[خودتون آهنگ مرا ببوس با صدای سوگند رو پلی کنید.نشد آپلودش کنم،قطعا داریدش خیلی هاتون.]

**

سرفه عمیقی کرد و آخرین باقی مانده آبش را سر کشید.بطری را کلافه به طرفی پرت کرد و در تلاش بود پیکر های زیر پایش را له نکند.به هر حال،کسی چه می‌دانست؟شاید اینها پاره تن کسی بودند.شاید چشم های زیادی به انتظار این تن ها بر در خشک شده بود.
تفنگ سنگین آمریکایی اش بر شانه اش سنگینی میکرد،پوتین هایش خیس بودند،لباسش تنش را میخورد،گرمای هوا ذهنش را از آنچه بود ویران تر میکرد.و تصویر هم رزم هایش،هم رزم های شجاع و بی باکش که تا آخرین نفس برای خاکشان دویند و خم بر ابرو نیاوردند،و حالا اینجا در این خاک سرد و بی حاصل در زیر پایش آرمیده بودند،قلبش را تیرباران میکرد.
به آسمان سیاه و دل گیر وطنش چشم دوخت،آسمان ابری و خسته دلِ خاکش.خاک تن خسته اش.
صدای پایی اما از پشت سر گوشش را آزار میداد.
-هنوز که‌ دنبالمی.
صدای ضعیفی نفس نفس زنان در پاسخ گفت:
+م..من..من قول دادم هرجا میری باهات باشم.بعدشم،می..میتونی یکم یواش تر..راه بری؟نفسم نمیکشه.
-نه.
و پوتین های آمریکایی سیاهش را محکمتر به زمین کوبید.
تفنگش را کمی روی شانه‌اش جا به جا کرد و سریعتر‌قدم برداشت.برای رسیدن به هم رزم‌هایش بی تابانه عجله داشت.سرباز های آلمانی‌ به زودی با تانک هایی عظیم و ارتشی تا دندان مصلح به قلب ارتش انگلیس حمله ور می‌شدند.باید هرچه سریعتر گزارش خود را به مافوقش می‌رساند.
دستی از کنار گوشه آستین لباسش را گرفت و آهسته کنارش قدم برداشت.
نگاهی پر سوال و خشمگین به دختر انداخت و دندان‌هایش را روی هم سایید.
-با دنبال من راه افتادن چی به دست میاری؟چرا نمیفهمی؟ما داریم‌شکست میخوریم،ارتش ضعیف شده،اون فاشیسم های کثیف هر لحظه ممکنه زیر پوتین های آلمانیشون خوردمون کنن،مردم دسته دسته میمیرن.و تو،یه دختر احمق مثل دیوونه ها با یه اسلحه که از یه افسر ایتالیایی کش رفتی راه افتادی دنبال من و محض رضای خدا نمیزاری حتی یک لحظه تمرکز داشته باشم !
دختر موهای کوتاه سیاهش را به پشت گوشش هدایت کرد و لبخند آرامی بر لبش جای خوش کرد.
+باهات میام،تنهات نمیزارم،بهت‌گفته بودم،گفته بودم باهم متولد میشیم و باهم دفن میشیم.
مرد دندان قروچه ای کرد و از حرکت ایستاد.
قامت جوان و بلندش مقابل دختر قرار گرفت،چشمان‌ خشمگین و قرمزش را به چشمان ملتمس و پر اطمینان دختر گره زد و با در مشت گرفتن لباس ارتشی دختر که بر تن نحیفش زار میزد فریاد زد:
-چرا نمیفهمی؟چرا؟میخوای بمیری نه؟نگاه کن ! خوب نگاه کن
یقه لباس دختر را محکم کشید و اورا به سمت تپه ای از اجساد خونین برگرداند.
-خوب‌به اینا نگاه کن.میخوای یکی از اونا باشی؟میخوای مثل یه احمق اینجا بمیری؟؟!چرا برنمیگردی خونه..چرا انقدر احمقی؟!
پاهای مرد دیگر توان ایستادگی نداشت.توان مقابله با این ضعف بی‌پایان را نداشت،توان از دست دادن را نداشت.
پس‌سقوط کرد،روی زمینی آغشته به خون سقوط کرد و بر خاک وطنش چنگ زد.
دختر مقابل معشوقش زانو زد،به چهره خسته و شکسته اش چشم دوخت،به لب های بی رنگ و چشمان بی نورش،به صورت اصلاح نشده اش،همه و همه‌ی وجودش را در نگاهش جمع کرد.
دست جلو برد و دسته ای از موهای مشکی اش را که بر روی چشمان بسته اش ریخته بود کنار زد.
شانه های لرزانش را در دست گرفت و آرام و آهسته مماس با لب های مرد زمزمه کرد:
+من میخوام کنارت باشم،توی مرگ و زندگی،توی جنگ و آرامش،میخوام اون لعنتیا قبل از تو منو بکشن،میخوام مطمئن باشم شب ها گرسنه نمیخوابی،میخوام جلوی هر تفنگی که به سمتت گرفته میشه وایسم،میخوام‌تماشات کنم چون..چون..
بلاخره بغض امانش را برید،بلاخره ترس صدایش را گرفت،بلاخره رویاهایش بر سرش آوار گشت.
سر بالا کشید و با صدایی گرفته ادامه داد:
+چون میترسم هربار که نگاهت میکنم آخرین بار باشه..چون شبا بیدار میمونم تا مطمئن شم نفس میکشی..من فقط میخوام ببوسمت.
مرد جوان چشمانش را که حالا آرام تر بودند گشود و به اشک های سرازیر شده‌ی دختر چشم دوخت.
بدن نحیف و لرزانش را میان بازو هایش گرفت و گونه‌ی زخمی اش را به نوازش گرفت.باد موهایشان را تاب میداد و حسرت قلبشان را بازی.
صدایی مهیب اما،ترس بر جانِ نیمه جانشان حاکم کرد.
و دیگر چیزی دیده نمیشد جز چشم های هراسانشان و اکسیژنی که هر لحظه بیشتر به خط صفر نزدیک تر میشد.
آلمان ها تمام منطقه را با بمب شیمیایی پر کرده بودند.
مرد با عجله کوله‌اش را باز کرد و ماسک اکسیژن را بیرون کشید،نگاهش میان ماسک و صورت هراسان دختر رد و بدل شد و بی عجله آن را روی صورت دختر قرار داد.
دختر با چشمان ملتمسش به مرد زل زد و سعی در مقاومت داشت‌.
_خواهش میکنم ازت،باید زنده بمونی،باید زنده بمونی..
هوا هر لحظه بیشتر بر سینه‌ی مرد مشت می‌کوبید و آن را میسوزاند.
دختر ماسک را با عجله در آورد و به سمتی دیگر پرت کرد.
صورت مرا را با عجله میان دو دستش گرفت و روی لب هایش زمزمه کرد:
+میخوام..میخوام آخرین نفسی که میکشم با بوسیدنت به پایان برسه.میخوام آخرین نفس هامو برای بوسیدنت خرج کنم.میخوام حسرت رو تموم کنم.
حالا ابر سیاه و دلگیر چشمان مرد هم به بارش افتاده بود.صورت لاغر و ظریف دختر را در دست گرفت و رز خشکیده لبانش را بر لب گرفت.
در هوایی که دیگر وجود نداشت
در نفسی که هر دم تنگ تر میشد
در زیر طاق آسمانی که آبی بودن را به فراموشی سپرده بود
در میان حجوم بی رحمانه‌ی پوتین های نظامی
کنار تپه‌ای از مرده های پر آرزو
تورا میبوسم
هزاران بار بر لبان سردت بوسه میزنم
و هزاران بار میمیرم،برای یک بار بوسیدن تو.
برای یک بار زیستنِ تو.

 

مرا ببوس

برای آخرین بار

تورا خدانگهدار

که میروم به سوی سرنوشت.

-End-

 

+بعد از مدت ها بلاخره تصمیم گرفتم یکی از سناریو های خشکیده‌ی توی مغزمو اینجا تخلیه کنم.چیز واقعا خاصی نیست،موقع گوش دادن به آهنگ "مرا ببوس" چنین تصویر هایی تو ذهنم شکل گرفت و حتی پایان منطقی ای هم نداشت.اما با پررویی تمام امیدوارم دوسش داشته باشیدD":

++کامنت هاتون بی جواب موندن میدونم ولی جواب میدم،معذرت فراوونU-U