داستان و شخصیت هایش میپردازم.

این روز ها فرصت نگریستن به چیز هایی نصیبم شده که تا به امروز از آن بی بهره مانده بودم.مثلا احتمال دارد از حالا به بعد کمی سخت تر از کنار دو کودک فقیر که دست هایشان را ملتمسانه جلویم میگیرند رد شوم یا بیشتر راجب احساسات مردمانی فکر کنم که در اتاقک هایی نم گرفته و کوچک که نور به سختی به آنها می‌رسد و در زمستان سرد و در تابستان شبیه کوره های آجر پزی می‌شوند،می‌نشینند و هر دم که صدای پایی می‌شنوند با خود فکر کنند که:"خودشه،برای کشتن من اومدن."

بتی عزیز،این روز ها سوالی مرا درگیر خود کرده.احتمالا خوب بدانی که چقدر زود و برق آسا درگیر مسائل و موضوعات میشوم و روز ها و هفته ها به آنها فکر میکنم.

در همین راستا حرفی دارم که تو آن را بهتر از هرکس میفهمی پس به تو میگویم:

بر فرض مثال هرروز ۲۰ نفر به محکومین اعدام در جهان افزوده میشود-این تنها یک فرضیه است.-۱۵ نفر به بی‌خانمان ها اضافه و چندین و چند کودک در خیابان که با دستان سیاه چرکشان و لباس های پاره و صورت هایی خسته و چشمانی ملتمس برای تکه نانی همه جا را زیر و رو می‌کنند،می‌میرند.نه کسی می‌فهمد و نه کسی اهمیتی می‌دهد.درحالی که برای انسان های عظیم و الشأن در طبقه های اجتماعی بالاتر مراسم هایی برگزار می‌شود که اگر یک سوم آن به آن کودکان تعلق میگرفت،شاید نمی‌مردند.

وقتی به اینها فکر میکنم بتی،با خود میپندارم که آیا من،رنج/رنج هایم و افکارم در این بین جایی داریم؟!اصلا دیده میشویم؟متوجه هستی از چه می‌گویم درست است؟از "اهمیت".

امروز وقتی به تار و پود های سایه های روشن و تیره در هم تنیده‌ی نقاشی خیره بودم از خود پرسیدم که آیا من رنجی دارم؟اگر دارم در میان اینهمه سیاهی اهمیتی دارد یا نه؟اصلا با چه رویی میتوانم ادعای رنج دیدگی کنم؟

گاهی به صورت رنگ پریده،خسته و بی تفاوتم در آینه نگاه میکنم و میپرسم:اصلا معلومه چته؟چیه؟چرا بی دلیل خسته ای؟

اما طبق معمول به جوابی درست نمیرسم.

به قول گونگ جی یونگ انسان ها دو دسته اند،یک دسته تا حدودی ناراحتند و دسته ای کاملا ناراحت.بنظرت من جزو کدام دسته هستم؟آیا اصلا به دسته ای تعلق میگیرم؟

احساس رقت انگیز بودن میکنم بتی.وقتی میبینم ترس به کودکی بی دفاع حمله می‌کند و گلوی آرزوهایش را میدرد و من اینجا در این اتاق تاریک می‌نشینم،به پرده ها چنگ میزنم و درحالی که روی زانو هایم خم شده ام گریه میکنم آن هم برای دردی که نمیدانمش.

احساس خشم میکنم بتی؟نسبت به زمین و زمان.انگار که کسی دار و ندارم را دزدیده و در رفته.حالا نه می‌دانم کیست و نه رغبتی هست تا دنبالش بگردم.

حالا خشم دوچندان میشود،خشم از دزد و از خودم!

از مردم هم عصبانی ام؛چند هفته پیش سوار مترو بودم،گوشه ای از زمین یک زن،دو کودک که چون کچل بودند و سر و صورتشان بسیار کثیف بود موفق به تشخیص جنسیتشان نشدم را دیدم.زن انگار ماد کودک ها بود.میانسال بود. روی زمین دراز کشیده بود و چادر مشکی و لباس های نه چندان درخورش کاملا خاکی بودند.

