در تاریکی کور کنندهی شب
چشم هایم را در باغچه ای میکارم
باغبانی نیست،چشم هایم خشک میشوند
ترک میخورند و آب تمام دریا ها از میان شکاف هایشان طغیان میکند
آب،خاک را آهسته آهسته سیر آب میکند
از میان شوری خاک سایه ای متولد میشود
با چشمان ترک خورده ام هم پیمانه میشود
و در آن لحظه،آرام آرام سایه میگرید
و بعد میمیرد از درد چشمان خشکیده ام
ترس اما آنجا کمین کرده بود
با چنگال های گرسنه اش میدرید تن سایه را
چشم هایم اما همه چیز را شاهد بودند
مرگ سایه،چنگال های خونین ترس
و سکوت باغچه ای را که باغبانی نداشت.
چشم هایم چه غریب بودند..
+هیچ فکری نکردم راجب نوشتن این،یهویی اومد طبق معمول.فقط افکارم بود.
پس چرت و پرت بودنش میتونه به این دلیل باشه