زل زدم به قالب..به بکش
به رنگ زردش
به هدر هاش
و به این نتیجه میرسم که یه طوریه=/
یه طوری نیست؟!
خوبه؟زردش دلو نمیزنه؟
هوففف روانی شدم..
زل زدم به قالب..به بکش
به رنگ زردش
به هدر هاش
و به این نتیجه میرسم که یه طوریه=/
یه طوری نیست؟!
خوبه؟زردش دلو نمیزنه؟
هوففف روانی شدم..
"شاید فکر کنی توی مسیر زندگیت تنهاترینی اما من آخر تموم مسیر هایی که میری با چتر خیسم منتظرت ایستادم."
جئون جونگکوک،۲ مارس ۱۹۹۱
باران هر لحظه سردی و خشونت خودش را بیشتر به رخ تنم میکشید.بی رحمانه خودش را به تنم میکوبید و هر لحظه بیشتر میخواست سردی هوای اطراف را به قلبم انتقال دهد..
دست هایم را ضربدری کردم و بازو های خیسم را بغل گرفتم.یخ زده بودن و بی حرکت شده بودند!
به پاهای برهنهام که داشتن خودشان را روی آسفالت سرد و خیس خیابان میکشیدند خیره ماندم؛نیم ساعتی بود که بی هدف و تنها فقط بین کوچه ها،خیابان ها،چهارراه ها و پیاده رو ها پرسه میزدم.به دنبال چه بودم؟
بی شک ساعت ۲:۱۱ دقیقهی شب به دنبال چیزی نمیتوانستم باشم
حتی یادم نیست چرا و چگونه تصمیم گرفتم پای پیاده راهی خیابان ها بشوم.
قطرههای آب از روی موهایم سر میخوردند و کل صورتم را پر کرده بودن،باد سردی خودش را به تنم کوبید و بار دیگه تنهایی نا مطلوبم را به ذهنم یادآور شد..
چرا حتی این باد هم تصمیم نداشت کمی..فقط کمی با قلبم یاری کند؟
چرا حتی این زمین هم کمی دلش به حال رهگذر پا برهنهای که در تاریک ترین زمانشب بین خیابان ها پرسه میزد نمیسوخت و با او نرم تر رفتار نمیکرد؟چرا انقدر سرد بود؟!چرا انقدر سخت بود؟!
کم کم سرما داشت با جانم پیوند میشد که صدای قدم های سریع کسی را از نزدیکی شنیدم.سرم را بلند کردم و سایهی بلند قامتی که به سمتم می آمد را بین شرشر باران دیدم..
سایه نزدیک و نزدیک تر میشد..
نزدیک شد
نزدیک شد
نزدیک تر..
حالا کاملا پیش چشمان حیرانم ایستاده بود،چتری خیس و آبی دستش بود و با چشمانی غرق در اشک نگاهم میکرد.
لب های خیس و حیرانم میلرزیدند و حتی توان پرسیدن یک سوال کوچک را از او نداشتند!
_دیوونه شدی نه؟
چقدر صدایش پر از بغض بود..و چقدر سخت بود تصور اینکه این همه راه را به دنبال دیوانهای چون من طی کرده بود!
با دو قدم بلند خودش را به من رساند و چتر را بالای سرم گرفت و به پیشانی ام دست کشید،موهای خیسم را کنار داد و با بغضی آشکار به پایین پایش خیره ماند..
لب از لب باز کردم و با بغضی که دست کمی از مال او نداشت زمزمه وار گفتم:
_سردت میشه..
با دلخوری و حرص نگاهش را به چشمانم برگرداند و با صدایی تقریبا بلند گفت:
_ساعت ۲ شب داری توی خیابون ها مثل یه احمق تنهایی راه میری و بین سوز و سرما و بارون قدم میزنی از این کوچه به اون کوچه..تاحالا فکر کردی چقدر خودخواه و احمقی؟!
لبخند محوی زدم و با آهی به آسمان و ماهی که پرنور تر از هر وقتی بود چشم دوختم.
_من همیشه تنهام..حتی وقتی این خیابون ها پر از آدم باشه!
با بغضی شدید تر نگاهم کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد و با عجز نالید:
_تو تنها نیستی!من آخر تموم مسیر هات با چتر خیسم منتظرت وایسادم!
باران خود را به چتر،زمین و تن هایمان میکوبید و صدای زیبایی ایجاد میکرد..
صدای جیرجیرک ها در تاریکی میپیچید..
چشم هایمان از خیره ماندن بهم خسته نشده بودند؛او هنوز هم با چتر خیسش کنارم ایستاده بود و خیسی این باران را به جان خریده بود!
_اگه یه روز..چتری نداشتی چی؟منتظر میمونی؟
در چشمانش ستاره های نقره ای رنگ میرقصیدند و هلهله ای برپا کرده بودند..
_بدون چتر هم میشه منتظر بود!
_اگه بارون قطع نشد چی؟
_با بارون هم میشه منتظر بود!
_اگه سردت شد چی؟
_اونوقت وقتی پیدات کردم،میتونم با بغل کردن تو و ماه و ستاره ها گرم بشم
_اگه..اگه هرگز پیدا نشدم چی؟!
کمی سکوت کرد..
_اونوقت..باهم تا ابد پیدا نمیشیم
لبخند غمگینی زدم و خودش را هم زیر چتر آبی اش کشاندم
سردش بود،میلرزید،میترسید،اما هنوز آنجا..کنار من ایستاده بود و چترش را حصار تنم کرده بود.
همیشه میترسید و برایش سخت بود،اما دم نمیزد و آخر هر مسیر با چتر خیسش می ایستاد به انتظار..
شاید او پریزادی بود در چهرهی انسان
شاید چهرهاش انعکاس دریاچهی نقره ای رنگ و جادویی سرزمین خودش بود
شاید در چشمانش همیشه ستاره هایی رقصان میرقصیدند و نور را تا ابد در آن دریچهی مقدس روشن نگه میداشتند
شاید در دست هایش آرامش گم شدهی دنیا جریان داشت
شاید هم در کلماتش سحر و جادویی بی مانند وجود داشت
کسی چه میدانست؟
شاید این یک خواب بود
خوابی که میان ابر های شیری رنگ دنیای خوشی هایم میدیدم
یا شاید توهمی که در میان دشت های سر سبز ذهنم میساختم
میتوانست یک رویا از همان کهکشان بغلی هم باشد!
کسی چه میدانست؟!بعد از آن شب های بارانی..صبح که میرسید آرزو میکردم که ای کاش پریزاد چتر به دست هرگز یک رویا نباشد!
اینو همه گذاشتن گفتم منم بزارم دیگه..
بله..این کهکشان به ظاهر کوچولو با اون دمش ک از جنس گرد و خاک فضاییه عکس روز تولد منه:)
در 16 ژوئیه 2006 تلسکوپ هابل تصویر کهکشان ESO 239_2 را ثبت کرد.
ESO 239_2 نتیجه برخورد کیهانی بین کهکشان ها است که در نهایت منجر به یک کهکشان بزرگتر "بیضوی" میشود.مرحله میانی که در اینجا گرفته شده است یک کهکشان با دم های بلند گرد و غبار و گاز را نشان میدهد که هسته کهکشان را در بر گرفته است.
بلهه این کهکشان زیبا با اون دم بزرگش مال منه:") (یه طور میگم انگار به نامم زدنش/:😂)
زیباست میدونم..مخصوصا اون ستارهه:"""
منو ببرید همونجا زندگی کنم جام اینجا نیست!
حس میکنم این کهکشان منه..که درست توی تاریخ 25 تیر 1385 تصمیم گرفت خودشو به لنز دوربین هابل نشون بده و هابل ازش این عکس رو ثبت کرد..
از کجا معلوم..شاید یه ستاره توی همین کهکشان دارم که همراه من متولد شده و همونیه که هرشب بهم چشمک میزنه و منتظره که برم پیشش؟:)
*شت منبع یادم رفت:|
1_ستاره ها چه حسی بهت میدن؟
من کلا سرم زیاد توی آسمون و کهکشان و کلا دنیای اون بالاست و یه مدت هم میخواستم نجوم شناس شم و هنوزم عاشقشم..!
ستاره هارو که میبینم حس آرامش خاصی رو توی وجودم حس میکنم،یه آرامش به شدت نایاب:)و یاد یه آدم خاص هم میوفتم..
2_پنج تا از خوشگلای بیان اونایی رو که عکسشونو دیدی بگو/:
ودف؟/=
اینجانب عکس هیچ بنی بشری را تا به حال در بیان ندیده است پس خودمو میگم یاع یاع|:✌(خودشیفته ذهنته فرزندم!)
3_رنگی که توصیفت میکنه؟
بلو:)
آدمای زیادی رو دیدم گفتن آبی و برای تقلید از اونا نیستااا
کلا از وجودم حس آبی رو میگیرم..
حس میکنم یه اقیانوس به شدت عمیق و بزرگ وسط وجودمه
اقیانوسی که گاهی تصمیم میگیره ببلعتم و ذره ذره جونمو تصرف کنه و گاهی تصمیم میگیره تموم وجودمو خنک کنه:)
اقیانوسی که توش آدمای زیادی تصمیم گرفتن خشکش کنن ولی خب نتونستن..
من آبی ام:)!
*آهنگ Colors هالزی پلی میشود.
اوری تینگ ایز بلوووو😂💙
4_اگه میخواستی به بچه ات از بین منطق و احساس چیزی یاد بدی،کدومو بش یاد میدادی؟
منطق خوبه،خیلی هم خوبه
منطق نجاتت میده گاهی
منطق از ب فنا رفتنت جلوگیری میکنه
ولی من به بچم احساس رو یاد میدادم.خیلی هارو دیدم که از احساس به عنوان یه ضعف بزرگ یاد میکنن اما به نظر من احساس چیزیه که تورو میتونه تا عرش برسونه!
و اگه برای هر آدمی حرومش کنی هم میتونه تورو از همون عرش محکم بکوبونه به زمین.من بهش یاد میدم با احساس ترین موجود این دنیا باشه تا بتونه هم بهتر درک کنه زیبایی های این دنیارو و هم به انسان کامل تری تبدیل بشه
و اینم بهش یاد میدم که احساساتش رو خرج هر کسی نکنه!
5_دوست داشتی قاتل باشی یا مقتول؟:/
مقتول/:
چون من نمیتونم کسیو بکشم!'-'
6_بویی که بهت آرامش میده
بوی نم بارون:)
7_منو دوست داری؟D:
از روزی ک اومدی وبم کمکم کردی تورا دوست میدارم مهربونه کیوت:")
8_یه سوال از خودم میتونی بپرسی:"/
آمممم..
چرا...فقط میخوام بدونم چرا حرف مردم انقدر برات مهمه؟!
..Finish..
منبع:آنیما*-*
دعوت شده توسط:سلین*-*
خب..بیاید یه داستانی براتون تعریف کنم!
یه روز خدا تصمیم گرفت متفاوت ترین،کیوت ترین،بخشنده ترین و انسان ترین موجودش رو خلق کنه:)
فکراشو که کرد،ایده هاشو که ریخت دست به کار شد..
به وجود اون انسان چندین عنصر مهم رو اضافه کرد
چی اضافه کرد؟
یه چال گونهی فوق کیوت که مثل ناشناخته ترین سیاهچالهی کیهان زیبا و منحصر به فرده،دو جفت چشم بادومی که موقع خندیدن به خط های معجزه آسایی تبدیل میشن،لبخند های شیرینی که بوی سبزی جنگل رو با خودشون میارن:)
قدر یه دنیا انسانیت و سادگی
قدر یه کیهان آرامش و قدرت رهبری
قدر یه دریا محبت و عشق
قدر یه آسمون شخصیت و شعور!
و قدر کل گل های دنیا حس نشاط به زندگی،و خیر خواهی..
و اینطور شد که کیم نامجون،لیدر بی تی اس،و الگوی زندگی من،به وجود اومد:)~♡
اغراق نکردم اگه بخوام بگم اون الگوی واقعی زندگی منه!
تا قبل از این هرگز نتونستم حس داشتن الگو رو تجربه کنم اما این جنتلمنِ کیوت،تونست بشه واقعی ترین الگوی من..
یکی از آرزوهام همیشه این بوده که همراه این کوآلای خوش خنده،قهوه بخورم،بتونم چال های کیوتش رو لمس کنم،بعدش باهم کتاب بخونیم و اون کتاب مورد علاقش رو برای من بخونه،ساعت ها بتونم به تئوری های کیوت و جالبش گوش بدم،برام از گالری های هنری ای که رفته بگه و منو به بهترینشون ببره و با ذوق نقاشی مورد علاقش رو نشونم بده،به باغ وحش بریم و من درحالی که دارم یه کوآلای خوابالو و خسته رو با انگشت نشون میدم بهش بگم که چقدر شبیهشه!(^:
توی یه روز بارونی دوچرخه سواری کنیم و بعدش به تماشای غروب آفتاب توی مکان مورد علاقش بشینیم و اون آهنگ مورد علاقش رو بهم معرفی کنه..
کیم نامجون،نمیدونم میتونم یه روز بهت بگم که تو با اون چشن های جادوییت که یه اثر هنری هستن تونستی زندگی منو نجات بدی و منو به یه آدم دیگه تبدیل کنی یا نه!
حتی نمیدونم میتونم بهت بگم که با مونچایلدت بار ها تونستی قلبم رو آروم کنی یا نه..
بی شک اینم نمیدونم که میتونم یه روز ازت بابت وقتایی که با وجودت دردی که داشتی برامون بخندی تشکر کنم یا نه.
درسته که تو شاید هرگز منو نبینی و نشناسی،دختری رو که با لیریک های جادویی تو زندگی میکنه؛اما من توی این روز برای تو آقای باهوشه بنگتن،قدر آسمون بی کران چشمات که درخشان ترین ستاره ها توش میدرخشن موفقیت آرزو میکنم
برات آرزو میکنم قدر دریای صاف و زلال دلت بخندی
و قدر سبزی وجودت سلامت باشی!シ︎🌱
مرسی که مونی خوش خندهی ما بودی و لطفا همیشه بمون!
تولدت مبارک لیدر با استعداد بی تی اس!*-*
دوستدار تو،کسی که بی اندازه تحسینت میکند،کیم چومی:)💚🌿
𝚈𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚍𝚛𝚒𝚙𝚙𝚒𝚗𝚐 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚊 𝚜𝚊𝚝𝚞𝚛𝚎𝚝𝚎𝚍 𝚜𝚞𝚗𝚛𝚒𝚜𝚎
تو مثل یه آفتاب اشباع شده میچکی
𝚈𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚜𝚙𝚒𝚕𝚕𝚒𝚗𝚐 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚊𝚗 𝚘𝚟𝚎𝚛𝚏𝚕𝚘𝚠𝚒𝚗𝚐𝚜 𝚜𝚒𝚗𝚔
تو داری مثل یه سینک لبریز شده ریزش میکنی
𝚈𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚛𝚒𝚙𝚙𝚎𝚍 𝚊𝚝 𝚎𝚟𝚛𝚢 𝚎𝚍𝚐𝚎 𝚋𝚞𝚝 𝚢𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚊 𝚖𝚊𝚜𝚝𝚎𝚛𝚙𝚒𝚎𝚌𝚎
همه جات زخمی شده اما تو هنوز یه اثر هنری هستی!
⁂𝙲𝚘𝚕𝚘𝚛𝚜_
بر روی زخم هایم دست میکشم،
و به این فکر میکنم که آنها بی نظیر ترین اثر هنری ای هستند که دیدم!
شاید زخم هایم به چشم عدهای ننگین بیایند
اما من هرروز آنهارا نوازش میکنم و با خود میگویم:گاهی برای زیبا بودن باید نقص هایی داشت!..نقص هایی که متفاوت تر باشند.و داستانی متفاوت تر از آن پشتشان!
صدای گریه هایش در سرم میپیچید و مویرگ های مغزم را آزار میداد
مدت ها بود که به این اتاق تنگ و تاریک می آمد و مثل یک کودک بی دفاع گریه میکرد.
گریه میکرد..گریه میکرد و گریه میکرد
انگار که تنها کاری که میتوانست بکند همین بود.
دیگر تحملم تمام شده بود؛
از روی صندلی چوبی بلند شدم و کُلت روی میز رو برداشتم،
رویش را به سمت خودم برگرداندم و در چشمان خیس و پر از عجزش نگاه کردم..
دستانش میلرزید و قلبش درحال انفجار بود!
او زاده شده بود تا درد بکشد.
کلت مشکی رنگ را روی پیشانی اش گذاشتم و برای آخرین بار به چشمانش نگاه کردم
ماشه را کشیدم.
و دیگر صدای گریه ای نمیآمد
آن روز خودم را کشتم؛
دردناک به نظر میرسید ولی نه!
آن روز من انسانی را کشتم که چارهای جز گریه کردن نداشت.
گریه هایش ضعفش را فریاد میزد!
ماشه را که کشیدم،پیکر بیجانش روی زمین افتاد و دیگر نه صدای گریه ای شنیده میشد
و نه آن منِ ضعیف و ناتوان وجود داشت
من خودم را کشتم تا آزاد شوم:)
ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩﺍﺵ ﺍﺳﺖ ؛ ﻣﺸﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﺑﻪ انگشتهای ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩاﻡ ، ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﻢ ، ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ!
ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽﺷﻮﺩ میخواهم ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯﻡ !
ﻭقﺘﯽ ﻣﯽﺷﮑﻨﺪ ﭼﻨﮓ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ میخواهد ﻭ نمیتواند ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ چشمهایم.
ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ...
_احمد شاملو