بچه ها هم مشغول یکدیگر بودند.وضعشان انقدر اسفناک بود که از دیدنشان دلم میپیچید و تیره میشد.زن ها نگاهشان میکردند،همان هایی که چادر بر سر داشتند و میشد از صورتشان دین داری و غرق در خدا بودن را خواند.از همان هایی که در صورتت فریاد می‌زنند که:"چرا موهات بیرونه؟" نگاهشان کردم،بی تفاوت با نگاه هایی تاسف برانگیز که بیشتر شبیه به تحقیر بود بچه ها و مادرشان را دید می‌زدند.

آرزو کردم پولی همراهم باشد،و بعد دست در کیفم کردم،پول را در اوردم و کف دست یکی از بچه ها که انگار پسر بود گذاشتم.بعد پول را به مادرش داد.زن پول را طوری در مشتش گرفته بود که انگار کسی می‌خواهد آن را از چنگش بدزدد.

بعد دوباره زن ها را نگاه کردم،حالا من را نگاه می‌کردند.عصبانی شدم!

میخواستم فریاد بکشم که:"چیه؟شما که ادعای دین داری و با خدا بودن دارید چرا یه کاری نمیکنید؟ایناعم بنده های خداعن،نمیخواید حداقل هزار تومن کف دستشون بزارید؟" 

به هیچ وجه به صورت بچه ها نمی‌خورد درحال نقش بازی کردن باشند،گرسنگی،ضعف و بیچارگی از سر و رویشان میبارید. این من را عصبانی تر میکرد.

نه اینکه خیلی بارم باشد و مدافع حقوق انسانی باشم و آدم حسابی باشم،نه.من هم به نوعی دیگر عوضی بودم.

اما در آن لحظه دلم میخواست دست بچه هارا بگیرم و به غذاخوری ای ببرمشان،شاید حداقل آتش عذاب درون خودم ساکت شود.

خوشبختانه به ایستگاه مورد نظر رسیدیم و پیاده شدیم.نمیتوانستم بیش از آن زیر نگاه های بچه ها باشم.

بتی عزیز،می‌خواهم این را به تو بگویم که هنوز معنای رنج را نمیدانم.شاید رنج هم طبقه بندی شده باشد

بعضی رنج ها سانتی مانتال و شیک و پیک هستند

بعضی بدبخت و زخم خورده و بیچاره.

عین انسان ها.

فقط نمیدانم رنج من کدام است،یا آیا من اصلا رنجی دارم؟هنوز هم احساس رقت انگیز بودن میکنم.

اما روزی خواهم فهمید،روزی که آتش درونم را با در آغوش گرفتن یکی از همان بچه ها خاموش کنم.

به تو قول خواهم داد بتی!

****

+از سری پست های دوازده شب به اونوری.

  • ۷
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۹ مرداد ۰۱

    هایکو نویسی به سبکی جدید.

    دافنه،دست کم درخت من باش!

    دیگر تنهایم نگذار

    از طرف پنی.

    null

    یک نفس زندگی

    از جنس رنگ

    هزاران کلمه در دل سه عبارت..

    null

    نور

    یک فانوس دریایی در وسط اعماق

    شادی لحظه ای!

    null

    میلیون ها گل رز

    بختک!

    گاهی باید رفت‌‌..

    null

    نور

    کهکشانی درون زخم هایم

    یک فانوس دریایی در وسط اعماق

    null

    کاش من ماهت بودم

    از جنس رنگ

    یک فانوس دریایی در وسط اعماق..

    null

    جنگل اشتباهات

    میلیون ها گل رز

    از جنس رنگ

    null

    مثل خورشیدی که در اعماق تاریکی هیچوقت طلوع نمی‌کند

    مارسیس مرگش را نواخت

    هزاران کلمه در دل سه عبارت.

    null

     

    Hope Asehs

    a promis

    Love is gone

    null

    اینم از این چالش قشنگ که منبعش اینجاست=)

    خیلی مثل مال بقیه که شرکت کردن جذاب نشدن اما اولی و پنجمی رو خودم دوست دارم..

