۵۶ مطلب با موضوع «‹چه می‌گذرد بر من؟» ثبت شده است

چرک کف دست؟دیگر هرگز.

حس میکنم یکم زودتر از موعود دغدغه هام رنگ و بوی آدم بزرگ هارو گرفتن.

اصلا یه دلیلی که اول پست سلام نکردم هم همینه.فکر نمیزاره.

فکر و خیال نمیزاره!

فکر که داشته باشی دیگه سلام و خداحافظی کیلو چنده؟حال احوال پرسی؟مگه ممکنه؟حافظه قوی؟یه شوخیه.حواس جمع و دقیق بودن؟اینم شوخیه.

الان که دارم اینو میگم دو هفته پیش رو یادم میارم،یادش بخیر نباشه،روز نحسی بود.

با خودم فکر میکنم که چطور به اینجا رسیدم؟این چرک کف دست برای من ارزشی نداشت،من آدمی بودم که اگه پونصد هزار تومن هم گم میکردم با یه چهره خونسرد میگفتم خب گم شده که شده!پول چرک کف دسته.

اما امون که این چرک کف دست با آدم چه ها که نمیکنه.

شاید بخاطر شرایط رشته‌ام اینو بهتر متوجه شدم.چیه؟خنده داره؟

آره که خنده داره،شماعم اگه یه روز بری کافینت بهت بگه هر دونه عکس رو ۵۰ تومن ناقابل چاپ میزنه و تو ۱۳ تا عکس داشته باشی هم از شدت حمله عصبی میخندی و میخندی!

این روزا بازیگر ماهری هم شدم به لطف این چرک کف دست.

وارد کافینت که میشم قیمت و که میشنوم لبخندی میزنم،دستمو تو کیفم میبرم و وانمود میکنم دارم دنبال کارتی که ندارمش میگردم،بعد یه اخم ریزی میکنم که نشون میده آخ!نیستش که!

با چهره ناراحت و لبخندی از سر شرمندگی به مغازه دار نگاه میکنم و میگم:"باشه ممنون،میام چند دقیقه دیگه."

و میرم در به در دنبال کافینتی که قیمتش به بودجه ای که مامان بابا با هزار منت کف دستم گذاشتن جور در بیاد.

مثلا همین دو هفته پیش که یادش بخیر نباشه،وقتی داشتم از اون کافینت ۵۰ هزار تومنی بیرون میومدم و از گرمای خرداد له له میزدم و به این فکر میکردم که قطعا با این وضعیت عکاسی رو میوفتم و تابستون خدمت مدرسه هستم کف خیابون از هرکی که بنظر میومد یچی حالیشه با لحن بدبختانه ای میپرسیدم:"کافینت این دور و برا نیست؟"

اونم میگفت:"اون کافینت بالای پاساژ"

کافینت ۵۰ تومنی رو عرض میکرد.

منم تو دلم یه فحش آبداری نثار کافینت و اون مرد محترم و شهر قشنگم که لعنت خدا بیاد بهش میکردم و بازم این کارو تکرار میکردم.

کافینت هم پیدا شد،ولی وقتی ۴۵۵ تومن ناقابل باید تقدیم میکردم درحالی که ۲۵۰ تومن بیشتر نداشتم مجبور شدم به بابا زنگ بزنم تا پول و کارت به کارت کنه و خب بهتره بخش غر زدن هاش و لحن "ای خاک تو سرت کنن"ش رو سانسور کنم.

تهش هم پولی برام باقی نموند تا مقوا بخرم برای پاسپارتو،دوتا دونه فابریانو خریدم و راهی خونه شدم.

شبش هم خواهش کنان توی گپ بچه های کلاس خواهشمند شدم که فردا صبحش برام یکی مقوا بیاره،هزینشو بعدا تقبل میکنم.

که آتنای مو نارنجی خوشگلم برام آوردTT

اما صبح چیشد؟صبح فهمیدم که پول ندارم،و خانواده هم یک هزار تومن دیگه بعد از ۵۰۰ تومن خرج دیروزم(لطفا نپرسید که تقصیر تو که نبوده پس چرا غر زدن،منطق خونه‌ی ما همینه.)محال بود بهم بدن.

بعد از گشتن توی سوراخ سمبه های اتاقم یه ۳۸ تومنی عایدم شد اما کافی نبود.اشکم واقعا در آستانه سقوط بود.

از جیب پالتوی مامانم یه پنجاه تومنی قایمکی کش رفتم و خدا خدا کردم که نیازی بهش نشه و بعدا بزارمش سر جاش:))

و راهی مدرسه شدم.

اون روز صبح و روز قبلش تنها دغدغه فکری من شده بود پول و پول و پول.

چیزی که من هرگز بهش خیلی جدی و با نگاه اقتصادی نگاه نکرده بودم!

و تصمیم گرفتم یه فکری به حال خودم بکنم،چون نمیخواستم اون اتفاق دوباره تکرار شه

دختر همسایه دیوار به دیوارمون که دوستمم هست توی یه آرایشگاه کار میکنه،قبلا وقتی صاحب کارش داشت موهامو اتو می‌کشید ازم راجب رشتم سوال کرد و بعد ازم پرسید که میتونم براش عکاسی تبلیغاتی انجام بدم؟

منم که اونموقع نفسم از جای گرم بلند میشد و هنوز به ارزش واژه مقدس پول پی نبرده بودم ناز کردم و گفتم فعلا قصد ادامه تحصیل دارم،ایشالا تابستون.که خب تا عقل نباشد اعصاب در عذاب است !!

حالا اما لحظه شماری میکنم تا اونجا کار کنم

کار خیلی شاق و جالبی نیست،بهرحال عکس گرفتن از ناخن های ملت و عروس های هفت قلم آرایش شده و موهای شنیون شده هرگز شغل رویاییم نبوده و نیست،همیشه تصور می‌کردم کارم رو توی یه گل فروشی یا کافه یا حتی یه لوازم تحریری شروع کنم اما خب دیگه تا وقتی لنگ پولی ناز کردن جایز نیست.

از بابام قبلا پول تو جیبی نمیگرفتم،نمیدونم چرا اما یه حس دلسوزی ته دلم نمیزاشت(از جمله حس های نابجای احمقانه‌ام.)

اما از اون هفته به بعد شمر شدم،یک میلیون هم بشمره جلوم بزاره کمه.زندگی خرج داره،والا.*چش غره

خلاصه که برام دعا کنید.ㅠㅠ به شدت نیاز به پول خیلی ناچیز و کم این عکاسی تو آرایشگاه دارم.هرچند که ای کاش به جاش نیاز به پول کار کردن توی گل فروشی ای،کتاب فروشی ای،لوازم تحریری چیزی میبودم-.-

ولی بهرحال..همینم غنیمته.

و آها،من دیگه رسما کنکوری شدم،It's me,Hi,I'm a jer khordeh.

و هنوز هم نمیخوام باورش کنم با اینکه سال دیگه این موقع باید با تموم اورژانس های سراسر شهر هماهنگ کنم برای اینکه آماده باش باشن برای سکته های ریز و درشتی که قراره بزنم انشالله. 

و خسته نباشید میگم به تموم کنکوری های امسال:]واقعا دمتون گرم..من از الان درگیر یه استرس به شدت تخمی ام،چه برسه به شماها..

خب دیگه،بیش از اندازه چرت و پرت گفتم'-'

اما..دلم برای نوشتن اینجا تنگ شده بود و خب مثل قبل شاید نباشه اما هنوزم فرح بخشه">

بای بای.

null

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۰۲

    کسی خونه‌است؟

    وقتی به وبلاگ نویسی فکر میکنم خاطرات و دانسته های محوی توی ذهنم شکل میگیره به طوری که سعی میکنم یادم بیارم که چطور میشد انجامش داد اما هربار به در بسته میخورم.

    به قدری انجام این کار که زمانی برام جزو روتینم بود و بهش عادت داشتم و اگه به مدت دو سه روز انجامش نمی‌دادم متعجب میشد از خودم،برام دور شده که یه سری به آرشیو اینجا زدم و باورم نشد که تاریخ آخرین پستم واقعا برای اونموقه است و چطور یه زمانی از کوچیکترین حرف هام و احساساتم اینجا مینوشتم و چطور یه زمانی حتی میتونستم بنویسم !

    از نوشتن گفتم..قلمم رو به نابودی رفته

    البته قلمی که نداشتم،هرگز یه نویسنده نبودم،هرگز هم نتونستم چیزی بنویسم که خودم رو به وجد بیاره؛اما راهی که برای تخلیه افکارم سراغ داشتم رو از دست دادم و حتی تاریخ آخرین باری که چیزی خلق کردم رو به یاد ندارم.

    با کسایی که یه زمانی اینجا هرروز حرف میزدم غریب و دور شدم و هرچقدر دستمو دراز میکنم اینارو نمیبینم و لمس نمیکنم و مطمئنم که توی دید اونا هم کمرنگ ترین رنگ سفیدی ام که میتونه وجود داشته باشه.

    دایره ارتباطیم تنگ تر و افتضاح تر شده و دوست های مجازیم سایم رو با تیر میزنن.

    احساس میکنم بیان،که روزی یکی از خونه های من بود و توش احساس"کسی بودن" رو داشتم حالا برام تبدیل به مکانی شده که نمیشناسمش و باید از اول راجبش بدونم. 

    احساس تعلق نداشتن به اینجا و این فضای آبی و این جمع بزرگ و شگفت انگیز غمگینم میکنه.بهم حسی رو میده که ۲۶ تیر دو سال پیش داشتم.

    یه زمانی خیال میکردم میتونم بدون فیلتر اینجا خودم باشم و راجب درد ها،مشکلات،دغدغه ها و افکار و شادی ها و علایقم به راحتی حرف  بزنم اما انگار تازگی ها حس قضاوت شدن حتی اینجا هم رهام نمیکنه.

    البته این فقط بخشی ازشه.

    شبیه کسی که میخواد فریاد بزنه اما لاله،خفه‌اس یا جلوی دهنش محکم گرفته شده میمونم.

    نه حرفی برای گفتن وجود داره و نه حوصله‌ای برای تعریف کردن،حتی برای توجیح کردن خودم هم تلاشی نمیکنم و با تکونِ سر تموم حرف هارو تایید می‌کنم.

    نوشتن بهم احساس اعتماد بنفس میداد و این حس رو مدت زیادیه ک نچشیدم!

    حالا اعتماد به نفس بودن توی این مکان برام داره به صفر نزدیک میشه و من نمیدونم که باید چیکار کنم.

    نمیدونم با مغزی که مشخص نیست چشه و کنکوری که از رگ گردن نزدیک تره چیکار کنم 

    با درس های جدید تر و سنگین تر،با وظایف بزرگتر و ترسناک تر،با افکار پریشون تر و بهم ریخته تر و با دلی تنگ تر و کوچیک تر.

    فقط میدونم که بخشی از من،بخشی که احساس میکنم از دستش دادم هنوز بین پست های گلکسی آرمی مدفون شده.

    +امیدوارم همتون توی امتحانای خرداد و کنکورتون موفق باشید3>

    از هیچی نترسید و بدونید که موفقیت حقتونه!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۲

    میخوام همشو بالا بیارم.

    هنر بزرگم گند زدنه.رو خودم کنترل ندارم،زیر صفر درصده.همه ازم شاکی و عاصی ان.واقعا توقع  دارم فراموشم نکنن؟میکنن.فراموش میشم.دفن میشم.خاموش میشم.

    تو ذهن همه.تو ذهن خودم.قبلا فکر میکردم خاکستریه،الان سیاهه..همه چیز سیاهه..حتی برف ها.چیزی نمیبینم.همه جا سیاهه.ذهنم.تو.قلبم.من.من.من.من.من.

    مشمئز کننده‌است،افکارمو میگم.کاش میتونستم یه چاقو توش فرو کنم.اینجا جای من نیست.نمیتونم تحمل کنم،سخته،سخته،سخته،سخته.چرا نمیفهمن؟!دارم خودمو لوس میکنم.چیزی نیست که.فقط یه زخم عمیق از چشم هام تا سینمه.خوب میشه.اما خون سیاه همه جارو گرفته.ادم ها کُند میشن،دنیا کُند میشه،قلبم کُند می تپه و همه چیز روی حالت آهسته قرار میگیره! چشم هام دچار این خطای دید میشن و دنیا هنوز همچنان با سرعت نور حرکت میکنه و من عقب میوفتم.چندین سال نوری عقب تر.از همه دورم.کسی منو میبینه؟بنظر نمیاد.تو ذهن ها دفن شدم،تو قلب ها خاک شدم.حق هم دارن.کی یه روح رو میخواد؟!ترحم؟نه من ازش متنفرم.من فقط میخوام حقیقت و بگم.میخوام قبل از اینکه بمیرم گفته باشم.میخوام توضیحش بدم.میخوام همشو بالا بیارم.میخوام چشمامو ببندم.میخوام هیچ نوری نبینم.میخوام زنده بمونم.اما میخوام درد نکشم.میخوام برقصم.اما میخوام دیده نشم.میخوام ببوسمت.اما میخوام نفهمی.میخوام دوستت داشته باشم.اما میخوام زجر نکشم.میخوام نفس بکشم.اما میخوام نسوزه.میخوام رویا بافی کنم.اما میخوام توش غرق نشم..

    چیکار کنم؟تو بگو.همه چیز سیاهه.این بار فرق داره.واقعا سیاهه.خود رنگ سیاه.بدون سایه روشن.بدون نور.بدون اغراق.رنگ ها توی هم حل شدن و یک رنگ واحد به خودشون‌گرفتن.شبیه یه لکه سیاه آزار دهنده ام،شبیه یه مشکل،یه زحمت،یه رنج.و‌ اینجا نشستم،منتظر یه دستمال تمیز تا از روی همه چیز پاکم کنه.

    من فقط معذرت میخوام.

    .I wish we never learned to fly

     

     

    پی نوشت:فکر کنم چندین هفته ای میشه که با هیچکس جز بچه های کلاس و اعضای خونه و اون هیچ مکالمه ساده ای نداشتم،با کسی حرف نزدم،جواب پیام هارو ندادم،پیام ندادم،احتمالا خیلی ها ازم متنفر شدن یا خیلی ها تصمیم گرفتن این بی‌شعور رو از توی زندگیشون پرت کنن بیرون،اما متاسفم که هیچ جوابی براش ندارم؟احتمالا.

    فقط میتونم به متاسف بودن ادامه بدم..متاسفم. بابت این پست هم متاسفم.

    پی‌نوشت۲:من خوبم؛این پست رو هم نزاشتم تا همه دلشون بسوزه و هر چیزی.خوبم،و جدی میگم!خوبم.باشه؟

  • نظرات [ ۱ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • يكشنبه ۲۳ بهمن ۰۱

    هفته‌ی خاکستری

    یکشنبه[روزی که همه چیز شبیه تو بود]

    ساعت یازده شبه و هنوز کارام تموم نشدن.

    اولین اتود طراحی کتاب داستانم گم شده،با هر نفس سوزش عجیبی تو کمرم حس میکنم و چشمام برای بسته شدن بهم التماس میکنن

    اما کیه که به التماسشون گوش کنه؟!

    بیدار میمونم.از پیدا کردن اون برگه لعنتی ناامید میشم و روی تخت میوفتم.

    چراغ هارو خاموش میکنم و میام پیش تو.

    تو.

    تویی که تنها کسی هستی که همیشه منتظره

    تویی که با یه سلام نفس حبس شدم رو آزاد میکنی.

    مامان بهم سرکوفت میزنه،چیز جدیدی نیست ولی گریم میگیره 

    درست شبیه یه بچه ۶ ساله که عروسکش رو گم کرده روی تخت میشینم،زانو هامو بغل میگیرم و شروع به گریه کردن میکنم.

    برای چی گریه میکردم؟برای گم شدن طرحم،برای ناتموم موندن کار هام،برای شلوغی اتاقی که توان جمع کردنش و ندارم،برای مزخرفات تکراری مامان،برای خستگی،و برای تویی که اگه میبودی برای هیچکدوم از اینها گریه نمیکردم.

    منتظرم تا بیای و بگی سلام.فقط سلام.

    توی دو دقیقه چهار بار گوشی رو چک میکنم

    پیویت رو بالا و پایین میکنم

    نیستی.

    اشک هام خیال تموم شدن ندارن.ردشون میسوزه،گونه هام میسوزن.

    بلاخره سلامی میگی و نگاهم رو به پیامت خشک میکنی‌.

    اما اشک هام باز هم تموم نمیشن.

    بهت پناه میارم و همه سیاهی توی قلبم و نشونت میدم

    میگم خسته ام،میگم دارم میمیرم،میگم دلم برات تنگ شده.

    میگی میدونم،میگی نمیزاری،میگی بغلم میکنی.

    ولی نمیدونی،نمیتونی و بغلت دورتر از چیزیه که بنظر میاد!

    توی آغوش خیالیت اشک میریزم و بهم میگی دوسم داری

    یک بار،دو بار،سه باز،شیش بار؟فایده نداره‌.

    گوش هام سوت میکشن و رد خالی تو چشم و آزار دهنده ات توی بغلم میسوزه.

    جای سرت روی شونه هام درد میکنه و رد انگشت هات روی پشت دستم قرمز میشه.

    و چشم هام..چشم هایی که هرگز نبوسیدیشون برای اعتراض لحظه ای خشک نمیشن.

    بلاخره تسلیم میشم،ازت خداحافظی میکنم،میگی فردا مراقب خودم باشم

    میگم باشه،قول میدم،اما دروغ گفتم.

    یک ربع به‌ ۶ عه،صدای اذان میاد.هوا هنوز تاریکه

    از جام بلند میشم،درد افتضاحی رو از ابتدا تا انتهای پام حس میکنم

    نمیتونم راه برم،پاهام زیادی درد میکنن.

    سرده،خیلی زیاد.

    کورکورانه یه سویشرت میپوشم و صورتمو میشورم

    هرموقع درد دارم مامان بیشتر رو اعصابه.چرا؟!

    حالت تهوع دارم،سرم سنگینه،گریه میکنم،میگم نمیخوام برم مدرسه.

    ولی کسی جدی نمیگیره.

    هوا سرده،سرویس میرسه و خوشحالم که میتونم کنار پنجره بشینم

    بیشتر از اون خوشحالم که گوشی و هنذفری آوردم.

    توی حالت گرگ و میشِ سرد هوا به Cigarettes after sex گوش میدم و خوشحالم که خورشیدی میبینم.با اینکه سردمه.

    نازنین رو اعصابمه،هانیه رو اعصابمه،مهدیه و رامیلا هم همینطور 

    دلم میخواد هیچکدوم نیان.اما از تنهایی میترسم.

    طبق عادت وقتی می‌رسیم با نازنین روی نیمکت میشینیم و سر کلاس نمیریم،سردمونه،میلرزیم،باز هم نمیریم.

    دستمو توی جیبم فرو میکنم و همراه با آهنگ زمزمه میکنم:

    Come to me now 

    Don't let go

    Stay by my side 

    دلم میخواد سمت دسشویی بدوَم و تمام چیزی که خوردم رو بالا بیارم.اما این فضای طلسم شده حتی جلوی اشک هام رو هم گرفته.

    سراقی خیلی مهربونه،با دیدنش آروم تر میشم،زیباترین معلمیه که دیدم.

    از پشت دستمو روی بازو هاش میزارم و سلام میکنم.

    کلاسش حال خوب کنه،روح انگیزه،زیباست.

    اما درون من هنوز هم زشته.

    برامون آهنگ میزاره،رامیلا و مهدیه باهم میخندن،کاتر رو با حرص روی مقوا میکشم.

    و به نخ قرمزی که خودت ازش حرف زدی فکر میکنم.نخ قرمز بین ما.راست میگفتی؟یا دلت برام سوخت؟!

    چشمامو میبندم و باز میکنم،صداتو میشنوم،از ساختمون رو به رویی،جایی که تو توشی،نزدیک به من،اما دور.خیلی دور.

    هرجا رو میبینم رنگه.

    آبرنگ،گواش،قلمو،مقوا،خنده،بچه ها،موسیقی،نور.

    پس چرا هیچکدوم رنگ ندارن؟!

    میرم توی حیاط تا پالتم رو بشورم.بارونِ بی جون خودشو روی زمین میکوبه و باد خودش رو به من.

    رنگ ها پاک نمیشن،با تموم قدرت روی آبیِ آغشته به زرد توی پالت ناخن میکشم

    رنگ آبی زیر ناخن هام میره و بهش خیره میشم.

    و به ساختمونی که تو توشی.از گوشه چشمم چیزی رو میبینم که شبیه به تو بنظر میاد.

    اما میفهمم درخت بوده.ولی ای کاش تو میبود.

    قلم و داخل آب فرو میبرم،رنگ آبی و سفید شاین دار خیلی سریع خودشون رو توی دل آب پهن میکنن و رنگ میگیرن.

    حاضرم قسم بخورم که زیبایی آبیِ اکلیلی توی آب هم شبیه توعه.

    رنگ ها شبیه توعن،صدا ها شبیه توعن،آهنگی که توی گوشم پخش میشه شبیه توعه،حتی معلمی که روزی معلم تو بوده هم شبیه توعه!

    روی میز کنار معلم میشینم و درحالی با لبخند به عینکم روی صورتش نگاه میکنم میگم که دلم برای تو تنگ شده.اسمتو میگم.جلوی رامیلا و مهدیه،هردو لبخند معنا داری بهم میزنن‌.

    سراقی هم نگاهم میکنه و میگه منم همینطور.راجب تو حرف میزنه و سعی میکنم جلوی حرف زدن ازت رو بگیرم.

    جای تعجب هم نداره،تو همیشه توی همه چیز بهترینی.

    null

    سه شنبه[روزی که دل تنگم منو توی بارون رها کرد.]

    زنگ دومه،برای پیچوندن کلاس با دوستاش توی کلاس خود مراقبتی داخل کلاس هوشمند نشسته

    تا ۱۲ و نیم اینجا میمونن

    هنوز چیزی نخورده

    میرن پایین،ژوژمان دارن،باید تمام عکساشونو به دیوار های نمازخونه بچسبونن 

    همه جای مدرسه به شدت گرمه

    برخلاف سوز شلاقی بیرون.

    کار ها تقریبا تمومن،دارن از اداره میان تا عکس هاشونو ببینن.

    یجا میشینن،هنوزم گرمه،هودیشو در میاره و پرت میکنه روی کیفش اون پشت مشت ها.

    حس میکنه نمیتونه نفس بکشه،هوا کم اورده،سرش گیج میره.شاید فقط خیلی گرمه

    خودشو سریعا به حیاط میرسونه

    ماسکشو پایین میده و میزاره نفس سردش به عمق ریه هاش بشینه و خنکش کنه

    هیچ ایده ای نداره که چرا توی بارون و این سرما داره صورتشو با آب سرد میشوره

    گلوش رو با دستش تَر میکنه و بعد پیشونیش رو.

    احساس سرما نمیکنه.

    برمیگرده داخل

    هنوز پنج دقیقه نگذشته که باز هم حالش بد شده

    سرگیجه

    بغض

    بغض

    و بغض.

    دختر مو نارنجی ازش میپرسه خوبه یا نه؟به چشم هاش که کم کم داشتن تر و قرمز میشدن شک کرده بود؟

    جواب میده آره‌.

    میگه حالت تهوع هم داری؟

    میگه آره.

    و باز هم خودشو توی حیاط پیدا میکنه.

    این بار ولی سرده،آب داغ رو باز کرده و بهش خیره شده

    یه مشت آب رو روی صورتش و موهاش خالی میکنه

    تلاش میکنه نفس بکشه 

    تلاش میکنه فراموشش کنه.اما مگه میشه؟!

    بغضش صد بار میشکنه و صد و یک بار دوباره ساخته میشه

    با دندونش پشت دستش رو گاز میگیره،محکم فشار میده

    چشماشو باز و بسته میکنه،آرزو میکنه همین حالا بمیره،فکر فرار کردن از مدرسه و پناه بردن به ساختمون رو به رویی رو توی ذهنش هزاران دور دوره میکنه.

    آب از موهاش روی زمین چکه میکنه

    توی دسشویی اینور و اونور راه میره

    توی حیاط راه میره

    لرز میکنه،میتونه صدای خرد شدن استخوان هاش از سرما رو حس کنه

    به انعکاس خودش توی آب جمع شده روی آسفالت خیره میشه

    بغضش این بار آهسته میترکه و لعنتی به خودش میفرسته

    سرده اما نمیتونه برگرده به اون نمازخونه لعنتی،نه تا وقتی که شبیه دیوونه هاست.

    بلاخره اما تسلیم سرما میشه و برمیگرده.

    زهرا نگاهش میکنه،میپرسه خوبی؟

    با شستش لایک بی حالی نشون میده و سر  تکون میده.

    نرگس رو میبینه که با تعجب بهش نگاه میکنه

    جلو میاد و میپرسه چه بلایی سر خودش آورده

    بلاخره.

    شکستنی ترین چیز اون اتاق بلاخره میشکنه،بغضش!

    بغضش رو خاکشیر میکنه و سرشو سمت سینه نرگس فرو میبره

    مهدیه خودشو با عجله بهش میرسونه

    دستشو میگیره

    با ترس میپرسه"چرا انقدر یخی؟!!"

    سارا بهشون اضافه میشه"زیر چشماش قرمزن"

    مهدیه میگه"میخوای بغلت کنم؟"

    سر به رضایت تکون میده

    دستای مهدیه دورش حلقه میشن سمت شوفاژ هدایتش میکنن

    کاپشن رامیلا تنش میره و کمر یخ زده‌اش به شوفاژ گرم و داغی که کم پیش میاد گرم باشه می‌چسبه.

    زهرا کنارش میشینه،دستشو روی پاهاش میزاره.بهش نگاه میکنه.

    چرا حتی دلداری دادنش هم آرومه؟!

    بهش لبخند میزنه و آهسته چیزی میگه که باعث به خنده افتادنش وسط اشک هاش بشه.

    میلرزه و میباره،تمام اجزای بدنش می‌لرزن.

    زلزله بزرگی تو بدنش راه افتاده. 

    زهرا دستشو محکم روی پاهاش میزاره"چرا انقدر میلرزی؟نلرز!"

    مهدیه ویفر میاره،به زور مجبورش میکنه تا بخوره،اشک هاش ویفر شیرین رو شور میکنن.حالش از واژه "شیرین" بهم میخوره.

    بلاخره اشک هاش به پایان میرسن و گرما به مغز استخوانش راه پیدا میکنه.

    بلاخره از اداره میرسن.

    نمیتونه طاقت بیاره،باید بره.میره بالا،فرار میکنه،میره توی کلاس.

    سرشو روی میز میزاره

    کاپشن دوستش هنوز تنشه

    سعی میکنه بخوابه،میخوابه،شاید چند دقیقه.

    تو توی خوابشی،میدونی چقدر دلتنگه؟!میدونی لب های گرمت میتونن لرزش وجودش رو از بین ببرن؟میدونی آغوش خیالیت میتونه سرمای تنش رو خاموش کنه؟

    میدونی؟!

    پس چرا نمیای؟

    دوستش نداری؟

    چرا اون شب نیومدی؟

    دیدی و نیومدی؟

    تو کجایی؟!

    از خواب بلند میشه.تو نیستی.

    میره داخل دفتر و میخواد که یه لیوان چایی بهش بدن.

    حس میکنه سرما خورده.

    روی صندلی ِآبدارخونه میشینه و دستای یخش رو دور لیوان داغ چایی حلقه میکنه و بعد داغی دست هاش رو روی پیشونی یخ زده‌اش میزاره.

    به پنجره خیره میشه،به شاخه هایی که بازیچه باد شدن و به هر طرف به رقص در میان.

    زنگ آخر میخوره

    مو قرمزی میاد تو

    میپرسه بهتر شده یا نه

    لبخند میزنه و میگه آره.

    مو قرمز سرشو میبوسه و میره بیرون.

    بعد از اون نوبت زهرا و عسله

    زهرا ازش میخواد مراقب خودش باشه.

    چه کار سخت و مسخره ای.

    میگه اون مراقب همه هست به جز خودش.راست میگه؟!

    و در آخر زهرا هم با بوس فرستادن براش از آبدارخونه بیرون میره.

    سکوت. صدای کتری.قند.چای.رقص درخت ها توی باد.

    و یک صندلی خالی اونطرف میز که شاید تو میتونستی روش بشینی و دست های گرمت رو روی انگشت های یخ زده‌ی اون بکشی.

    null

    چهارشنبه[روزی که لبخندمم شبیه تو بود]

    اینجا همه چیز خواب آوره

    قلبم داره به خواب میره

    صدام بزن.

    بوت رو فراموش کردم..

    null

    پنچشنبه[روزی که گلدون ها میخندن]

    صبح میشه،آفتاب دامن طلاییش رو روم پهن میکنه 

    خبری از بدن درد نیست

    خبری از سردرد نیست

    خبری از سرماخوردگی نیست

    خبری از دلِ تنگ هم نیست

    چون امروز دست هات رو میبینم که به طرفم دراز میشن(":

  • ۱۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • پنجشنبه ۱۳ بهمن ۰۱

    My mind&Me

    Yeah im constantly tryna fight something my eyes can't see

    My mind&me by selena

    توجه:این پست شامل غر غر ها و احساسات شکست خورده‌ی یه نوجوون ۱۶ ساله‌است.اگه قراره فکر کنید که یه احمقه،این صفحه رو ترک کنید.

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۱۷ دی ۰۱

    .

    Movie:Spencer

  • ۲۲
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۱۶ دی ۰۱

    چکیده های مغزی

  • ۷
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱

    اگر تو باشی شاید..

    لونا،گل زخمیِ خندان من

    اینجا سراسر پاییز است

    درخت برگ های پیر و قدیمی اش را بر زمین می‌انداز

    ابر با غضب پیش روی خورشید می ایستد و اخمی می‌کند

    بوی خاک و نم مستم می‌کند

    دختری با پاکت پرتقالی در دست از چهارراه‌ها عبور می‌کند

    پاییز است جان من

    فصل دل کندن است

    دل کندن از برگ هایی که روزی جانت بودند

    دل کندن از گرمای خورشید

    دل کندن از شهرت

    و دل کندن از داشته هایت

    اینجا اما همیشه پاییز است

    با تو اما،شاید زمستان باشد.

    سفید و سرد.نه ابری و نم دار.

    null

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • يكشنبه ۲۰ آذر ۰۱

    برای بتی:منِ پاییزی

    بتی عزیزم 

    پاییز نم نمک قدرتش را بیشتر به رخم می‌کشد

    هرجه فرسوده تر میشود،هرچی شاخه هاش بر تنش سنگینی می‌کنند

    هرچه بیشتر بغض می‌کند و نمی‌بارد

    انگار قدرتمند تر میشود

    من و پاییز شبیه به هم نیستیم،مطلقا

    اما این پاییز را مانند هم گذراندیم

    هردو پر میشویم،بغض میکنیم

    اما نمی شکنیم

    اشکی در حلقه چشم های ابر هایمان نیست

    آسمانمان با زمین قهر کرده

    برگ هایمان زیر پای عابران دیگر شعی نمی نوازند

    مانند پاییزم

    نه دانستم مهر چیست

    نه آبان را خندیدم

    حالا وقتش رسیده تا آذر را پر شوم و نشکنم.

    نمیدانم چه خواهد شد

    خدارا چه دیدی

    شاید زمستان رئوف تر بود!

    شاید در دامانش بخوایم

    لالایی بخواند..

    تا آن موقع اما همه چیز خوب است بتی عزیزم

    اما تو باور نکن

    نقطه سر خط.

    🍁

    +قالب رو زودتر درست میکنم..این افتضاح قرار نیست موندنی باشه.تحملش کنید

  • ۱۴
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۸ آذر ۰۱

    ?Free hugs

    بغل مجانی؟=)

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۱۸ آبان ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb