وقتی خوب بهش فکر میکنم میبینم ما آدم ها موجودات خیلی عجیبی هستیم.
یعنی منظورم اینه که خیلی پیچیده تر از اونچه که توی قصه ها و فیلم ها نشون داده میشیم هستیم.
ما شبیه یه هزارتوی بی پایانیم و وقتی عجیب بودنمون شروع میشه که خودمون هم نمیدونیم با چه چیزی طرف هستیم و خیال میکنیم همه چیز رو میدونیم.
وقتی اولین بار با جایی به اسم بیان آشنا شدم با خودم گفتم:خب حتما اینجا همون جائیه که هیچوقت رهاش نمیکنی.نگاه کن!چی از این بهتر؟دیگه چی میخوای؟
شروع کردم به طرز خیلی خام دستانه و سادهلوحانه و احمقانه ای اینجا نوشتم و نوشتم و نوشتم.
با آدم هایی آشنا شدم که خیال میکردم قراره همیشه باهم باشیم و دوستی عمیقی ایجاد کنیم و قراره خیلی بیشتر از اینها پیش بریم.
اما بعد چی شد؟از نوشته های اینجا بی زار شدم و از آدم هاش فاصله گرفتم.
فهمیدم اینجا خیلی هم بی نقص نیست و دیگه سخته که بخوام به این فکر کنم چه شکلی خودم رو سانسور کنم.
رفتم تلگرام و اونجا یه دیلی کم جمعیت روزانه زدم و فهمیدم که میشه خیلی آسون تر هم تخلیه فکری انجام داد.
وارد سال دوازدهم شدم و اتفاقات و چالش های جدیدی جلوی راهم قرار گرفت.
چیز های جدیدی یاد گرفتم و خودم رو کمی بیشتر کشف کردم.
لا به لای هر خط از کتاب ها و اسم نقاشی ها و نقاش هایی که به خواب هم نمیدیدیم که بتونم اسمشون رو حتی تلفظ کنم، و تموم بنا های باستانی و اتفاقات ریز و درشت و صورتک های نمایشی، خودم رو پیدا کردم و از نو ساختم.
بذر خودم رو بین متن کتاب ها ریختم و از بینشون جوونه زدم.
روز های خسته کننده و عاری از هیجانم رو توی دیلیم ثبت میکردم و توی بعضی از عکس ها لبخندی اغراق آمیز روی صورتم بود و بعضی هاشون مزه شوری اشک میدادن.
هر از گاهی به اینجا سر میزدم و وبلاگ های بقیه بچه هارو چک میکردم تا ببینم در چه حالن و حتی وسوسه نمیشدم تا به صورت ناشناس براشون کامنت بزارم.فاصله و فراموشی ترسناک هستن.
کنکورم رو دادم و روز های خاکستریِ کبود هنوز هم تموم نشده بودن.
وقتی به اینجا نگاه میکنم گذر زمان و تغییرات خیلی بیشتر خودشون رو بهم نشون میدن.یک جور هایی این وبلاگ سند و مدرک بزرگ شدن منه.
از اولین مطلبی که اینجا ثبت کردم تا این احتمالا آخرین.
یک روزی در اواخر کلاس نهم بودم و امروز قراره کنکور طراحی بدم و اگه بخت یارم باشه دو سه ماه دیگه یک دانشجو ام.
حالا اون هزار تو رو خیلی بهتر درک میکنم و میفهمم هیچوقت هیچ چیز برام موندگار نیست.
میفهمم که تمام اصرارم برای نگه داشتن و موندن بی فایدهاس و هر پیچی که ازش گذر میکنم هزینه ای داره و من باید اون هزینه رو بپردازم و ازش رد بشم.
تصمیمش با خودمه،میتونم تا ابد سر همون پیچ بمونم و اون هزینه رو توی آغوشم فشار بدم و بعد ببینم که خودش از بین دست هام میره.
و یا رهاش کنم و برم.
رها کردن جمله عجیب و ترسناکیه، حداقل برای من همیشه ترسناک و مبهم بود.
به قدری وجودم رو به هر چیزی که دیدم گره زدم که حتی اگه اون سایه بخواد توی چشم هام زل بزنه و بگه که میخواد بره توی آغوشم نگهش میدارم و از شیره روحم بهش میدم تا بخوره و بمونه،تا تنهام نزاره.
نمیدونم عاقبت این کهکشان چی میشه
آیا ادامهاش میدم؟رهاش میکنم میرم؟
نمیدونم اما فکر کنم در هر صورت هرگز حذفش نمیکنم.
شاید رهاش کنم و یه دفتر دیگه باز کنم اما اینجا همیشه باقی میمونه تا هر از چند گاهی بیام و نگاهش کنم و یادم نره که چه کسی بودم و حالا چه کسی هستم و یادم بمونه که هیچوقت هیچ چیز موندنی نیست.
اما در هر صورت هرگز دیگه نمیتونم به طور جدی اینجا بنویسم و بخوام چیزی که الان هستم باشم!
هیچ چیز اینجا دیگه شبیه چیزی که الان وجود داره نمیشه حتی اگه پوستهاش رو عوض کنم و تمام چیز هایی که اینجا وجود داره رو پاک کنم.
پس با خودم گفتم از بلاتکلیف رها کردنش هم دست بردارم و با انتشار این پست کارم رو باهاش تموم کنم.
نمیخوام هرگز من رو فراموش کنید و من هم نمیخوام فراموشم بشید.
پس اگه یه روزی خواستید بدونید آیا هنوز زنده ام یا نه و دارم چطوری میگذرونم و دوست داشتید باهم در ارتباط باشیم میتونید اینجا پیدام کنید.
همیشه از اینکه باهاتون حرف بزنم خوشحال خواهم شد:>
دیگه نمیدونم باید چی بگمTT
ماچ بهتان باد.
چومی/چومیون.