۱۵ مطلب با موضوع «موجِ سکوت(=🌊» ثبت شده است

---

برایم قصه ای بگو تا باور کنم در آخر پایان مرا نخواهد بلعید.

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۱ ارديبهشت ۰۲

    غوطه ور در رنگ

    غوطه ور در رنگ ها 

    مرده در پیچ و تاب قلم 

    خاموش در ساز

    بیدار در شعر

    مجنون در اشک

    و سقوط.

    آیا هیچ می‌دانستم که در کدام رنگ حل شدم؟

     

    پی نوشت:دستامو انقدر دارم دوست میدارم حالا که دلم نمیاد بشورمشون"]]]

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۲۹ بهمن ۰۱

    یک تو و یک من.

    من با تو بهارِ بی شکوفه را گذراندم

    تابستانِ بی خنده را گذراندم 

    پاییزِ بی باران را گذراندم

    و زمستان بی برف را نیز..

    تمام اینها در من خانه دارند،چشم به انتظارشان هستم

    اما اگر میگویم "گذراندم"

    یعنی تو زیباتر از باز شدن شکوفه های صورتی

    صدای بلند خنده ها

    باران کم جان پاییزی و برف سنگین زمستان هستی.

    وقتی میگویم می‌گذرانم یعنی یک تو کافی‌است برای زندگی

    باور کن که این زمین کوچیکتر از این حرف هاست

    باور کن که دنیا تنها یک تو و یک من است

    باور کن شکوفه ها می‌میرند

    لبخند ها خاموش می‌شوند

    باران روزی خشک می‌شود و برف ذوب می‌شود

    در آخر یک تو و یک من در پایان دنیا ایستاده و لحظه‌ی آخر را تماشا می‌کنند.

    با دستانی گرم.گرم تر از تابستان.

    +عکس ها برای چندین وقت پیشن،اواخر پاییز.یکهو اومدم به این پست پیش نویس شده نگاه کردم و گفتم عه،من این عکسارو چقدر دوست دارم،چرا تاحالا اینو انتشار نزدم؟:>

  • ۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۱۵ بهمن ۰۱

    دوستم میداشتی؟

    روی راه پله های سرد خانه می‌نشینیم

    بوی نم همه جا را برداشته و خورشید خود را در دل آسمان آب می‌کند

    باران می‌بارد،سرد است،سوز می آید،شانه های هردویمان را به سختی زیر بارانی ات جا میدهم.

    بارانی ات..همان بارانی که بوی تو و باران را می‌دهد.بوی خاک و دود.

    چرا همیشه بوی دود می‌دهی جان من؟

    دستان سردت را میان انگشتان یخ زده زخمی ام می‌فشارم و ها میکنم.

    یک بازدم کوتاه کافی‌است تا توده عظیمی از بخار مقابل صورتمان جمع شود.

    شبیه دود است.دود سیگاری که هرگز‌‌ نکشیدیم.

    چشمانت نم برداشته اند،نم تا زیر پلک هایت ادامه دارد،با چشمانت چه کرده ای؟شبیه زیرزمینی مخروبه‌است که آخرین پناه یک ولگرد در سرمای جان کاه زمستان است.

    تو همیشه سرت را روی قلبم میگذاشتی و حرف میزدی.انگشتانت را با نهایت لطافت به پشت دستانم میکشیدی و از نفرتت از زن همسایه و کار های خانه که ظاهرا دیگر وظیفه ای بیش نبود،و مزه‌ی تخم مرغ ها زیر زبانت میگفتی.

    من نیز سر روی زانو هایت می‌گذاشتم و با صدایی که از ته چاه به گوش می‌رسید از علاقه ام به موسیقی هایی که تو گوش می‌دهی و نفرتم به همسایه ات و تمام کار هایی که باید انجام دهی و همینطور تخم مرغ ها میگویم.

    بعد می‌خندیدی و دستت را باز هم به دام پیچ و تاب های تند و کوچک موهایم می انداختی.

    و بر شقیقه های دردناکم بوسه میزدی.

    لب های سردت را به پوست جهنم مانندم می‌دوختی و مزرعه ای از گل های بابونه می‌ساختی.

    قطره اشک سمجی‌ همراه با بوسه ات از زندان چشمانم در می‌رفت و روی پاهایت می افتاد.باز هم در آغوشت می‌گریستم و تو متوجه‌ نمیشدی.

    میدانی چیست؟

    ای کاش به جای نوازش موهایم،به جای بوسیدن پیشانی داغم.

    آتش قلب و لب هایم را با لب هایت خاموش میکردی.ای کاش آتشم را خاکستر میکردی.

    مرا زیر خاکستر مدفون میکردی و برایم گل بنفشه می‌آوردی و روی پیکرم میگذاشتی.

    ای کاش لب هایت به جای خزیدن روی دستانم روی سینه ام بخزد،روی چشمانم،روی زخم های دستم،زخم هایی که هرگز به تو نگفتم اما کار خودم بودند.

    ای کاش چند قطره اشکی روی زخمانم رها میکردی،ای کاش تا پایان این غروب جان کاه مرا می‌بوسیدی و بعد میرفتی.

    و بعد باز روز بعد غروب می آمدی و بعد از هر بار نفرت پراکنی ام نسبت به هر چیزی مرا با لب هایت خاکستر میکردی.

    قلبم را باز میکردی و همه چیز را می‌دیدی

    سوخته هارا،کشته هارا،مرده ها را،غرق شده ها را،اسیر ها را.

    همه‌اش همانجاست

    اما حال که اینجا روی این پله‌ی سرد نشسته ایم و از دریچه کوچکی که ظاهرا پنجره نام دارد به مردن خورشید در آغوش آسمان نگاه می‌کنیم به من میگفتی که آیا اگر هرگز قرار بود سینه ام را بشکافم و مقابلت قرار دهم،باز هم مرا دوست میداشتی؟!

    دوستم میداشتی جان من؟یا تنها اشکی میریختی و در باران زمستانی گم میشدی؟

    اگر آن سیگاری  که هرگز برایت روشن نکردم را روی گوشه لب هایت می‌گذاشتم و بعد میرفتم،رفتنم را به تماشا می‌نشستی؟!

    آیا هرگز از کابوس هایم نفرت داشتی؟یا از راه طویلی که میان قلب من و زانوان تو هربار قرار گرفته؟از زخم هایم چطور؟

    دوستم میداشتی؟دوستم میداشتی؟

    زشتی هایم را،زیبایی های اندکم را،صدای نه چندان خوش آوایم را وقتی برایت قصه میخواندم،دستان نه چندان لطیفم را،وقتی که میان موهایت می‌رقصیدند

    چشمان نه چندان خیره کننده و درخشانم را،وقتی که به لبخندت دوخته میشد

    یا لب های نه چندان کار بلدم را،هنگامی که اشک هایت را شکار میکرد

    آیا هرگز مرا دوست داشتی؟

    یا تو نیز وقتی در آغوشت زیر راه پله نم ناک سرد به خواب میرفتم با غروب در آغوش آسمان محو میشدی و مرا با بارانی ات که بوی دود و بوی خودت را می‌دهد تنها میگذاشتی؟

    من تنها میخواهم بدانم اگر فقط یک روز در ذهن و قلبم زندگی کنی

    باز هم این موجود خسته و تکه تکه شده را دوست میداشتی؟!

    هرچند،فرقی هم نمی‌کند

    من همیشه زیر راه پله نشسته ام و وقتی با دهانم بخار های سرد را به بیرون می‌فرستم،بارانی ات را در مشتم می‌فشارم.

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۲۱ دی ۰۱

    .The first letter:My pink star

    :to my pink star

    من فکر میکنم که تو صورتی ای هستی که نقاش به اشتباه رنگ طوسی رو قاطیش کرد.

    آنیمای قشنگم.

    این روزا کمتر کنار همیم و کمتر غم هامون رو باهم به اشتراک میزاریم.

    میدونی چرا دارم از واژه "غم" استفاده میکنم؟چون ما توی به اشتراک گذاشتن غم هامون باهم خیلی خوبیم.

    من همیشه به این فکر میکنم که دقیقا دارم به چه درد آدم هایی که‌میشناسم میخورم؟

    میدونی منظورم چیه؟منظورم اینه که دارم براشون چیکار میکنم،چند بار ناراحت و جند بار خوشحالشون کردم و چند بار نسبت بهم کاملا خنثی بودن.

    احساسات آدمها نسبت بهم برام خیلی مهمه.

    و وقتی به تو میرسم،مهم تر هم میشه،چون تو منو مامان صدا میزنی-خیلی وقته نمیزنی.-

    چون من تورو درست شبیه دخترم میدونم.چه به درست چه غلط.

    و این یعنی من باید مراقب باشم،من باید حواسم باشه،من باید توجه کنم،من باید فکر کنم،من باید بدونم.من میدونم؟نمیدونم..

    همیشه نگران بودم که حتی یک لحظه توی اون دل کوچیک مهربونت ابراز پشیمونی و تاسف کرده باشی از اینکه آدمی مثل من رو مامان صدا میزنی.

    اما من میخوام دوستت باشم

    میخوام گاهی فراموش کنم کی هستم و تو کی هستی

    چون من همیشه نگرانتم

    نگران اشک هایی‌که‌می‌ریزی اما با خنده های لثه ای قشنگت نشونشون میدی

    نگران فریاد هایی که میزنی اما با صدای آروم آرامش بخشت نشونش میدی

    نگران فکر های شبانه‌ات،نگران حسی که نسبت به خودت داری،نسبت به من داری،نسبت به عشق داری.

    چون تو تشکیل شده از عشقی،متشکل از میلیون ها جز از دوست داشتن

    و من دلم برات تنگ میشه و بار ها و بار ها به این فکر میکنم که دارم برات چیکار میکنم؟

    دلم میخواد این ساعت زنگ زده قدیمی رو دست بگیرم و عقربه های داغونش رو به سمت عقب بچرخونم و به سال پیش،توی همین روز ها برگردونم

    روز هایی که تو توی آغوشم گریه میکردی و حرف میزنی

    میدونی؟

    حرف میزدی..

    صداتو میشنوم هنوز،میشنوم که چطور از ترک هات صحبت میکنی

    اما خودت رو نمیبینم دختر من:")

    من دلم برای صدای خنده هات میون ویس هات تنگ شده

    برای عکس های ساده و قشنگت

    و تو میتونی هنوز مثل زمستون سرد پارسال توی بغلم اشک های‌گرمت رو رها کنی..

     

    It's been a long day 

    Without you my friend 

    and I tell you all about it 

    when I see you again

    :")when I see you again

     

    .from your momy

     

    +این نامه هارو به ترتیب همون اسامی ای که‌ توی پست قبل نام بردم مینویسم.

    فکرشم نمیکردم انقدر حس خوبی بهم بده نوشتنشون:")))

    سعی میکنم هرروز بنویسم براتون..

  • ۲۲
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۱۴ دی ۰۱

    برای بتی:منِ پاییزی

    بتی عزیزم 

    پاییز نم نمک قدرتش را بیشتر به رخم می‌کشد

    هرجه فرسوده تر میشود،هرچی شاخه هاش بر تنش سنگینی می‌کنند

    هرچه بیشتر بغض می‌کند و نمی‌بارد

    انگار قدرتمند تر میشود

    من و پاییز شبیه به هم نیستیم،مطلقا

    اما این پاییز را مانند هم گذراندیم

    هردو پر میشویم،بغض میکنیم

    اما نمی شکنیم

    اشکی در حلقه چشم های ابر هایمان نیست

    آسمانمان با زمین قهر کرده

    برگ هایمان زیر پای عابران دیگر شعی نمی نوازند

    مانند پاییزم

    نه دانستم مهر چیست

    نه آبان را خندیدم

    حالا وقتش رسیده تا آذر را پر شوم و نشکنم.

    نمیدانم چه خواهد شد

    خدارا چه دیدی

    شاید زمستان رئوف تر بود!

    شاید در دامانش بخوایم

    لالایی بخواند..

    تا آن موقع اما همه چیز خوب است بتی عزیزم

    اما تو باور نکن

    نقطه سر خط.

    🍁

    +قالب رو زودتر درست میکنم..این افتضاح قرار نیست موندنی باشه.تحملش کنید

  • ۱۴
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۸ آذر ۰۱

    ناراحت نمی‌شوم؛

    من ناراحت نمی شوم، 
    تو هم لازم نیست ناراحت شوی؛ 
    داشتن اعتقاد متفاوت،
    نباید موجب جدایی آدم های باشعور بشود ...

    -فرانتس کافکا-

  • ۳۰
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۱۸ مهر ۰۱

    کجاست این زندگی که می‌گویی؟

    اگر روزی بپرسند:پس آن زندگی ای که در جست‌و جویش هستی کجاست؟

    در پاسخ میگویم:

    جای دوری نیست،همین نزدیکی هاست.

    گمان کنم آن را روی ارتفاعات کوهستانی سرد و سبز جا گذاشته ام

    شاید هم در جنگل های انبوه و یک ون زرد.

    می‌تواند کنار ساحل طوفانی و آسمان غم زده‌ی ابری اش هم باشد.

    درست همان جایی که نشسته ایم،شب هنگام است،نه حرفی در میان هست و نه نگاهی.

    هردو به یک گوشه چشم دوخته ایم،خط افق دریا.

    اما من نگاهم را به چیزی زیباتر از دریا میدهم.میبینم که نور ماه چگونه از پستی بلندی های صورتش عبور می‌کند.

    لب هایش را می‌بینم که به آرامی به روی لبه‌ی لیوان زردش نشسته و بخار روی صورتش می‌نشیند. 

    چشم هایش را می‌بینم که آرام و بی دغدغه تلاش می‌کنند موج هارا از اعماق تاریکی بیابند.

    نگاهم را که از او میگیرم،به آسمان می دهم‌.تکه چوب دیگری درون آتش می اندازم و حاضرم قسم بخورم که ژرفای سکوت صدای قلب هایمان را به گوشم می‌رساند. 

    همه چیز آرام است،یک من هستم و یک او،یک ون زرد.

    و تقریبا در آن لحظه میشد گفت که زندگی را پیدا کرده ام.

    در گوشه باریکی از ساده بودن..

  • ۱۴
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۲۸ شهریور ۰۱

    چون ما،ما بودیم!

    حالا جالب این بود که مارا می‌ترساندند.

    مایی که از دستان زخمی بهم گره خورده‌مان ریسمانی بلند ساختیم و تا آسمان رفتیم،روی کبودی هایمان ستاره کاشتیم و کهکشان شدیم.

    مایی که از کوه های پیش رو نردبان هایی ساختیم و روی گل ماه را بوسیدیم.

    جماعتی که اشک چشمشان را قطره قطره در کوزه ای گلی جمع کردند و وقت بی آبی آن را سر کشیدند و هیچکس دم هم نزد که شور است و بی مزه؛اشک های ما برای خودمان شیرین تر از عسل بود!

    کسانی که درد را بر بَندی زرد رنگ می آویختند،رنگش می‌زدند و به سقف سیاه و تاریک اتاق هایشان می آویختند.شب که میشد شیفته می‌شدند از تماشای سقف و هیچکس هرگز نمیفهمید که آن آویز های ستاره ای چشم نواز که در تاریکی شب می‌درخشند همان درد های زمخت و زشتی هستند که نمیشد حتی گوشه چشمی برایشان نازک کرد.

    ما،ما بودیم.انسان هایی که اگر دریا خشک میشد در کویر بی آب و علف پارو می‌زدند و بر روی صورت های رنگ پریده و خشکیده شان شاخه های سبز نقاشی می‌کردند.

    رویای چنگ زدن قلب خورشید را در سر می‌خواندند و شب ها از صدای زوزه سرد گرگ ها آواز هایی حماسه وارانه و روح انگیز میساختند.زوزه و سرما و گرگ مسئله ای نبود،ما ساز خودمان را می‌زدیم!

    سوار بر باد میشدیم،با نهنگ ها زیر موج های سنگین اقیانوس نشنیدنی ترین سکوت را اختیار میکردیم،با بهار سخن میگفتیم و خبر میگرفتیم از دل تنگش برای زمستان و زیر آفتاب داغ بالای پشت بام کاهگلی ساده خانه‌ی مادربزرگ در پشه بند هایمان یه انتظار ستاره دنباله داری مینشستیم؛اگر می آمد به او میگفتیم،

    همه چیز را به او میگفتیم.از استخوان هایمان که بوی رنگ و قلم و جوهر می‌دادند میگفتیم و قصه را با میلیون ها کهکشان بنفش رنگ در گودی ترقوه هایمان خلاصه میکردیم.

    تابستان که تمام میشد با غم سنگین پاییز چراغ کم سوی خانه را زودتر خاموش میکردیم و بعد در تاریکی چشم های اشک آلودمان را به سکوت دعوت میکردیم.

    فرقی نمیکرد ماجرای چشم های هرکس چه بود،پاییز که میشد همه برای گمشده ای میگریستیم.

    در زمستان با چکمه های نه چندان گرممان در برف فرو میرفتیم و آرزو میکردیم که ای کاش میشد برف هارا رنگ زد،مثلا آبی ای پاشید بر دامنشان یا زردی در قلبشان.روی تکه چوب های درخت گردو ماهی را نقاشی میکردیم که پشت ابر های تیره نورش را هنوز که هنوز است بر عالم و آدم می‌تاباند و میگوید:این من هستم،هنوز هم یگانه و نقره فام.

    بعد نقاشی را در طاقچه های خانه هایمان می‌گذاشتیم و گویی با ماهِ آن نقاشی همزاد پنداری عجیبی میکردیم.

    نه در سوز استخوان خرد کن زمستان،نه در باران های گلی بهار،نه با آفتاب بی ملایمت تابستان و نه زبر آسمان پر کینه پاییز؛نور ما لحظه ای تاریک نشد.

    چون ما ما بودیم،انگشت در خونمان هم که شده میکردیم و رز سرخی شاداب می‌کشیدیم.

    مارا از چیزی نمی‌شود ترساند،جز خودمان. 

    null

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۲۱ مرداد ۰۱

    گالری جیمز وب☆•°•

    فقط چون خودم وقتی اینارو دیدم از شادی و ذوق و قشنگیشون مردم اینجاعم ب اشتراک میزارمشون')

    اینا عکسایین که تلسکوپ جیمز وب گرفته..

    و احتمالا هرچی که از این به بعد به زمین بفرسته رو من باز اینجا قرار بدم تا وبلاگم ب زیبایی این عکس ها آراسته بشه~

    اول از همه‌ این عکس..اون نقطه هایی که‌ توی عکس می‌بینید اصلا ستاره نیستن!کهکشانن")

    و جالب اینه که جیمز وب روی یه نقطه اندازه یه دونه‌ی شن توی فضا زوم کرده،ازش عکس گرفته و این حاصل عکسشه!ینی توی یه نقطه اندازه شن اینهمه کهکشان هست..و ناسا اینو ب عنوان عمیق ترین و واضح ترین تصویر کیهان نام گذاری کرده))

    null

    این دوتاعم صحابی‌ان")صحابی حلقه جنوبی

    و تو همین دوتا عکس هم اگه با دقت نگاه کنیم باز کلی کهکشان دیده میشه خدایا..

    null

    و اما این..این چیز خیره کننده ای ک می‌بینید هم یه صحابیه 

    صحابی«NGC 3324» که بهشم میگن مهدکودک ستاره ای:")))

    چون خونه میلیون ها ستاره‌ی تازه متولد شدست..همه اون ستاره هایی که می‌بینید تازه متولد شدن و درحال شکل گیرین..

    پس بچه ستاره میتونیم بهشون بگیمㅠㅠ

    null

    این تصویر هم پنج تا کهکشان در هم تنیده رو نشون میده که اسمشونم پنج قلوی استفانه و از اسمش واقعا خوشم میاد"]]]

    و خب این تصویر تا ب اینجا یکی از دورترین چیزایی رو نشون میده ک جیمز وب ازش عکس گرفته..تقریبا مال ۳۹ تا ۳۴۰ میلیون سال پیشه!!

    null

    و امااا..می‌رسیم به مورد علاقه ترین عکس من از جیمز وب!

    این یه کهکشانه و یکی از زیباترین کهکشان هاییه ک آدم تو عمرش میتونه ببینه احتمالا:))))

    اصلااا نمیتونم هضم کنم قشنگیشو کمک..

    اسمشم«NGC 628 » عه

    این ترکیب رنگ بنفش و مشکی ای ک داره..فوق العاده نیست؟!

    null

    خب دیگه همینا بود"-"واقعا دلم میخواست این عکسای قشنگ و بی نظیر تو وبلاگم باشن.

    و خیلی عجیبه که یه تلسکوپ چطور میتونه انقدر دقیق باشه که از یه دونه شن اینهمه کهکشان در بیاره یا تو ۳۴۰ میلیون سال پیش سفر کنه و عکس پنج تا کهکشان رو ثبت کنه!

    امیدوارم شماعم ب اندازه من لذت برده باشید">

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۴۷ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb