[کلیک]
این یه چالش ۳۰ روزست که توی یه چنل تلگرامی دیدمش،ازش خوشم اومد و حالا قراره انجامش بدمD:
دلیلمم برای انجام دادنش یکم بیشتر شناختن خودم و فکر کردن راجب خودمه.
البته اونجا زده بود خاطرات اردیبهشتxDمن کردمش تیر"-"
اسمش رو هم میزاریم چالش یک ماهه خاطرات تیر.
منبع چالش هم توی عکس هست.هرکسی هم که دوست داشت میتونه شرکت کنه^^
•روز اول•
-ده چیز که خوشحالم میکنن.
1-یه آدم خاص
2-موسیقی و پیدا کردن آهنگای جدید و مورد علاقم
3-بنگتن/ویمین
4-محبت کردن و محبت دیدن
5-هر چیز مربوط به دنیای بالا سرمون، فضا،ستاره ها،ماه و..
6-خوندن یه داستان خیلی قشنگ و درک کردنش
7-بچه های کوچولو و نگهداری ازشون
8-مغازه های کتابفروشی و لوازم تحریری
9-بغل
10-خوشحالی و حال خوب کسایی که دوسشون دارم
من یازده تا میکنمشD:
11-سیب زمینی سرخ کرده
•روز دوم•
-یکی چیزی دربارهم بهم گفت که هرگز فراموش نمیکنم...
راستش من هر چیزی که راجبم میگن رو یادم میمونه حتی بعضیاشونو سیو هم میکنم یه جا و خب خیلی برام ارزشمنده چیزایی که راجبم میگن.
پس نمیتونم صرفا یه چیزو بگم فقط چون همین خود شماها تاحالا انقدر حرفای قشنگ قشنگ بهم زدین که محاله یادم بره:")
•روز سوم•
-کسی که الهام بخش منه.
برای اینم متاسفانه جواب خاصی ندارم چون تقریبا هر چیزی میتونه الهام بخش باشه برام و جدیدا قصه ها برام خیلی الهام بخشن،بهم آرامش میدن
قصه ها
کتابا
فیکشنا(اونایی ک تو رده سلیقه خودمن و دست کمی از کتاب ندارن!)
آهنگا
و..
•روز چهارم•
-چجوری میشه مخ من رو زد؟
ساده بگویم،بدون پیچیدگی؛نه خرج های نجومی لازمست،نه جذاب و کاریزماتیک برخورد کردن. تنها دو پا لازم است برای همراه بودن
یک قلب لازم است برای عشق ورزیدن
یک زبان لازم است برای چرخیدن به محبت و زیبایی
یک چشم لازم است برای ستایش،نه اینکه چیزی برای ستایش وجود داشته باشد!آن چشم خودش بلد است مو را از ماست بیرون بکشد.
یک آغوش لازم است برای فرار از دنیا و اهل دنیا
و دو دست لازم است برای بستن هرچه زخم دهن باز کرده.
و صدایی که خوش آوا بخواند صفحات کتاب ها را
چیز های مطرح در این دوره زمانه لازم نیست،یک پناه برای بی پناهی ها لازم است،یک خانه امن،کسی که نگفته ها را بخواند و گفته هارا به یاد بسپارد،یک زیبای تمام نشدنی:)
ساده بگویم،کسی که در کنارش بشود احساس وجود کرد!
•روز پنجم•
-زیبا ترین واژه هایی که دیدم
ساکورا،دوستت دارم،ستاره،مونسان(Moonsun)،درون ماه..
•روز ششم•
-آخرین باری که هیجانزده زده شدم واسه چی بود؟
یادم نیست..ولی فکر کنم وقتی رفتم نمایشگاه کتاب.روزای آخر اردیبهشت بود
•روز هفتم•
-فیلمی که حاضرم تا ابد از نو ببینم
من واقعااا عاشق ارباب حلقه هاعم،موقع دیدنش طوری به مبل میخ کوب شده بودم که اون لحظه خونه آتیش میگرفت هم من نمیفهمیدم
واقعا برام جذاب و هیجان انگیز بود.همینطور هابیت
دلم میخواد زیاد ببینمشون
•روز هشتم•
-چیزی که دلتنگشم.
چشم هامو باز میکنم،صورتش رو مقابل خودم میبینم
میخنده،چشم هاش حلالی شدن و میخنده.خیال میکنم یه خوابه پس دستمو به صورتش میکشم،پوست گرم لطیفشو حس میکنم،پس شاید خواب نباشه.
دوباره میخنده،میتونم صدای خنده هاشو حس کنم،میتونم آویز های شکل ابری که بالای سرمون آویزونن رو ببینم،صدای جینگ جینگ آروم قشنگی از بهم برخورد کردنشون درست میکنن.
سرشو پایین میگیره و درحالی که روی صورتم خم شده با لبخندی که خیلی وقت بود ندیده بودمش زمزمه میکنه: "من حالم خوبه.."
چشم هام رو میبندم و نفسمو بیرون میدم،یه خوابه،میدونم.
دستشو روی موهام میکشه و دوباره زمزمه میکنه: "من برای همیشه حالم خوبه."
اشک سردی از گوشه چشمم روی ملحفه های سفید میوفته
انگشتشو روی شقیقهام میکشه و با زیباترین لبخندی که میتونه بزنه آروم کنار گوشم میگه: "من حالم خوبه و تا ابد دوستت دارم،دوستت دارم به جای همه وقت هایی که نیاز داشتی بشنوی و من نگفتم."
چشم هامو محکم روی هم میبندم و میتونم بوی خنک شادی رو ازش بو بکشم..
دستمو توی دستاش میگیره: "حالا میتونیم تا ابد بخندیم."
میخندیم،میخندیم و غول سیاه تاریکی کم کمک سایه خودش و از روی سینه جفتمون بلند میکنه،حالا تنها چیزی که به گوش میرسه صدای خنده هامون،دوستت دارم گفتن های اون،صدای جینگ جینگ آویز های نقره ای و باده.
غول سیاه دیگه نیست!
و اون میگه دوستم داره،حالا من برای ابد کافی ام.
•روز نهم•
-درس هایی که میخوام فرزندانم ازم یاد بگیرند.
من اینو در قالب یه نامه برای بچه نداشتم مینویسم:
نازنین من؛روزگارت سخت خواهد گذشت این را میدانی و میدانم.
اما به خاطر داشته باش اجازه ندهی سختی روزگار و سنگ سخت رنج قلب درخشان و زیبایت را بخراشد و سنگین و تیره کند!
قلب تو همچون یاقوتی سرخ درون جعبه ایست،نه بگذار روزگار دستش را به آن برساند نه غریبه های دوست نما.
با قلبت تنها عاشق نشو،آن را تنها صرف عشقت نکن،این قلب میتواند دریای مهربانی ها باشد!با قلبت دست از خود افتاده تر را بگیر،مهر بورز به از خود غریب تر،ببخش به از خود نیازمند تر و یادت باشد در ازای این ها اگر حتی یک لحظه بر سرشان منتی گذاشتی تمام ارزش کارت را زیر سوال برده ای.
از تو کار های بزرگ نمیخواهم،من از تو هیچ چیز نمیخواهم،نه برآورده ساختن آرزو های گمشدهی من و نه عصای دست من بودن.
عصای دست خودت باش تا انسان بمانی.تنها چیزی که از تو میخواهم انسان ماندن است جان من
انسان بمان حتی اگر اشک هایت روی صورتت بوی خون گرفتند و زمین به آسمان دوخته شد،میان این گرگ های دندان تیز کرده و این بره نما های گرگ تو یک چیز باش
پوستت با درونت تفاوتی نداشته باشد. نه تلاش کن زبان باز و چرب زبان باشی نه سر به زیر و مظلوم،همانی باش که در خلوت خود هستی
اگر این آدم ها تورا پذیرفتند که خوشا به حالشان،اما اگر نه،آغوش من در هر کجای دنیا که باشی برایت باز است.نگران نباش،خبری از کنایه و سرکوفت و سختی نیست
تورا چنان در آغوش میگیرم که کسی نگرفته باشد!
نازنین من صادق باش و ساده،میدانم گاهی خسته ات میکند اما یاقوت سرخ درون سینه ات را تا ابد روشن و درخشان نگاه میدارد.
میان انسان ها تفاوت نگذار،یادت باشد رنگشان،جنسشان،هیچکدام در اصلیتشان تفاوت ندارد؛هرگز خود را به هیچکس برتر ندان مگر از انسان های رذل و پست.
تو یک انسانی،مانند انسان های دیگر،نه از انسانی برتر و نه از انسانی زلیل تر،اما یادت باشد من این انسان ساده را تا قلبی در سینه دارم دوست میدارم..
•روز دهم•
-نامه ای به کسی،هرکسی.
دلتنگم.این روز ها انقدر از این واژه استفاده میکنم که خودم از خودم خسته ام.
اما چه کنم؟دلتنگ صورتی هستم که آرزو دارم خندان ببینمش،دلتنگ صدایی هستم که نمیخواهم هیچ خستگی ای درونش باشد و دلتنگ واژه هایی هستم که دیگر بوی سیاهی ندهند.من سیاهی را دوست دارم عزیزِجانم
اما به تو نمیآید!
به آن قلب کوچک و آن چشمان درخشان.
از هر کلیشه ای خسته ام اما چه کنم که تا پایت وسط میافتد کلیشه حاکم قلمروی واژه هایم میشود؟
هرگز تلاشی برای خاص بودن و بهترین بودن نداشته ام.اما یک چیز را خوب میخواستم
خاصِ تو بودن را،بهترینِ تو بودن را. کاش لب از لب باز میکردی تا بدانم این قلب ناتوان و خسته توانسته تا کدام آسمان پروازت دهد.
نمیدانم کجا ایستاده ام،در کدام نقطه چشمانت،در کدام قسمت قلبت
این را نمیدانم اما میدانم تو همه جا هستی،در چایی که مینوشم،در موسیقی ای که گوش میدهم،در قدمی که برمیدارم،در آنچه میبینم و آنچه میچِشم.
در همه جا رسوخ کرده ای،اعتراضی نیست.
فقط کاش بگویی چگونه انقد تیز و سریع تبدیل به همه چیز شدی!
•روز یازدهم•
-الان چی داره داغونم میکنه؟
ترس؟
•روز دوازدهم•
-چی باعث میشه از خنده پاره بشم؟
راستش ترک دیوار هم ممکنه منو از خنده پاره کنه،بستگی به شرایطم و مودم داره خب
همونقدر که گاهی بزرگترین و خنده دار ترین چیز ها هم به خنده نمیندازنم گاهی وقتا جدن دیدن ترک دیوار هم باعث میشه ساعت ها کف زمین بشینم،بهش مشت بزنم و ریسه برم
ولی در کل برادر مارمولک هشت سالم منو خیلی میخندونه!xD همونقدر که باعث میشه از عصبانیت گریه کنم باعث میشه از خنده بیهوش بشم
کار خاصی هم نمیکنه ولی دیدن قیافش هم گاهی باعث میشه خندم بگیره..xDD
•روز سیزدهم•
-ده کاری که قبل از تولد بعدیم انجام میدم.
والا تولد من یک هفته دیگست پس فکر نمیکنم فرصت باشه کار های زیادی کرد"-"xD
ولی خب..
1-این فیکی که دارم میخونم و بلاخره تموم میکنم
2-شاید عروس دریایی رو هم تموم میکنم و میرم سراغ بادام(کتابن🤝🏻)
3-یه برنامه درست حسابی واسه تابستون میچینم ایشالا
همین
•روز چهاردهم•
-رابطه من و غذا چطوریه؟
مودی.
کاملا مودی؛یک رابطه بسیارررر مودی!
گاهی وقتا شکمو ترین آدمی ام که میتونه وجود داشته باشه
گاهی ام به شدت بی میل به غذا.
ولی در کل خیلی بد غذا ام چیزای زیادی هستن که دوسشون ندارم-ولی ب زور میریزن تو حلقم-
در کل یه رابطهایه که نه آنچنان عاشقانس و نه آنچنان پر نفرتxDبستگی داره تا چه میزان گرسنه باشم.ولی خب به غذا هایی که دوسشون دارم جدن رحم نمیکنم هرکی سر راهم باشه برداشته میشه.."-"
•روز پانزدهم•
-کاری که همیشه به تعویق میندازم.
ماشالا هزار ماشالا گوش شیطون کر من همه کار هایی که قصد دارم انجام بدم رو ب تعویق میندازم^^
بدون هیچ استثنا^^ حتی دسشویی رفتن رو^-^!!!
واقعا نمیدونم چمه چه مرضی دارممم بخدا تنبل نیستم فقط یه نیرویی نمیزاره برم سراغ اون کار لعنتییییی
ولی یه چیزی هست،و اون رک بودنه:)))))حتی نمیتونیم تصور کنید من با ملت چقدر رودروایسی دارم..
یه بنده خدایی هم هزاران بار فحشم داده تهدید به مرگ و بلاک و قهر و خون ریزی و جنگ هم کرده ولی من بازم آدم نشدم یه نه ساده نمیتونم بگم کسی اگه تونست کمکی کنه ممنون میشم:)😭😭😂😂
•روز شانزدهم•
-به چه کسی حسودی میکنم؟
درحال حاضر هیچکس.هیچکس به ذهنم نمیرسه
•روز هفدهم•
-کاری که بیشتر مردم انجام دادن اما من نه.
اوفف خیلی زیاده"-"
ولی یه چیزی میگم میدونم خیلی مسخرس و پیش پا افتاده ولی درحال حاضر این یهو اومد تو ذهنم
شاید بقیه حداقل یک بار شده ناخون بلند کرده باشن(دخترا)
ولی من یادم نمیاد حتی یک بار ناخون هام بلند بوده باشن،همیشه کوتاهن"-"لاک هم تازه زیاد نمیزنم
نمیدونم چرا اولین چیز این اومد تو ذهنمxD
•روز هجدهم•
-اگه در زمان و مکان دیگهای،مثلا دوران باستان یا غرب وحشی یا قطب شمال بودم..
خب بستگی داره توی چه زمان و چه مکانی باشم:/
ولی خب..خیلی دلم میخواست تو انگلیسِ قدیم میبودم،زمان دقیقش رو نمیتونم بگم ولی دلم میخواست اونموقه یه طراح لباس میبودم
اون زمان که مد انگلیس به اوج خودش رسید بود..اصلا بهش فکر میکنم جیغ میخوام بزنم وای=>
اگه توی چنین دوره هایی میبودم یا یه عکاس میشدم یا طراح لباس یا یه نویسنده
جواب دیگه ای نمیتونم به این سوال بدم.
•روز نوزدهم•
-نظرم دربارهی جریان های سیاسی و اجتماعی داغ امروزی.
راستش اینجا جای حرف زدن راجب مسائل سیاسی و اینا نیست..لااقل تو وبلاگ من
اما خب،خوشحالم حداقل تو خانواده ای هستم ک باعث شده چشم و گوشم به روی خیلی از این مسائل باز باشه
بدونم چی درسته و چی غلط
کدوم طرف درست میگه و کدوم طرف غلط.
ولی نظرم..فقط میگم کاش میشد بی توجه به چپ و راست،عقب و جلو،صراط مستقیم و غیر مستقیم و اینا،فقط آدما میپذیرفتن همو.
فکر میکنم ارزشش رو ندارن این چیزا..جون آدما ارزشش بیشتر از این حرفاست")
•روز بیستم•
-وقتی خسته میشم.
بی صدا.
تقریبا کسی متوجهش نمیشه،توی واقعیت خب شاید کم حرف و بی عصاب بنظر برسم،و یه چیزایی معلوم بشه.
ولی پیش اطرافیان مجازیم گاهی چیز خاصی معلوم نمیشه و خدارو شاکرم
اما خب بستگی داره منظور سوال خستگی جسمی باشه یا روحی"-"
خب خسته جسمی که باشم فقط رو تختمم،بهم دست بزنن داد و بیداد میکنم..xD
و حتما باید سریع دراز بکشم یجا،نمیتونم وایسم یا بشینم.
و راجب خستگی روحی..بی انرژی میشم،ساکت یجا میشینم و طبیعتا زیاد گریه میکنم اما همونطور که گفتم خیلی معلوم نمیشه.
•روز بیست و یکم•
-میدونم که دارم چیکار میکنم؟
نه.
•روز بیست و دوم•
-چهار ویژگی عجیبم.
1.از درد کشیدن بدم نمیاد(روحی)خوشممنمیاد ولی بدمم نمیاد نمیدونم چطوری توضیحش بدمD:
2.اگه یه کاری رو خودم دلی انجام بدم بهتر در میاد تا اینکه یکی بهم بگه
3.عاشق سرم و بیمارستانم،حالا ایشالا ک تن آدم سالم باشه همیشه ولی ب هیج وجه با بودن توی بیمارستان مشکلی ندارمxD
4.از اینکه یکی بهم بچسبه متنفرمممم! نمیتونم فاصله فیزیکی خیلی نزدیک بین خودم و هر کسی رو تحمل کنم اصلا مگر اینکه کی باشه و چییی بشه.
از اینکه شب یکی دقیقا جفتم بخوابه هم نفرت دارم اصلا از اینکه بهم بچسبن خوشم نمیاد-_-
•روز بیست و سوم•
-نظری که دارم و اکثرا باهاش مخالفند.
آدما همه باید بهم کمک کنن فارغ از هر چیزی.
•روز بیست و چهارم•
-اولین برداشت دیگران از من چیه؟
پرحرف،مهربون،پر انرژی،کمی بی عصاب و بی تحمل.
•روز بیست و پنجم•
-دوست دارم جای دیگه ای زندگی کنم؟
خب طبیعیه که هیچکس واقعا دلش نمیخواد تا آخر عمر تو این شهر زپرتی بمونه،و منم همینطورم اما..فعلا نه
دلم میخواد تو جایی ک هستم بمونم چون یه دلیلی براش دارم ک بیخیال حالا ولی فعلا از جایی که توش هستم راضی ام و تحت هیچ شرایطی نمیخوام از اینجا برم.
•روز بیست و ششم•
-با بدنم چقدر راحتم؟
فکر نکنم بشه اسم اینو راحتی گذاشت..پس باید بگم راحت نیستم آنچنان ک باید باشم"-"
•روز بیست و هفتم•
-چیزی که الان نگرانشم
اگه بخوام همرو بگم یه طومار جمع بشه احتمالا"/
اما..آدمای مهم زندگیم.نگران اوناعم
و نگران از دست دادن یه سری چیزا و تصمیماتی ک باید بگیرم..
•روز بیست و هشتم•
-خوانوادم.
یکی از سخت ترین سوالات چالش این بود برام..
شاید این مناسبشون باشه:غریب آشنا؟
اما..بزارید یه چیزی راجب این سوال هم بنویسم:
از این حس نفرت عمیق دارم.میپرسید چرا؟بمن بگویید شده تا به حال در حجمی از عشق و دوست داشتن حجم عمیق تری از نفرت و دوست نداشتن را بیابید؟آنگاه با خود میاندیشید که ایراد از کجاست؟من و احساساتم یا 'آنها' و حرف هایشان؟
عشق باید واحد باشد و تنفر هم واحد
اگر روزی جز این باشد طناب سفت و محکمی دور قلبتان میپیچد،انقدر خودش را دور آن سفت میکند که احساس کنید قلبتان هر لحظه میترکد و خون هایش به در و دیوار قفسه سینهتان فواره میکند!
اگر تنفر به عشق اضافه شود تو میمانی و حرف ها،سخن ها،رفتار ها،خنجر ها..
نیمی از قلبت طغیان میکند از عشق و دوست داشتن و میخواهد در آغوش بگیرد 'آنها' را
و نیمی دیگر از کینه و تنفر طغیان میکند و میخواهد درون اتاق تاریکی غایم شود.
قلب اما در این میان مقصر نبود،قلب تنها رنگ آن چیزی را به خود گرفت که دید و شنید..
گاهی بعضی چیز ها،بعضی حرف ها،بعضی کار ها،روی رنگ قلب تاثیر میگذارند!
و این وقتی دردناک تر میشود که از سوی 'آنها' باشد..
•روز بیست و نهم•
-امروز چی پوشیدم،چرا؟
اینجاست که باید گفت تورو سننه قربونت برم؟"/
هیچی والا لباس فقط"-"
یه تیشرت مرجانی با یه شلوار بنفش که خط های سفید کنارش داره-میدوم این دوتا رنگ اصلا ربطی بهم ندارنxD-
لباس زیر رو ک دیگه نباید گفت¿
و..دوست داشتم اینارو بپوشم خب توقع ندارید سه ساعت صغری کبری بچینم که؟"-xD
•روز سی ام•
-امیدوارم آیندهم اینطور باشه...
آینده ای باشه که تو ذهن خودم در نظر گرفتمش
و متاسفانه نمیدونم چطور توضیحش بدم و میلی هم ندارم.
ولی خب..ساده باشه،معمولی،با آرامش
•روز سی و یکم•
-بهترین جمله ای که برای خداحافظی شنیدم
"هر چیزی که اون تاحالا گفته:")"
دقیق چیزی رو یادم نیست..
فاینالی این چالش هم تموم شد و باز هم نتونستم سر وقت تمومش کنم تو مرداد تموم شد اما مهم نیته عب نداره😂
چالش جالبی بود جز روز بیست و نهم.."/xD