    یه سریاشون رو خیلی تکرار کردم چون عنوان های جذابی بودن و میشد زیاد استفادشون کرد

    و این پست از دو شب پیش پیش نویسه برای همین شاید آخرین پست هر وبلاگ یه تغیری کرده باشه.

    تو قسمت انگلیسی هاعم اونایی که لینک ندارن مال وب یومیکو و دارک لایت هستن که متاسفانه وب هاشون بستس"(

     

  • ۷
  • نظرات [ ۹ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۲۶ مرداد ۰۱

    تولدِ یه بونسای کوچولو:>

    سوار بر بادی پاییزی هستی.

    گاهی خنده و گاهی گریه؛اما سبز ترین سبز ممکن..

  • ۸
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۲۴ مرداد ۰۱

    چون ما،ما بودیم!

    حالا جالب این بود که مارا می‌ترساندند.

    مایی که از دستان زخمی بهم گره خورده‌مان ریسمانی بلند ساختیم و تا آسمان رفتیم،روی کبودی هایمان ستاره کاشتیم و کهکشان شدیم.

    مایی که از کوه های پیش رو نردبان هایی ساختیم و روی گل ماه را بوسیدیم.

    جماعتی که اشک چشمشان را قطره قطره در کوزه ای گلی جمع کردند و وقت بی آبی آن را سر کشیدند و هیچکس دم هم نزد که شور است و بی مزه؛اشک های ما برای خودمان شیرین تر از عسل بود!

    کسانی که درد را بر بَندی زرد رنگ می آویختند،رنگش می‌زدند و به سقف سیاه و تاریک اتاق هایشان می آویختند.شب که میشد شیفته می‌شدند از تماشای سقف و هیچکس هرگز نمیفهمید که آن آویز های ستاره ای چشم نواز که در تاریکی شب می‌درخشند همان درد های زمخت و زشتی هستند که نمیشد حتی گوشه چشمی برایشان نازک کرد.

    ما،ما بودیم.انسان هایی که اگر دریا خشک میشد در کویر بی آب و علف پارو می‌زدند و بر روی صورت های رنگ پریده و خشکیده شان شاخه های سبز نقاشی می‌کردند.

    رویای چنگ زدن قلب خورشید را در سر می‌خواندند و شب ها از صدای زوزه سرد گرگ ها آواز هایی حماسه وارانه و روح انگیز میساختند.زوزه و سرما و گرگ مسئله ای نبود،ما ساز خودمان را می‌زدیم!

    سوار بر باد میشدیم،با نهنگ ها زیر موج های سنگین اقیانوس نشنیدنی ترین سکوت را اختیار میکردیم،با بهار سخن میگفتیم و خبر میگرفتیم از دل تنگش برای زمستان و زیر آفتاب داغ بالای پشت بام کاهگلی ساده خانه‌ی مادربزرگ در پشه بند هایمان یه انتظار ستاره دنباله داری مینشستیم؛اگر می آمد به او میگفتیم،

    همه چیز را به او میگفتیم.از استخوان هایمان که بوی رنگ و قلم و جوهر می‌دادند میگفتیم و قصه را با میلیون ها کهکشان بنفش رنگ در گودی ترقوه هایمان خلاصه میکردیم.

    تابستان که تمام میشد با غم سنگین پاییز چراغ کم سوی خانه را زودتر خاموش میکردیم و بعد در تاریکی چشم های اشک آلودمان را به سکوت دعوت میکردیم.

    فرقی نمیکرد ماجرای چشم های هرکس چه بود،پاییز که میشد همه برای گمشده ای میگریستیم.

    در زمستان با چکمه های نه چندان گرممان در برف فرو میرفتیم و آرزو میکردیم که ای کاش میشد برف هارا رنگ زد،مثلا آبی ای پاشید بر دامنشان یا زردی در قلبشان.روی تکه چوب های درخت گردو ماهی را نقاشی میکردیم که پشت ابر های تیره نورش را هنوز که هنوز است بر عالم و آدم می‌تاباند و میگوید:این من هستم،هنوز هم یگانه و نقره فام.

    بعد نقاشی را در طاقچه های خانه هایمان می‌گذاشتیم و گویی با ماهِ آن نقاشی همزاد پنداری عجیبی میکردیم.

    نه در سوز استخوان خرد کن زمستان،نه در باران های گلی بهار،نه با آفتاب بی ملایمت تابستان و نه زبر آسمان پر کینه پاییز؛نور ما لحظه ای تاریک نشد.

    چون ما ما بودیم،انگشت در خونمان هم که شده میکردیم و رز سرخی شاداب می‌کشیدیم.

    مارا از چیزی نمی‌شود ترساند،جز خودمان. 

    null

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • Chomion
    • جمعه ۲۱ مرداد ۰۱

    صندلی داغ و از این حرفا~

    سلاااام!

    راستش حوصلم خیلی سر رفته بود گفتم بیام اینجا یه صندلی داغ یا یه چیزی شبیه بهش بزارم بلکه فرجی شد یکم سرگرم شدیم.

    پس هرچی میخواید بپرسید:'>

    ایگنور هم نکنید"-"

  • نظرات [ ۴۳ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱

    تو بیا شاهی کن..

    می‌گویند تو شاهی

    می‌گویند جواب سلام واجب است

    پس بیا شاهی کن،سلام خسته و آرامم را پاسخ بده

    دل من فرسنگ ها دور است از رحمت تو

    تو بیا شاهی کن و به بی پناهان پناهی بده

     

  • ۲۰
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۷ مرداد ۰۱

    برای خودم.

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • Chomion
    • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱

    میشه بیاید؟:>

    عزیزانم،این:بزن روش*-* وب آنیماست:>

    میدونم زیاد از بیان رفت و اومد اما این برگشتش همیشگیه،بعدا از زبون خودش میتونید بشنوید:")

    آره خلاصه بچمو فالوش کنید:>

    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱

    چشم هایم

    در تاریکی کور کننده‌ی شب

    چشم هایم را در باغچه ای میکارم

    باغبانی نیست،چشم هایم خشک می‌شوند 

    ترک می‌خورند و آب تمام دریا ها از میان شکاف هایشان طغیان می‌کند

    آب،خاک را آهسته آهسته سیر آب می‌کند

    از میان شوری خاک سایه ای متولد می‌شود

    با چشمان ترک خورده ام هم پیمانه میشود

    و در آن لحظه،آرام آرام سایه میگرید

    و بعد می‌میرد از درد چشمان خشکیده ام

    ترس اما آنجا کمین کرده بود

    با چنگال های گرسنه اش میدرید تن سایه را

    چشم هایم اما همه چیز را شاهد بودند

    مرگ سایه،چنگال های خونین ترس

    و سکوت باغچه ای را که باغبانی نداشت. 

    چشم هایم چه غریب بودند..

    +هیچ فکری نکردم راجب نوشتن این،یهویی اومد طبق معمول.فقط افکارم بود.

    پس چرت و پرت بودنش میتونه به این دلیل باشه

     

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱

    روزنوشت:آدرنالین

    *فقط چون نوشتن راجب امروزی که شاید بعد مدت ها با بقیه روز ها فرق داشت بهم حس خوبی میده*

     

    امشب شب خیلی جالبی بود،اونقدر جالب که از هیجانِ ثبت این تجربه‌ی جالب درست وقتی نیم ساعت پیش به خونه رسیدیم و الان خسته رو تختمم خواستم ازش بنویسم تا مزه آدرنالین توی خونم از بین نره~

    میدونید..من تقریبا آدم ترسویی ام،البته نه اون ترسویی که بقیه فکر میکنن،شایدم همون باشه نمیدونم.اما میدونم از وسایل شهربازی اصلا خوشم نمیومد/نمیاد و میترسم از اکثرشون"--"

    از اون فشار هوا و یهویی ریختن دل بود ک ترس داشتم(نمیتونم بگم هنوزم ندارم.)

    اما امشب فرق داشت،اینطوری شد که پسر خاله بابام ب همراه خانواده از مشهد اومدن بودن تهران.امشبم قرار بود همه،یعنی ما+عمو ها+اونا بریم پارک ارم 

    من که از همون اولی که پامو داخل ماشین گذاشتم گفتم یادتون باشه من قرار نیست سوار چیزی بشم کسی حق نداره اصرار کنه!!! رسیدیم اونجا،و بعد از شام خوردن دیدم دختر عمو هام-که یکیش ۲۱ سالشه و اون یکی ۲۶- و دخترِ پسر خاله‌ی بابام-که از من یه سال کوچیکتره- دارن یه پچ پچ هایی بهم میکنن..

    لازم به ذکره ک همشون شجاع و نترسن تقریبا-

    منم گوش تیز کردم و سریع گفتم:نقشه نریزید،من سوار اون هیولا ها نمیشم.

    فاطمه،دختر عموی کوچیکم:حالا تو بیا بریم ببینیم چی میشه،نه؟

    منم فقط برای اینکه ناراحت نشن و تو ذوقشون نزنم همراهشون راه افتادم. 

    اول که رسیدیم سمت وسیله ها مریم،دختر عمو بزرگم اشاره کرد به یه دستگاه که بنظر نمیومد برای کسی مثل من که اولین بارشه سوار چنین چیز هایی میشه خیلی مناسب بنظر برسه..و با یه نیش باز گفت:بریم اینو سوار شیم؟D:

    شایسته و فاطمه همزمان:آرههههه!!!خیلی باحالهههه*---*

    من:بهتر نیست برای شروع یه چیز ملایم تر پیدا کنیم..؟

    مریم:ملایم چیه از نظر تو؟

    *درحال اشاره به استخر توپ:اون...؟

    همه:

    من:^-^

    اون وسیله:همون چیزی که یه گردی داره(آدرس دادنم فقط..)

    رفتیم وایسادیم تو صف و چون صفش طولانی بود مجبور شدیم اول بریم ماشین سواری،منم گفتم خیلیم عالی،بدون خون و خون ریزی و تلفات دادن^^

    اما..بعدش رفتیم سمت یه وسیله دیگه که من از دور که دیدمش خیال میکردم باید خیلی ساده باشه،اصلا برای همین قبول کردم سوار شم.

    اون وسیله همونیه ک حالت U ماننده-

    من به هزار ذکر و صلوات و دعا و نذر و نیاز و اینا رفتم بالا..اولش که نشستیم من دیدم این حفاظ هاش انگار بسته نمیشه و باز میمونه،یعنی قفل نمیشه

    مریم:بچه ها..حفاظش قفل نمیشه!

    فاطمه:یعنی همینطوری باز میخواد بمونه؟

    شایسته:یا خدا..

    من:جوونیم رفت به باد..کارم تمومه..

    من رو به داداشم:محمدرضا سفت بچسب اون بی‌صاحابو،حداقل تو زنده بمون..

    *وسیله‌‌‌ی کوفتی شروع به حرکت کرد 

    و حرکت کردنش همانا و شروع جیغ های بنفش من و مریم و شایسته همانا(فاطمه و محمدرضای ۱۰ ساله اصلا جیغ نمیزدن بیشرفا"/)

    من که یک ثانیه هم چشمامو باز نکردم^^فقط محکم اون حفاظی که فکر می‌کردیم بازه رو چسبیده بودم و به گناه های کرده و نکردم معترف میشدم و همزمان به صورت ریتمیک پشت سر هم:گوه خوردم گوه خوردم گوه خوردم گوه خوردم و...

    انقدر جیغ زدم که حس کردم تار های صوتیم دارن گریه میکنن.

    بعد از اینکه زمانش تموم شد تازه متوجه شدیم حفاظ ها قفل بودن و ما عین این اصکلا سه ساعت سفت چسبیده بودیمشونxDDD

    حالا میدونید چی جالبه؟برادر ۱۰ سالم اصلااا نترسیده بود و مارو دلداری میداد!میگفت بچه ها هیچی نیست هیچی نیست...xDD

    بعد از پیاده شدن از اون دستگاه که شبیه نعلبکی توی سینی شمارو میچرخونه هم رفتیم سراغ وسیله شماره 1 که بالاتر بهش اشاره کردم..

    تموممم طول صف من نزدیک دویست باری خواستم منصرف شم و برگردم اما به زور منو کشوندن داخلD:

    وقتی نوبتمون شده بود تقریبا مامانامون سر رسیدن و مامان من با یه نگاه wtf گونه ای نگاهم میکرد که ینی تو جدن میخوای سوار اون شی؟توووو؟

    بعد حالا مامانم تو لحظه های آخر:میخوای سوار نشی؟میتونی؟نمیری یوقتتتتت!

    -مامانم کلاس آموزشی دلداری دادن گذاشته خواستید شرکت کنید-

    دیگه هرطور که بود ما سوار شدیم.وقتی روی صندلی نشستم همون لحظه گفتم:بچه ها من منصرف شدم میخوای برگردم میشه برم؟

    مریمی که ۲۶ سالشه و شوهر کرده:منم دارم از ترس میمیرم

    ولی متاسفانه دکمه غلط کردم اون لحظه کار نمیکرد^^ *نکته اخلاقی:همیشه قبل از سوار شدن تصمیم خود را بگیرید و در دقیقه ۹۰ عین سگ پشیمان نباشید.*

    ما اول اومدیم زرنگی کنیم بشینیم اون بغل مغلا که جلو و عقب نباشیم(چون میدونید که احتمالا قبض روح شدن اونجا بیشتره.)ولی از اونجایی که فرشته شانس ما اون لحظه تو دسشویی گیر کرده بود اون چیزه گرد نحس چرخید و ما دقیقاااا رفتیم اون جلو^------^

    مریم همون لحظه:خب اومدیم جلو عالی شد.

    من:نه ببین..چیزی نیست..اولش آروم میره..بعد میچرخه ما باز میریم اون گوشه..

    مریم:ممنونم از دلداری دروغینت.

    هیچی دیگه گوشت کوب برقی حرکت کرد...(اسمشو گذاشتم گوشت کوب برقی،شبیه گوشت کوبه خبر مرگشxDTT)

    و من دقیقا از همون لحظه اول چشمام رو طوری محکم بستم که نور هم بهش نمی‌رسید

    ولی وای فاک....یه لحظه چشمامو که باز میکردم میدیدم تو آسمونم،بعد میریدم به خودم باز چشمامو می‌بستم و یاد هرچی امام بود و نبود رو در اون لحظه میکردم:))))😭😭😂😂تو اون لحظات مسلمان ترین انسان رو زمین بودم😔

    لعنتی خیلییییی بد بود آقااا !!! بزارید یه چیزی بگم..هیچوقتت از روی ظاهر وسیله ای گولش رو نخورید،چون میرید اون بالا می‌فهمید چه حماقتی کردید]

    من اون پایین:هوم خوبه ارتفاعش زیاد نیست

    من اون بالا:چرا داریم میریم تو چرخ و فلککککککک!!!!؟؟؟بخدا داریم می‌رسیم به طبقه هفتم آسمونننن!!

    ولی در کل خیلی خوب بود)فقط چون هرچقدر تونستم جیغ زدم و عربده کشیدم..

    مدت ها بود نیاز به یه همچین حسی داشتم،حس فریاد کشیدن از اعماق وجود

    حس رها شدن،حس خالی شدن

    وقتی پیاده شدم کامل این حس رو داشتم،حس میکردم خالی از هر چیزی ام

    هر احساسی،هر ترسی،هر مشغله و فکری..حس میکنی پوست انداختی و سبک شدی")

    وقتی اون بالایی هیچی برات مهم نیست جر خودت!جز دستت که دستگیره رو سفت بچسبه و گلوت که محکم تر فریاد بزنه

    انگار اون فریاد ها هرکدوم یه چیزی رو از وجودت خالی میکنن..

    اون لحظه هیچی نیستی جز آدرنالین")))

    پیشنهاد میکنم اگه نیاز به یه حس رهایی و پوچی و خالی شدن از ته دل دارید چنین چیزی رو امتحان کنید،حتی اگه خیلی ترسویید. وقتی بیاید پایین صددرصد به اون حس سبکی باحالش می‌ارزه!

    اون لحظه با خودت میگی من دیگه از هیچی نمیترسم تقریبا،من پاهام میون زمین و آسمون معلق بود و با بیشترین سرعت ممکن میچرخیدم و جونم فقط به یه کمربند بسته بود،پس دیگه چیزی نیست که ازش بترسم،این بالاترین شدت ترسه)

    نمیگم قراره بازم امتحانش کنم چون واقعااااا از استرس و ترس اون بالا یه چند باری بچه زاییدم ولی برای آدمی مثل من چیز جالبی بود*)

    حالا یه چیز دیگه ام بگم برام خیلی کیوت و قشنگ بودTT

    شایسته یه خواهر خیلییی کوچولو داره،که هفت سالشه

    ولی اصلا به بچه های هفت ساله نمیخوره خیلیییی کوچیکه انقدر ک میترسی یوقت لهش نکنیㅠㅠ

    بعد از اینکه از اون گوشت کوب پیاده شدیم دیدیم این کوچولو داره گریه میکنه زار زار

    پرسیدیم چیشده و اینا ک گفت سوار یه وسیله ای شده و ترسیده مثل اینکه

    از علاقه بیش از اندازه من به بچه هاعم که خبر دارید...همون موقع رفتم سفت بغلش کردم اونم سرشو چسبونده بود ب شکمم گریه میکردTTینی اون لحظه فقط من مرگگگگگگ بودمممم،با اون دستای کوچولوش لباسمو گرفته بود گریه میکرد اصن یه وضعیتی..قلبم...

    بعد رفتم براش آب میوه گرفتم،باز با اون چشمای قرمزش نگام کرد آب میوه رو گرفت نی رو کرد تو دهنش و گفت:وایییی خیلی ممنونممم 

    میخواستم بخورمش بخدا...باعث شد تموم ترسم از یادم برهTT-جهت سوختیدن مانیاxD-

    خب دیگه همین..منی که از اول فقط قرار بود تماشاگر باشم گلوم تهش بخاطر جیغ هام درد گرفت،هیچوقت راجب خودتون با قاطعیت نظر ندید واقعا😂

    دیگه فکر نکنم چیزی مونده باشه برای گفتن:"وای ولی واقعا نوشتن راجب روزی که داشتی چقدر کیف میده"-"دوسش دارم..

    +هر کسی اینو کامل تا ته بخونه به عنوان شوالیه مبارزه با گشادی بهش کاپ کیک با شیر قهوه تعلق خواهد گرفتxD

    ++به طرز عجیبی خوابم نمیاد.

    +++هنوز حس میکنم همه جا صدای جیغ میاد،سرسام گرفتم بخدا"/

    ++++شاید سوار اینطور چیزا شدن و این تجربه ها برای خیلیا عادی بنظر بیاد ولی من نه..برای من یه چیز کاملا تازه بودTT

  • ۸
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۵ مرداد ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb