این اشک ها پایین میریزن چون اونقدر دارمت که دیگه چشمم برای دیدن تمام
"من" ها و "برای من" ها نابینا شده
همه چیز بخاطر تو نیست میشه و این تو و تو هستی؛توئه که منو از نیستی میگیره و زندگی میبخشه

تو خیلی زیادی.

و من به این خاطر گریه میکنم!

به سوختن چوب ها خیره شدم،اینجا خیلی واضح میتونم صدای جیر جیرک هارو بشنوم.

ستاره ها انقدر درخشان و پر نور شدن که انگار دارن میسوزن 

دارن گُر میگیرن

مثل این آتیش..

نفسمو میدم بیرون و به بخاری که از بین لبام خارج میشه نگاه میکنم.

اینجا هوا خیلی سرده ولی من عاشق سرما ام 

یادته نه؟یادته چه آرزویی کردیم آره؟

آرزو کردیم وقتی یه روز همه چیز درست شد و دیگه دردی نبودی باهم زیر آسمون سیاه و پر ستاره بشینیم و درحالی که لیوان چایی گرممون رو بین انگشت های یخ زده و قرمز شدمون فشار میدیم به صدای سوختن آتیش گوش کنیم و منتظر بارون بمونیم

و بعد که بارون اومد تو سردت بشه و خودتو توی بغلم جمع کنی.

چه آرزوی قشنگی..نه؟

گفتی بهت حس امنیت میدم،کنار من حس امنیت میکنی و منتظر روزی که بتونی بغلم کنی میمونی.

حالا من اینجا کنار این آتیش داغ نشستم،سرما هست،آسمون سیاه پر ستاره هست

ولی درد هم هنوز هست!

گفتی منتظر بمونم؛من منتظرم،منتظر روزی که تو با چشم هایی که خط شدن به کارایی که با تموم وجود برای خندیدنت انجام میدم بخندی.

حالا من اینجا هستم ولی هنوز اون روز نرسیده

ستاره ها داغ تر از هر وقتی شدن و انگار طاقتشون به پایان رسیده

هر لحظه بیشتر گرم میشن و به رنگ زرد در میان

ماه رو نگاه میکنم،کامل تر از هر وقتیه.

بنظرت میتونیم بریم به ماه؟

شاید اونجا دردی وجود نداشته باشه نه؟!

اونجا جاذبه ای وجود نداره پس شاید غم کمتر توی سینه هامون سنگینی کنه و،شناور بشه..

بهت گفتم میخوام کل دنیارو نشونت بدم.

تو چی؟میتونی منو به ماه ببری؟

شاید جاذبه‌ی اونجا باعث بشه تموم فکر و خیال هامون بی وزن بشن!

لیوان چای رو نزدیک لبام میکنم؛

سرد شده،و آتیش درحال خاموش شدنه

بازم به آسمون و اون توپ نقره ای رنگ درخشان نگاه میکنم..

شاید یه روز بتونیم به ماه بریم:)

اونوقت میتونم تا ابد آرامش رو مزه مزه کنم.