۵۷ مطلب با موضوع «‹چه می‌گذرد بر من؟» ثبت شده است

They will die

:گفت

!خانه ها در نبود ساکنانشان خواهند مرد_

.و سپس به قلبش اشاره کرد

  • ۱۱
    • Chomion
    • سه شنبه ۲۳ آذر ۰۰

    !?Can you take me to the moon

    این اشک ها پایین میریزن چون اونقدر دارمت که دیگه چشمم برای دیدن تمام
    "من" ها و "برای من" ها نابینا شده
    همه چیز بخاطر تو نیست میشه و این تو و تو هستی؛توئه که منو از نیستی میگیره و زندگی میبخشه

    تو خیلی زیادی.

    و من به این خاطر گریه میکنم!

    به سوختن چوب ها خیره شدم،اینجا خیلی واضح میتونم صدای جیر جیرک هارو بشنوم.

    ستاره ها انقدر درخشان و پر نور شدن که انگار دارن میسوزن 

    دارن گُر میگیرن

    مثل این آتیش..

    نفسمو میدم بیرون و به بخاری که از بین لبام خارج میشه نگاه میکنم.

    اینجا هوا خیلی سرده ولی من عاشق سرما ام 

    یادته نه؟یادته چه آرزویی کردیم آره؟

    آرزو کردیم وقتی یه روز همه چیز درست شد و دیگه دردی نبودی باهم زیر آسمون سیاه و پر ستاره بشینیم و درحالی که لیوان چایی گرممون رو بین انگشت های یخ زده و قرمز شدمون فشار میدیم به صدای سوختن آتیش گوش کنیم و منتظر بارون بمونیم

    و بعد که بارون اومد تو سردت بشه و خودتو توی بغلم جمع کنی.

    چه آرزوی قشنگی..نه؟

    گفتی بهت حس امنیت میدم،کنار من حس امنیت میکنی و منتظر روزی که بتونی بغلم کنی میمونی.

    حالا من اینجا کنار این آتیش داغ نشستم،سرما هست،آسمون سیاه پر ستاره هست

    ولی درد هم هنوز هست!

    گفتی منتظر بمونم؛من منتظرم،منتظر روزی که تو با چشم هایی که خط شدن به کارایی که با تموم وجود برای خندیدنت انجام میدم بخندی.

    حالا من اینجا هستم ولی هنوز اون روز نرسیده

    ستاره ها داغ تر از هر وقتی شدن و انگار طاقتشون به پایان رسیده

    هر لحظه بیشتر گرم میشن و به رنگ زرد در میان

    ماه رو نگاه میکنم،کامل تر از هر وقتیه.

    بنظرت میتونیم بریم به ماه؟

    شاید اونجا دردی وجود نداشته باشه نه؟!

    اونجا جاذبه ای وجود نداره پس شاید غم کمتر توی سینه هامون سنگینی کنه و،شناور بشه..

    بهت گفتم میخوام کل دنیارو نشونت بدم.

    تو چی؟میتونی منو به ماه ببری؟

    شاید جاذبه‌ی اونجا باعث بشه تموم فکر و خیال هامون بی وزن بشن!

    لیوان چای رو نزدیک لبام میکنم؛

    سرد شده،و آتیش درحال خاموش شدنه

    بازم به آسمون و اون توپ نقره ای رنگ درخشان نگاه میکنم..

    شاید یه روز بتونیم به ماه بریم:)

    اونوقت میتونم تا ابد آرامش رو مزه مزه کنم.

     

  • ۱۷
    • Chomion
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۰۰

    !Save me

    ولی من هر شب و هرروز فکر میکنم که تو کی هستی 

    و من کی هستم 

    تو هرگز به من جواب ندادی

    که من برات چی بودم

    و چی هستم

    ولی هرچیزی که هستی

    حتی اگه یه رهگذر توی پیاده رو های بارونی پاریس 

    حتی اگه یه عابر گریون

    حتی اگه یه مشاور دلسوز و حتی اگر یه انسان دل رحم هستی 

    دستامو بگیر!

    اینجا بارون خیلی شدید میباره و باد خیلی تند میوزه

    من میترسم گم بشیم

    دستامو بگیر

    بعدش قول میدم توی برف هم باهات آواز بخونم:)

    نمیدونم کی هستی،ولی دستامو بگیر..

    دستامو بگیر نجاتم بده،نجاتم بده
    (:!من قبل از اینکه سقوط کنم به عشقت نیاز دارم

     

     

    Save me,Save me

    ...Save me me me

     

  • ۱۰
    • Chomion
    • يكشنبه ۱۶ آبان ۰۰

    I just wanna be happier

    زیبای بی ادعا،زیبای زلال و شفاف من

    تو اولین تماشاگر نمایش بارانی چشم هایم بودی و به آنها عشق ورزیدن

    ای زیبای با طراوت..

    تو تنها چیزی بودی که به هوای گرفته‌ی صبح عطر طراوت می‌تراوید 

    نفس سردت نه تنها ناخوشایند و آزار دهنده نبود

    بلکه چه خوشایند بوی آسمان را با خود به زمین می آورد

    زیبای بی مانند 

    تو اشکی بودی که از چشم غمگین ابر ها به زمین رسید و چه زیبا همدم اشک های دیگر نیز شد.

    آب همیشه ماندگار تو تنها واقعه ای بودی که می‌توانست تمامی رنج ها را با خیسی اش بشوید!

    و من چه دیوانه وار مست بوی نم دارت شدم:)

    چقدر دوست دارم وقتی میباری و به شیشه پنجره‌ ضربه میزنی این معجزه بهشتی رو زمزمه کنم:

    I just wanna be happier 

    من فقط میخوام خوشحال تر باشم

    차가운 날 녹여줘

    برای اینکه روز سردمو ذوب کنه

    수없이 내민 나의 손

    دست های من باز ها به این نتیجه رسیدن که

    색깔 없는 메아리

    اکو بی رنگه!

    Oh this ground feels so heavier 

    اوه این زمین احساس سنگینی میکنه

    I'm singing by myself 

    من برای خودم آواز میخونم

    I just wanna be happier 

    من فقط میخوام خوشحال تر باشم..

    이것도 큰 욕심일까

    آیا من خیلی حریص شدم؟!

    null

     

    +عکس برای یک هفته پیشه..متأسفانه خیلی وقته خبری از این هوای گرفته و بارونی نیست..

    +دوست دارم بارون رو بغل کنم،حتما اونم خیلی غمگینه

    +این روزا درسا خیلی زیاد شدن،بدنم همش درد میگیره و خسته میشه

    سرم درد میگیره 

    کم اشتها شدم 

    کم میخوابم

    کم استراحت میکنن 

    و مطمئنم دارم ضعیف و ضعیف تر میشم،همین الانشم حتی دارم از بدن درد میمیرم.

    +فردا امتحان جغرافیا داریم و این معلم بی فهم و شعور میخواد چهار تا درس و که هر چهار تاشونم کلی سوال دارن رو به صورت تصویری زنگ بزنه بپرسه!!و من نمیدونم باید چه غلطی کنم..

    +پنجشنبه یا جمعه میام یه سری میزنم D:

    +با کامنت دادن و حرف زدنتون خوشحالم کنیدD: !

     

     
    bayan tools BTSBlue&grey

    دانلود موریک

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۱۱ آبان ۰۰

    در وجودم چه میگذرد؟

    الان که دارید اینو میخونید من نیستم و در دوران درمان افسردگی به سر میبرم:>

    پس اگه کامنت دادید دیدید جواب نمیدم بدونید که نیستم و این انتشاره!

    null

    در تمام طول زندگیم همیشه یه چیز رو مطمئن بودم و برام غیر ممکن بود

    اینکه من به افسردگی مبتلا نخواهم شد.

    چراش رو نپرسید چون خودم هم نمیدونم..خب من مشکلات زیادی دارم که بخش اعظم اون ها خانوادم هستن

    ولی عجیبه که با این وجود هرگز پذیرای مهمان ناخوانده ای به نام افسردگی نبودم!

    به خیالم که شاد و بی خیال به زندگی ادامه میدادم و میتونستم با مشکلات بجنگم.

    همیشه میخندیدم و بقیه میگفتن وااای تو چقدر پرانرژی‌ای!!

    و منم با لبخند ملیحی صحنه رو ترک میکردم..و به خیال خورم همچین آدمی هرگز نمیتونست افسردگی بگیره.

    اما میدونید،زندگی عجیبه

    در تمام دقیقه هایی که نفس میکشید دنبال اینه که زمین بزنتتون 

    دنبال اینه که بلاخره یه جایی نقابی که ساختید رو از روی صورتتون برداره. 

    و وای به روزی که این اتفاق بیوفته!..میدونید چی میشه؟نگاهی به آیینه میکنید و میترسید،وحشت میکنید،چون می‌بینید که دیگه از اون آدمِ پر انرژی و شاد چیزی نمی‌تونید ببینید.

    و دقیق تر که نگاه میکنید فقط یه سایه می‌بینید که متأسفانه خوده شماست:)!

    اون لحظه با خودت میگی: " چی؟من؟نه بابا این که من نیستم..درست میشه این فقط یه مشکل موقته"

    ولی نه عزیزم،نه !

    اون خود تویی؛اون توی پر انرژیه که حالا یه سایه‌ی سیاه شده.

    اون همون آدم دیروزه که داشت بلند بلند قهقهه میزد.و تو حالا مجبوری تحملش کنی

    مدت خیلی طولانی ای ممکنه کنارت باشه

    باهات راه بره،بشینه،و حتی بخنده!؟

    بهت اطمینان میدم که اون خود تویی.اما چرا یه دفعه اینطوری شد؟؟تو که سرشار از حس زندگی بودی!

    اون سایه مجموعه‌ای بزرگی از تمام سرکوفت ها،تحقیر ها،رنج ها،شکست ها،اشک ها،تهمت ها،عصبانیت ها و بی پناهی های توعه که پوسته‌ی شاد خودش رو پاره کرده و از دل لایه های از بین رفته‌ی اون متولد شده.

    اولش بی شک سعی در قبول نکردنش داری

    توی گوگل هزاران مقاله راجب افسردگی میخونی و سعی داری انکارش کنی با وجود اینکه قلبت میدونه تموم اینا خوده تویی.

    تا ساعت ۱۱ ظهر توی رختخواب میمونی و اشک می‌ریزی می‌ریزی بالشتت خیس میشه

    سرکوفت ها چند برابر میشن و سایه خمیده تر میشه.

    باهاش به خشونت رفتار میکنی و توهم حالا بهش سرکوفت میزنی.بهش میگی اگه یکم قوی تر بودی اینطوری نمیشد،اگه بیشتر مراقب بودی به اینجا کارت نمی‌کشید،اگه اگه و اگه..

    اما چرا اون باید مقصر باشه؟بهت که گفتم..دنیا بلاخره یه جایی زمینت میزنه

    با وجود تمام دارایی های مادی و معنویت!

    فرقی نمیکنه چی داری و چی نداری..خانواده ای داری یا نه

    آدم ثروتمند و محبوبی هستی یا نه

    دنیا این چیزا حالیش نیست عزیزم!تو بلاخره زمین میخوری و صدای شکستنت توی کل دنیا میپیچه.‌

    تلاش برای انکار کردنش بهت کمکی نخواهد کرد.این حقیقته

    حقیقت اینه که اون سایه تویی

    تو اون سایه ای

    اون سایه همون دخترک شاد قبله یا اون پسرک قوی چند ماه پیش. 

    اگه بخوای باهاش نامهربون باشی و داخل استخون هاش خنجرِ سرکوفت فرو کنی اون تورو داخل خودش میکشه و تو برای همیشه گم میشی!..

    این کاری بود که من داشتم انجامش میدادم

    من درحال مبارزه با اون سایه بودم،من همه چیزو توی جنگیدن میدیدم میخواستم با همه چیز بجنگم و انکار کنم؛ولی یک روز وقتی اون سایه کنارم نشست و با ناتوانی تمام تو بغلم زار زد متوجه شدم که اون خوده منم

    اون به کمکم نیاز داشت

    شکسته و ناتوان بود

    کمک میخواست...اینو با اشک هاش فریاد میزد!!

    پس این شد که دستش و گرفتم و بهش قول دادم باهاش مهربون تر باشم.

    کنار خودم خوابوندمش و همراهش گریه کردم‌.ما از طلوع تا غروب گریه میکردیم

    و به خودمون لعنت میفرستادیم

    سر دنیا فریاد میزدیم و به زمین مشت میکوبیدیم و می‌گفتیم: "چرا من؟"

    باهم تو خیابون ها قدم میزدیم و باز هم گریه میکردیم.

    و گاهی با بی‌رحمی بغض هامون رو پنهون میکردیم. 

    دوست های خوبی شده بودیم،لااقل این از جنگیدن بهتر بود!

    از اینکه باهم بجنگیم و به هم ناسزا بگیم..

    یک روز دیگه از صبح تا شب توی رختخواب موندن و بی حوصله بودن خسته شدم

    رفتم جلوی آیینه و به گودی زیر چشم هام خیره شدم.یاد تموم لبخند هایی که میزدم افتادم و دلم براشون تنگ شد

    توی آیینه سایه رو دیدم و به چشمای ماتش خیره شدم.

    و زیر لب حقیقت رو زمزمه کردم: "من افسردگی دارم!"

    خب آره قبولش کردم و اولش یکم شوکه کننده بود.تموم باور هام از خودم فرو ریخت و جلوی پاهام خاکشیر شد و بهشون پوزخند زدم و کاغذ های دورم رو مچاله کردم و دور انداختم.

    ولی آیا این فقط من بودم که شب ها با گریه میخوابید؟

    آیا این فقط من بودم که زیر چشم هاش گود میوفتادن و همش بی حال و بی حوصله بود؟

    نه! این یه حقیقت محض بود.

    دنیا همش دنبال دور زدن ماعه و بهمون لگد میزنه و حالا این بار قرعه به نام من افتاده بود.

    باهاش کنار اومدم.اره باهاش کنار اومدم و اعتراف کردم که من یک افسرده ام و نمیتونم از این رختخواب لعنتی بیام بیرون.

    خب این اعتراف باعث شد نصف راه رو طی کنم،کنار اومدن با اینکه تو دچار یه بیماری روحی هستی کمی سخته ولی باور کن کمکت میکنه!

    توی وجودم یه شاخه خشکیده رو  حس میکردم که درحال رشد بود و داشت به گل م میرسید.

    ولی بلاخره توی غروب یک روز دلگیر درحالی که باز هم درحال پاک کردن اثر گریه هام بودم تصمیمم رو گرفتم و شروع به کمک کردن به خودم و اون سایه کردم.

    این بار خبری از زخمی کردن دست هام یه ناسزا گفتن به خودم نبود این بار وقت دوباره زندگی کردن بود.من دلم برای اون دختر پر از اشتیاق تنگ شده بود مشتاق ملاقاتش بودم حتی اگه پیکر زخمی شده و خسته‌اش رو از بین یکی از داستان های این دنیا پیدا میکردم!

    دست سایه رو گرفتم و بهش قول دادم به خود اصلیش برش گردونم.

    اما اینارو چرا گفتم؟

    اینارو برای تویی گفتم که داری اینو میخونی و گریه میکنی

    زیر چشمات گود افتاده و خسته ای 

    قلبت درد میکنه و نمیفهمی چه بلایی داره سرت میاد.

    برای تویی که تا ظهر توی رخت‌خواب میمونی و نمیتونی حتی درس بخونی

    نمیتونی بری بیرون و با مردم ارتباط برقرار کنی

    تویی که داری مدام سرزنش میشی..

    تویی که بدنت بی دلیل خسته و بی انرژی میشه و میخوای فقط بخوابی

    تویی که بی دلیل گریه میکنی،تویی که خیلی وقته اون سایه رو توی آیینه ملاقات کروی

    میخوام بهت بگم تو یک انسان افسرده ای

    و این هیچ اشکالی نداره!باور کن که نداره..

    گریه هاتو بکن،اشکاتو بریز و به همه ناسزا بگو

    و حتی یه چاقو توی استخون های اون سایه فرو کن

    اولش همیشه اینطوریه..اولش با انکار شروع میشه

    ولی لطفا توی یه غروب نارنجی و دلگیر وقتی داری اثر گریه هاتو از بین میبری تصمیم بگیر دست اون سایه رو بگیری و دوباره به زندگی برگردی

    اولش از شدت خستگی نمیتونی کاری کنی بهت قول میدم!

    ولی بعدش میبینی که تشنه‌ی این درمانی.. =)

    من یک بار زندگی رو گم کردم،دو سال پیش،و یک سال پیش بازم پیداش کردم و حالا بازم در شرف گم کردنش هستم ولی به عنوان کسی که مدتی زندگی کرده بهت میگم که برگرد..چون اون زندگی ارزشش و داره!

    افسردگی چیزی نیست که تهش با خودکشی تعریف شده باشه

    افسردگی میتونه همین اشکایی باشه ک الان داری می‌ریزی

    افسردگی از درون خودت ریشه داره!

    پس لطفا،مراقب خودت باش رفیق♡

     

     

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۶ آبان ۰۰

    پریزاد چتر به دست!

    "شاید فکر کنی توی مسیر زندگیت تنهاترینی اما من آخر تموم مسیر هایی که میری با چتر خیسم منتظرت ایستادم."

    جئون جونگکوک،۲ مارس ۱۹۹۱ 

    باران هر لحظه سردی و خشونت خودش را بیشتر به رخ تنم میکشید.بی رحمانه خودش را به تنم می‌کوبید و هر لحظه بیشتر میخواست سردی هوای اطراف را به قلبم انتقال دهد..

    دست هایم را  ضربدری کردم و بازو های خیسم را بغل گرفتم.یخ زده بودن و بی حرکت شده بودند!

    به پاهای برهنه‌ام که داشتن خودشان را روی آسفالت سرد و خیس خیابان می‌کشیدند خیره ماندم؛نیم ساعتی بود که بی هدف و تنها فقط بین کوچه ها،خیابان ها،چهارراه ها و پیاده رو ها پرسه میزدم.به دنبال چه بودم؟

    بی شک ساعت ۲:۱۱ دقیقه‌ی شب به دنبال چیزی نمیتوانستم باشم

    حتی یادم نیست چرا و چگونه تصمیم گرفتم پای پیاده راهی خیابان ها بشوم. 

    قطره‌های آب از روی موهایم سر میخوردند و کل صورتم را  پر کرده بودن،باد سردی خودش را  به تنم کوبید و بار دیگه تنهایی نا مطلوبم را به ذهنم یادآور شد..

    چرا حتی این باد هم تصمیم نداشت کمی..فقط کمی با قلبم یاری کند؟

    چرا حتی این زمین هم کمی دلش به حال رهگذر پا برهنه‌ای که در تاریک ترین زمان‌شب بین خیابان ها پرسه میزد نمیسوخت و با او نرم‌ تر رفتار نمیکرد؟چرا انقدر سرد بود؟!چرا انقدر سخت بود؟!

    کم کم سرما داشت با جانم پیوند میشد که صدای قدم های سریع کسی را از نزدیکی شنیدم.سرم را بلند کردم و سایه‌ی بلند قامتی که به سمتم می آمد را بین شرشر باران دیدم..

    سایه نزدیک و نزدیک تر میشد..

    نزدیک شد

    نزدیک شد

    نزدیک تر..

    حالا کاملا پیش چشمان حیرانم ایستاده بود،چتری خیس و آبی دستش بود و با چشمانی غرق در اشک نگاهم میکرد.

    لب های خیس و حیرانم میلرزیدند و حتی توان‌ پرسیدن یک سوال کوچک را از او نداشتند!

    _دیوونه شدی نه؟

    چقدر صدایش پر از بغض بود..و چقدر سخت بود تصور اینکه این همه راه را به دنبال دیوانه‌ای چون من طی کرده بود!

    با دو قدم بلند خودش را به من رساند و چتر را بالای سرم گرفت و به پیشانی ام دست کشید،موهای خیسم را کنار داد و با بغضی آشکار به پایین پایش خیره ماند..

    لب از لب باز کردم و با بغضی که دست کمی از مال او نداشت زمزمه وار گفتم:

    _سردت میشه..

    با دلخوری و حرص نگاهش را به چشمانم برگرداند و با صدایی تقریبا بلند گفت:

    _ساعت ۲ شب داری توی خیابون ها مثل یه احمق تنهایی راه میری و بین سوز و سرما و بارون قدم میزنی از این کوچه به اون کوچه..تاحالا فکر کردی چقدر خودخواه و احمقی؟!

    لبخند محوی زدم و با آهی به آسمان و ماهی که پرنور تر از هر وقتی بود چشم دوختم.

    _من همیشه تنهام..حتی وقتی این خیابون ها پر از آدم باشه!

    با بغضی شدید تر نگاهم کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد و با عجز نالید:

    _تو تنها نیستی!من آخر تموم مسیر هات با چتر خیسم منتظرت وایسادم!

    باران خود را به چتر،زمین و تن هایمان می‌کوبید و صدای زیبایی ایجاد می‌کرد.. 

    صدای جیرجیرک ها در تاریکی می‌پیچید..

    چشم هایمان از خیره ماندن بهم خسته نشده بودند؛او هنوز هم با چتر خیسش کنارم ایستاده بود و خیسی این باران را به جان خریده بود!

    _اگه یه روز..چتری نداشتی چی؟منتظر میمونی؟

    در چشمانش ستاره های نقره ای رنگ می‌رقصیدند و هلهله ای برپا کرده بودند..

    _بدون چتر هم میشه منتظر بود!

    _اگه بارون قطع نشد چی؟

    _با بارون هم میشه منتظر بود!

    _اگه سردت شد چی؟

    _اونوقت وقتی پیدات کردم،میتونم با بغل کردن تو و ماه و ستاره ها گرم بشم

    _اگه..اگه هرگز پیدا نشدم چی؟!

    کمی سکوت کرد..

    _اونوقت..باهم تا ابد پیدا نمیشیم 

    لبخند غمگینی زدم و خودش را هم زیر چتر آبی اش کشاندم

    سردش بود،میلرزید،میترسید،اما هنوز آنجا..کنار من ایستاده بود و چترش را حصار تنم کرده بود. 

    همیشه می‌ترسید و برایش سخت بود،اما دم نمیزد و آخر هر مسیر با چتر خیسش می ایستاد به انتظار..

    شاید او پریزادی بود در چهره‌ی انسان

    شاید چهره‌اش انعکاس دریاچه‌ی نقره ای رنگ و جادویی سرزمین خودش بود

    شاید در چشمانش همیشه ستاره هایی رقصان می‌رقصیدند و نور را تا ابد در آن دریچه‌ی مقدس روشن نگه می‌داشتند

    شاید در دست هایش آرامش گم شده‌ی دنیا جریان داشت

    شاید هم در کلماتش سحر و جادویی بی مانند وجود داشت 

    کسی چه میدانست؟

    شاید این یک خواب بود

    خوابی که میان ابر های شیری رنگ دنیای خوشی هایم میدیدم

    یا شاید توهمی که در میان دشت های سر سبز ذهنم می‌ساختم

    می‌توانست یک رویا از همان کهکشان بغلی هم باشد!

    کسی چه می‌دانست؟!بعد از آن شب های بارانی..صبح که میرسید آرزو میکردم که ای کاش پریزاد چتر به دست هرگز یک رویا نباشد!

     

     

  • ۸
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰

    پرت و پلا نویسی های پر مفهوم قسمت اول:شکلات تلخ ها آب می‌شوند

    *توجه،این پست فاقد هرگونه ارزش ادبی و نوشتاری است و صرفا جهت خالی کردن افکار و روزمرگی نوشته شده است پس اجباری به خواندن آن نیست..*

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • Chomion
    • جمعه ۲۶ شهریور ۰۰

    اثر هنریఌ︎

    𝚈𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚍𝚛𝚒𝚙𝚙𝚒𝚗𝚐 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚊 𝚜𝚊𝚝𝚞𝚛𝚎𝚝𝚎𝚍 𝚜𝚞𝚗𝚛𝚒𝚜𝚎

    تو مثل یه آفتاب اشباع شده میچکی

    𝚈𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚜𝚙𝚒𝚕𝚕𝚒𝚗𝚐 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚊𝚗 𝚘𝚟𝚎𝚛𝚏𝚕𝚘𝚠𝚒𝚗𝚐𝚜 𝚜𝚒𝚗𝚔

    تو داری مثل یه سینک لبریز شده ریزش میکنی

    𝚈𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚛𝚒𝚙𝚙𝚎𝚍 𝚊𝚝 𝚎𝚟𝚛𝚢 𝚎𝚍𝚐𝚎 𝚋𝚞𝚝 𝚢𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚊 𝚖𝚊𝚜𝚝𝚎𝚛𝚙𝚒𝚎𝚌𝚎

    همه‌ جات زخمی شده اما تو هنوز یه اثر هنری هستی!

    ⁂𝙲𝚘𝚕𝚘𝚛𝚜_

    بر روی زخم هایم دست میکشم،

    و به این فکر میکنم که آنها بی نظیر ترین اثر هنری ای هستند که دیدم!

    شاید زخم هایم به چشم عده‌ای ننگین بیایند

    اما من هرروز آنهارا نوازش میکنم و با خود میگویم:گاهی برای زیبا بودن باید نقص هایی داشت!..نقص هایی که متفاوت تر باشند.و داستانی‌ متفاوت تر از آن پشتشان!

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰

    تو سخت گریه میکردی..

    تو خیلی بلند گریه میکنی
    اشکهات یکی پس از دیگری سرازیر میشن
    چشمات سرخ شدن
    دستات میلرزن
    صدات گرفته!
    وقتی حرف میزنی،وقتی از سیاهی ای که اطرافت رو فرا گرفته بود و ممکنه بازم بگیره حرف میزنی من میترسم
    چیکار میتونستم بکنم؟تو هیچوقت چیزی نمیگفتی
    هرروز میومدی و همون جای همیشگی میشستی و آب‌پاش قرمز رنگمو ازم میگرفتی و خواهش میکردی که اجازه بدم تو به گل های گل فروشیم آب بدی.
    وقتی ذوق و برق توی چشماتو میدیدم نمیتونستم نه بگم
    آب پاش و بهت میدادم و تو دقیقه ها غرق آب دادن به گل های رنگارنگ گل فروشی میشدی.
    و من پشت پیشخون می‌ایستادم و درحالی که لیوان شیر کاکائوم و توی دستم می‌فشردم و به صدای ملودی بارون گوش میدادم،نگاهت میکردم.
    نمیدونم و هرگز نفهمیدم که چرا وقتی داشتی گل هارو آب میدادی یواش و آروم اشک میریختی..
    فکر میکردی من نمیبینمت ولی اشکهات زیاد تر از این حرفا بودن.
    خودمو به ندیدن میزدم و مشغول تمیز کردن قفسه‌ی کتابخونه میشدم؛چند دقیقه بعدش میومدی و کنار می‌ایستادی و به کتاب ها نگاه میکردی
    به یه کتاب با جلد قهوه‌ای اشاره کردی و پرسیدی اون چیه؟
    بهت گفتم دزیرس 
    دزیره..
    پرسیدی میتونم ببرم و بخونمش؟
    سر تکون دادم و کتاب رو از توی قفسه برداشتم و به دستت دادم.
    کتابو گرفتی و رفتی روی یه میز صندلی گوشه‌ی کافه نشستی و مشغول خوندن شدی.
    درحالی که داشتم برای مشتری ها گل هارو میپیچیدم زیر چشمی نگاهت میکردم
    بازم داشتی گریه میکردی!
    اشکهات روی صفحه های کتاب میریختن و رد خودشونو به جا میزاشتن.
    مغازه که تعطیل میشد کتابو روی میز میزاشتی و بعد از خداحافظی گرمی بیرون میرفتی..
    وقتی میرفتی کتابو باز میکردم و به رد اشکهات روی صفحات خیره میشدم.
    تو هرروز به مغازه‌ی ساده‌ی من میومدی و باز هم مثل هرروز ازم میخواستی اجازه بدم گل هارو آب بدی،کتابخونه رو تمیز کنی 
    میز صندلی هارو مرتب کنی
    و گوشه‌ی کافه دزیره رو بخونی 
    و من مثل روز های دیگه فقط به تماشا کردنت میشستم.
    یک روز اما با روز های دیگه فرق داشت
    یک روز درحالی که داشتی دزیره رو میخوندی صدای شکستن بغض عمیقت توی مغازه پخش شد و با صدای شر شر بارون مخلوط شد.
    متعجب و سردرگم به تویی که روی زمین افتاده بودی و داشتی هق هق میکردی خیره شدم و نمیدونستم باید چیکار کنم!
    به سمتت اومدم و دستات و توی دستام گرفتم.
    دستات سرد بود،زخم های کوچیک و بزرگی روش بود 
    گونه هات قرمز شده بودن
    چشمات هم سرخ بودن
    و میلرزیدی 
    بارونی خودمو روی شونه هات انداختم و لیوان شیر کاکائوم رو به تو دادم تا بخوری و آروم تر شی.
    اما تو خیلی سخت گریه میکردی
    از روزهایی برام گفتی که توشون خط لبخندت کمتر دیده می‌شد و برق چشمهات ناپدید شده بودن
    از لحظه هایی میگفتی که برای فرار از دست افکارت ذهنت رو دفن کرده بودی.
    بهم گفتی میترسی که باز هم اون روزا برسن
    گفتی از تیرگی ای که دورت پیچیده شده میترسی 
    دستامو به صورت خیست کشیدم و اشکهاتو پاک کردم
    بهت گفتم شاید بتونی از این به بعد بیشتر به مغازم بیای
    و شاید بتونیم بیشتر باهم کتاب بخونیم
    گفتم اون جای همیشگی رو تا ابد برای تو نگه میدارم
    لیوان شیر کاکائوی گرم همیشه برات روی پیشخوان آمادست 
    همیشه همون آب پاش قرمز کنار گلدون ها و گل ها منتظرته
    کتابخونه رو تمیز نمیکنم تا وقتی که تو برسی
    دزیره روی میز میمونه تا بیای و ادامش رو برام بخونی
    به چشمات نگاه کردم،حالا چقدر آروم تر شده بودن
    یه گل نیلوفر از بر میدارم و روی دستات میزارمش 
    زخم هاتو دست میکشم و لبخند میزنم
    و بهت میگم که همیشه یکی اینجا منتظرته!
    تو سخت گریه میکردی و من میترسیدم ولی حالا شاید بشه فقط با بغل کردنت قلبت رو آروم کرد..

    +همیشه آرزو داشتم یه گل فروشی داشته باشم که توش یه کتابخونه‌ام باشه و اون طرفش یه کافه‌ی نقلی که کلش دکور چوبی داره:))))فاک لایف..
    +لطفا درحال خوندن متن موزیک پلی شود:')~

  • ۸
  • نظرات [ ۳ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰

    :)!𝐈 𝐤𝐢𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐡𝐞𝐫

    صدای گریه هایش در سرم می‌پیچید و مویرگ های مغزم را آزار میداد

    مدت ها بود که به این اتاق تنگ و تاریک می آمد و مثل یک کودک بی دفاع گریه میکرد.

    گریه میکرد..گریه میکرد و گریه میکرد 

    انگار که تنها کاری که می‌توانست بکند همین بود.

    دیگر تحملم تمام شده بود؛

    از روی صندلی چوبی بلند شدم و کُلت روی میز رو برداشتم،

    رویش را به سمت خودم برگرداندم و در چشمان خیس و پر از عجزش نگاه کردم..

    دستانش میلرزید و قلبش درحال انفجار بود!

    او زاده شده بود تا درد بکشد.

    کلت مشکی رنگ را روی پیشانی اش گذاشتم و برای آخرین بار به چشمانش نگاه کردم

    ماشه را کشیدم.

    و دیگر صدای گریه ای نمی‌آمد

    آن روز خودم را کشتم؛

    دردناک به نظر می‌رسید ولی نه!

    آن روز من انسانی را کشتم که چاره‌ای جز گریه کردن نداشت.

    گریه هایش ضعفش را فریاد می‌زد!

    ماشه را که کشیدم،پیکر بی‌جانش روی زمین افتاد و دیگر نه صدای گریه ای شنیده می‌شد

    و نه آن منِ ضعیف و ناتوان وجود داشت

    من خودم را کشتم تا آزاد شوم:)

  • ۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۵ شهریور ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb