*توجه،این پست فاقد هرگونه ارزش ادبی و نوشتاری است و صرفا جهت خالی کردن افکار و روزمرگی نوشته شده است پس اجباری به خواندن آن نیست..*

دستمو سمت شیر سرد و فلزی میبرم و آب رو روی گرم ترین حالت ممکنش میزارم.

به سرامیک طوسی و ساف کف خیره میشم؛

آب مثل شلاقی تیز محکم به تنم میخوره و گرمای تقریبا خستگی در کنی رو به استخوان هام هدیه میده.

دوباره صدا ها دارن توی سرم اکو میشن..

"تو یه بی احساسی"

"فقط باعث رنج منی"

"عوضی تر از توعم هست بنظرت؟"

"فقط به فکر خودتی"

"گستاخ"

"زیاده خواهی خوب نیست!"

"دختر عموهاتم این شکلین؟"

لبخندی میزنن و سرمو پایین میندازم..بخار و‌ گرما بدنم رو احاطه میکنه.

سرباز ها وقتی میخوان بجنگن باید برای خودشون سنگر درست کنن تا نمیرن!

اما اگه اون سنگر یه سوراخ کوچیک داخلش ایجاد بشه،اگه یکدفعه فرو بریزه چی؟

سنگری که دور خودم چیده بودم داشت فرو می‌ریخت!

خودمو سر میدم و روی زمین سرد حموم میشینم.

من آدمی بودم که وقتی هرروز صبح از خواب پا میشه بدون خوردن صبحانه سراغ گوشیش میره و جواب پیام هاشو میده..ساعتی بعد سراغ مرتب کردن قفس(اتاق؟)کوچیکش میره.میره کلاس،بعد با سردرد برمیگرده..دنیا روز به روز براش تنگ تر میشه،دعوا با پدر مادر،دوباره گریه و سردرد،شب رو کلافه خوابیدن

نگرانی های تمام نشدنی،فکر هایی که مثل مَته روح رو سوراخ میکنن،صدای آلارم ساعت،فحشی نثار دنیا کردن و دوباره خوابیدن و..

خب شاید این زندگی خیلی جذاب نباشه نه؟تظاهر به بیخیالی و شادی و خندیدن به ترک دیوار و وانمود کردن به اینکه وقتی مامانت داره تورو با عالم و آدم مقایسه میکنه حرفاش به هیچ جات نیست!

تظاهر به اینکه هنوز انقدر قوی هستی که بتونی افکار سمی بقیه روز از بین ببری و کمکشون کنی.

یکهو چشم باز میکنی میبینی شکلات تلخ های روی کانتر برات جذاب شدن!

یکیشو باز میکنی و میخوری،مغز تلخش توی دهنت آب میشه

یادت میاد که قبلا از شکلات تلخ خوشت نمیومد

اما انگار برات جالب شده..یکی دیگه رو باز میکنی و میزاری تو دهنت،یکی دیگه و یکی دیگه..

شکلات تلخ ها تموم‌ میشن؛تلخیشون آب میشه و مثل آب روانی توی منافذ زندگیت نفوذ میکنه.

آدما قضاوتت میکنن،احساساتت رو مسخره میشمارن

هشت پای سیاهی پاهای بزرگ و درازش رو دور تا دور قلبت می‌پیچه و فشارش میده،قلبت تنگ تر و تنگ تر میشه،قفسه سینه‌ات آتیش میگیره 

از خاکستر اون آتیش باز یه گل دیگه رشد میکنه،گل رو میبینی، عاشقش میشی،میخوای بزاریش توی یه گلدون شیشه ای تا همیشه برای تو باشه

ولی نمیتونی،باید رهاش کنی..جای اون گل توی خاکه و جای تو توی آسمون

گل رو رها میکنی،سمت آسمون پرواز میکنی،روی یه ابر میشینی و از اون بالا نگاهش میکنی.آرزو میکنی ابری که روش نشستی یه روز هوس باریدن کنه و تو همراه قطره های زلالش به آغوش گلت برگردی.ولی تو خودخواه بودی!گلت رو رها کردی

و هرروز به این فکر میکنی‌که شاید گلت فراموشت کرده باشه.

سینه‌ات دوباره آتیش میگیره؛ولی این بار همش خاکستره

همه چیز خاکستره

خاکستر‌..خاکستر..خاکستر..

رویاهاتو میبینی،دستاتو دراز میکنی تا بگیریشون،ولی توی دست هات پودر میشن

و دوباره خاکستره که ازشون‌ میمونه!

خاکستر..خاکستر..خاکستر..

خورشید یخ زدگی رگ هاتو میبینه،خودشو توی وجودت میپیچه، قلبت و میسوزونه

یخ ها آب میشن،و این بار خونت داغ میشه!

بارون‌ آتیش وجودت رو میبینه،خودشو داخل وجودت میدمه،و‌ باز هم یخ میزنی..تگرگ روی‌ پلک‌ هات میشینه،بیابون پشت چشمات‌ رو دریا میکنه،اون دریا طغیان میکنه،چشمهات و طوفانی میکنه،سعی میکنی اشکهات و مخفی کنی ولی اگه این کارم نکنی مهم نیست چون کسی نمیبینتشون..

جوابی برای هیچکدوم از کار هات نداری

لعنتی نثار ساعت و زمانی صرف میشه میکنی و چشمهات و میبندی..

"زندگی یه جادوعه"یاد این حرفت بهش میوفتی.بهش گفتی زندگی جادوعه!؟

صدای آب بلند تر میشه و حالا دیگه کاملا داغیش بدنم رو شل کرده.

چشمامو باز میکنم‌ و به سایه‌ی خودم نگاه میکنم

لبخندی میزنم و میگم:تو از همه چیز خبر داری نه؟

سایه محو میشه..آب رو میبندم و سفر طولانیم بین افکارم به پایان میرسه..

 

پ.ن:طولانی شد..وقتی شروع کردم به نوشتن فکرشم نمیکردم انقدر زیاد بشن.پرت و پلا بودنشون رو ب بزرگی خودتون ببخشید