۱۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

#چرت و پرت1

دردناک ترین بخشش این بود که تو میرفتی

و من تازه به این فکر می‌افتادم که دیگه نمیتونم وقتی میخندی تماشات کنم!

کاش میشد صدای خنده آدمارو تو مغز ها تتو کرد..

کاش میشد چشمارو تو قلب ها تتو کرد

کاش میشد تورو برای همیشه به خودم وصل کنم

کاش میشد..

کاش میشد هیچ "کاش میشد"ی وجود نمیداشت.

#Chert and pert

    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۳۰ فروردين ۰۱

    این پست برای عر زدن است.

    اوکی دارم فشار میخورم.

    دارم فشاااار میخورمممممم

    *جیغ کشیدن از اعماق حلق خود

    *قورت دادن بغض خود

    اوکی خیلی وقته عر نزدم ولی دیگه نمیتونم...

    از صبح ک پا شدم هزاران اتک مختلف دارم میخورم

    اول ک خبر آلبوم جدید کوفتی و اینکه میگن سبکش ممکنه راک باااااشهههههه!!!

    *خفه کردن خود

    دوم اینکه میگن ممکنه چندین همکاری با سلب های هالیوود توش باشهههه!!!

    *گریه کردن

    سوم هم مومنت های کنسرت کوفتی و این مومنت کوفتی تر تهکوکککککک

    *زار زدن بیش از حد

    نه آخه ببینید خودتون..

     

    دانلود ویدیو

    حالم خوبه اوکی باشه فهمیدیم...

    جدن نمیتونم دیگه

    نمیتووووونمممم)))))

    خب این از این..

    مورد دوم اینکه ام وی رز بلو دوکه رو امروز نشستم دیدم؛درواقع کل ام وی هاشونو دیدم

    و...رز بلو یکی از فاکی ترین و زیبا ترین و با معنی ترین ام وی هایی بود ک ب تموووووووم عمرم دیدم هلپ می پلیز")))!

    اصن جیو توش...همه چیزش..

    دوکه واقعا با استعدادنT-T

    شاید پیش زمینه سومنیا شدن توم ایجاد شد¿

    و خلاصه ک آره کل امروز عر زدم.

    گلوم میسوزه انقدر جیغ زدم:/

    همین دیگه بای

    مرسی ک عر زدن این انسان بدبخت را تا آخر دیدید با تشکر مدیریت محترم وبلاگ. 

    هرکی راجب هرچی میخواد عر بزنه بیاد زیر این پست باهم عر عر میکنیم🤝🏻

  • ۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • يكشنبه ۲۸ فروردين ۰۱

    دزیره ها و ناپلئون ها

    و در تمام طول تاریخ غریبی  و تنهایی به سوی واژه ای خسته به نام ناپلئون میتازید

    کتابم را بستم،به ساعت مچی نقره ام نگاهی کردم و عینکم را از چشم برداشتم و روی کتاب گذاشتم.

    کتابخانه خلوت و ساکت بود و حتی صدای افتادن یک برگ سبک هم می‌توانست سکوت سنگینش را به راحتی در هم بشکند،از این وضعیت راضی بودم،سکوت را می‌پسندیدم. 

    چشمان خسته از مطالعه ام را مالیدم و به قفسه های کتاب خیره ماندم.

    چشمانم اما تنها روی جلد کهنه و قدیمی یک کتاب متمرکز بود؛

    شاهزاده و گدا.

    لبخند کهنه ای بر لبم نشست،چشمان خسته و دردمندم را بستم و گوش به نجوای خاطرات گرد و غبار گرفته ام سپردم:

    +این چیه اوردی؟

    -شاهزاده و گدا

    +خوندیش؟قشنگه؟چیزی ازش نشنیدم یه چیزی که تعریفشو شنیدیم رو امانت میگرفتی.

    -باهم که بخونیمش قشنگ میشه!

    خنده ای کردم و دستی به موهای آشفته و فر خورده ام کشیدم.

    صدای برخورد چیزی با کفپوش سرامیکی سکوت را به وضوح میشکست و نزدیک تر میشد. 

    سر بر گرداندم و یک جفت چشم بزرگ،لبخندی مستطیلی و لپ هایی سفید و به ظاهر نرم را در مقابل خود پیدا کردم.

    موهایش را دم اسبی بسته بود و یک ژاکت صورتی بر تن داشت که همخوانی خوبی با دامن طوسی چهارخانه اش داشت و مشخص بود صدا برای کفش های پاشنه بلندش بوده!

    -سلام!

    با تعجب باری دیگر نگاهش کردم و سلامی دادم:

    +سلام

    قسمتی از چتری هایش را که روی چشم هایش ریخته بودند کنار داد و دوباره مستطیلی زیبا روی چهره اش نقاشی کرد.

    -ببخشید..میتونم اینجا روی صندلی میز شما بشینم؟

    تنهایی من چیزی بود که هرگز میلی به شکستن عهدم با آن نداشتم،اما این دختر با این لبخند و چنین چشم های ملتمسی،نه گفتن را کاری دشوار میکرد‌.

    آهسته سری به نشانه رضایت تکان دادم و دوباره عینکم را به چشم زدم تا مشغول خواندن ادامه کتابم شوم،تنهایی و سکوت میان یک غریبه معذبم میکرد.

    روی صندلی نشست و کتاب در دستش را روی میز گذاشت،زیر چشمی نگاهی به کتابش کردم،دزیره بود.در دل خنده ای کردم و با خود زمزمه کردم:

    دیگه برای نو بودن پیر شدی دزیره..کهنه شدی!

    سرفه ای کرد و کتابش را باز کرد،آرام به نظر می‌رسید و خوشحال بودم که دخترکی پرحرف و مزاحم هم نشینم نشده.

    نفسی بیرون دادم و عینکم را روی صورتم تنظیم کردم و با بالا گرفتن سرم نگاه خیره و حیرانش را روی گردنبندم دیدم،گردنبندی که از لباسم بیرون‌افتاده بود و حالا در معرض دید دو چشم حیرانش قرار گرفته بود.

    -اتفاقی افتاده؟!

    صدایم انگار از دنیایی دیگر به کتابخوانه برش گرداند؛تند تند پلک زد و چهره اش آرام تر شد،لبخند مستطیلی پیدایش نبود.

    +گردنبندتون..خیلی قشنگه

    زمزمه کرد تا نشونم:

    +و آشنا..

    ولی شنیدم!

    گردنبند را در دستانم فشردم و پرسیدم:

    -شبیهش رو داشتی؟

    دستانش را دو طرف سرش قرار داد.

    +نه ولی یکی داشتش که..الان نمیدونم هنوز دارتش یا نه

    کنجکاو میشوم،کنجکاو میشوم و مشتاق پرسیدن سوال های بیشتری میشوم 

    -کسی از نزدیکانت شبیه گردنبند من رو داشته؟

    سر تکان می‌دهد و من می‌توانم از پشت پرده نقابش بغضش را بو بکشم..

    +من براش خریده بودم..تو دومین ماه از باهم بودنمون

    حالا بغض آهسته به پشت پرده نقاب روی چهره من هم میدود.

    -اون دیگه نیست؟

    بغض حالا هوس می‌کند از پشت پرده چشمانش سرک بکشد.

    +نه!هست..هست اون هست اون همه جا هست..

    لبخند کوچک و محوی میزنم

    نزدیک تر میروم،دستانش را میگیرم،دستان سردش را که خیال میکردم گرم باشند میگیرم و به چشمانش نگاه میکنم.چشمانی که دوباره چرخ دنده خاطرات کاغذی مغزم را روشن می‌کنند.. 

    +آی چرا انگشتتو میکنی تو چشمم کور شدم آآییی!

    -ببخشید ببخشید وای ببخشیددد..خدایا..ببینمت؟

    چشمان قرمزش را نشانم میدهد،رویشان بوسه ای میزنم و میخندم

    -خب ببین تقصیر خودته،مژه هات و چشمات انقدر قشنگن که یه لحظه دلم خواست مژه هاتو دست بزنم بیینم چقدر نرمن

    با تعجب نگاهم می‌کند

    +تو داشتی منو کور میکردی متوجهی دیگه؟

    -خب...

    -هی هی برا چی..

    و فرار میکنم تا از چنگ کتابی که به سمتم پرتاب شده در بروم.

    +ببخشید..؟حالتون خوبه؟چیزی شده؟

    نگاهم را از چشمانش میگیرم و معذب میشوم،تند تند پلک میزنم و سر تکان میدهم

    -اوه نه نه فقط یاد چیزی افتادم عذر میخوام..

    لبخند تلخی میزند،نگاهش هنوز روی گردنبندم است!

    -هنوز پیشته؟

    +چی؟

    چند لحظه بعد متوجه منظورم می‌شود.

    صدایش آرام تر میشود..

    +اوه..نه! میدونید؟فکر کنم همه ناپلئون ها بی‌رحم باشن،آدم موندن نیستن

    لب هایم بوی سکوت می‌گیرند و دستانم سرد می‌شوند.

    سرم را پایین میگیرم تا موهایم روی چشم هایم بیوفتند،تا چشمانم چیزی را لو ندهند.

    -چرا اینطور فکر میکنی؟!

    تک خنده ای می‌کند.

    +ناپلئون من یه روز رفت!رفت..بدون اینکه اتفاقی افتاده باشه،بدون اینکه منو توی آغوش دیگه ای دیده باشه،بدون اینکه توی آغوش دیگه ای باشه،بدون اینکه دعوایی بینمون رخ داده باشه! اون حتی شب قبلش منو بوسید و گفت که زیبا ترین ستاره جهانم..

    حالا چشمانم به وضوح خیانت کار میشوند،همیشه کارشان همین بود،راز نگه دار نبودند،امانت داری بلد نبودند!

    زنجیر گردن آویزم را بیشتر و محکم تر در دست میفشارم..

    -شاید ناپلئون دلیلی داشته..

    صدایش رنگ بغض پررنگی می‌گیرد.

    +چه دلیلی میتونسته داشته باشه؟دلیلش چی بوده؟عشق بیش از حد من؟بزرگ شدن من بخاطرش؟صداقتم؟اینکه آسمون سیاهم ماهی نداشت جز اون؟

    دندان هایم را بهم میفشارم و پلک میزنم،پلک میزنم تا چشم هایم دوباره خشک شوند و بیش از این بی آبرویم نکنند،هرچه باشد ناپلئون بی‌رحم است،حق ندارد برای غم دزیره بگرید..!

    -دزیره رو داری میخونی؟

    سرم هنوز پایین است تا چشمانم را از چشمانش بدزدم. 

    +از وقتی که رفته دارم میخونمش،میخوان دلیل رفتن ناپلئون رو پیدا کنم

    -پیداش نمیکنی

    +چرا؟

    -فقط ناپلئون ها میتونن کلمات هم رو بفهمن،عشق هم رو درک کنن،و در آخر..دلیل رفتن هم رو بفهمن،ناپلئون ها همو میفهمن،همو میخونن

    +ناپلئون من آدم ترس و رفتن نبود..

    -فرقی نمیکنه!گاهی اینکه بری دردش کمتره تا بمونی

    +من میتونستم قلبم رو براش آتیش بزنم!فقط  کافی بود بمونه..

    -تو جای ناپلئون نبودی

    اشک هایم میچکند،روی صفحه ۷۱ کتاب میچکند.

    +من هرگز نمیتونم بفهمم..چرا..

    -گردنبندش رو هنوز داره،مطمئنم

    +شما..از کجا میدونید؟

    -ناپلئون ها حافظه خوبی دارن،حافظه ای خیلی بهتر از دزیره ها

    می‌گویم و حلال ماه گردنبندم را لمس میکنم 

    +شما ناپلئونید؟

    "من دزیره ترین ناپلئون دنیام."

    -آره

    +چرا رهاش کردید؟

    -تنش تاب رنج من رو نمی‌کشید دختر جان

    +شما نبا..

    حرفش را قطع میکنم

    -تو تموم قصه ها..تو تموم تاریخ،تو تموم دنیا،همه جا از اشک هاش دزیره نوشته شد،دزیره الهه‌ی عشق بود،دزیره قدرتمند بود و دوست داشتنی و قابل ترحم،ولی ناپلئون؟انسان منفوری که بی رحم بود،سنگدل بود،خودخواه بود جاه طلب بود

    هیچکس اشک های ناپلئون رو ندید،اشک های دزیره رو همه دیدن..

    سکوت میکند،دستانش سرد تر میشوند،میلرزد،هردو سعی تر حفظ آبروی چشمان خیسمان پیش یکدیگر را داریم.. 

    بلند میشوم،کتابم را بر میدارم و پشت به او می ایستم

    -ناپلئون میاد..میاد دزیره،میاد اگه دل به ژان پاپیست ندی،میاد اگه ملکه ایالت دیگه ای نشی،میاد اگه تو جلوشو بگیری،ناپلئون میاد اگه تو هم مثل اون حافظه خوبی داشته باشی،ناپلئون میاد اگه تو دزیره بمونی!

    شاید نتونه بهت بگه ولی دلش برای ابریشم موهات تنگه،شاید نگه ولی خورشید روز هاش گم شده،سوخته و آسمون خاکستریه،اون بهت نمیگه دزیره ولی ناپلئون عاشقته! و گفتن این آسون نیست..ناپلئون فقط بلد نبود اینو بگه:)ناپلئون خیلی ازت معذرت میخواد دزیره..ناپلئون تا ابد همین ناپلئون پیر میمونه،حتی با وجود جوزفین!

    -فرقی نمیکنه کجای دنیا باشم،یادت باشه همیشه همین آدمم خب؟من همیشه همینم،همین..همین..همین..

    سالن کتابخانه را به سرعت ترک میکنم‌ و دزیره ای مبهوت،خسته و گریان را در آن تنها می‌گذارم.

     

    پ‌ن:خب..همیشه دیدم همه جا از درد و رنج کسایی که نقش دزیره رو دارن حرف زده شد،و خب..یه جورایی حس کردم تموم ناپلئون ها این وسط مظلوم واقع شدن

    پس گفتم چیزی بنویسم که از زبون اونا باشه..نظرتون؟

    پ.ن۲:جواب کامنت هاتونم میدم وِیتتت")))

  • ۱۳
  • نظرات [ ۳۵ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۲۴ فروردين ۰۱

    اگر وبلاگم بگوید-

    شاید برایتان تعجب بر انگیز باشد که یک وبلاگ چگونه می‌تواند احساس داشته داشته و یا حرف بزند؟خب بگذارید از ابتدای کار شروع کنیم.

    راستش را بخواهید احتمال به وجود آمدنم مانند یک ستاره کوچک کم سو میان هزاران ستاره پر نور بود!دقیق یادم نیست که چگونه متولد شدم،تنها به یاد دارم آن دخترک نق نقو درحالی که داخل ماشین نشسته بود،هنذفری در گوش داشت و از گرما تلف میشد به سرش زد که:چی میشه یه وبلاگ داشته باشم؟

    درواقع تولد من حاصل یک فکر عجولانه و بدون پختگی کامل بود،شاید صاحبم تنها چند ثانیه برای به وجود آوردند تأمل کرد،شاید هم بعد از آن پشیمانی یقه‌اش را گرفت،اما هرچه که بود من اینجا هستم،به همراه شما.

    باورش برایم سخت است که ۳۶۵ روز ناقابل گذشته

    باورش برای دختر عینکی من هم دشوار است،راستش را بخواهید هرچه فکر می‌کند متوجه نمیشود که چطور ۳۶۵ روز را گذرانده و از دل آن زنده بیرون آمده!

    بهتر است حاشیه سازی را رها کنم و سراغ اصل مطلب بروم

    اصل مطلبی که خلاصه در احساسات من نسبت به یک وبلاگ بودن خلاصه می‌شود.

    در طی ۳۶۵ روز،لباس های زیادی بر تن کردم،اولین آنها آبی بود(جودی باید خوشحال باشد که به درب و داغان بودن آن اشاره ای نمیکنم!)

    دومی اما..زردی بود که جان میداد برای یک فنجان چای گل سرخ

    سومی گلبهی ای بود که قطرات شبنم روی گل برگ هایش چتر زده بودند

    چهارمی آبی مرمرین زیبایی بود که بر فراز ابر ها تفس میکرد

    و حالا این پنجمین رخت من است،سبزی که جنگلیست.

    نمی‌خواهم بگویم در تمام این ۳۶۵ روز شاد و راضی بوده ام.

    نه.

    روز هایی بودند که از خودم و آن موجود مو فرفری بی عصاب عینکی عمیقا خسته بودم،از زخم هایش خسته بودم،از حرف هایش خسته بودم،از هرچه می‌نوشت خسته بودم و این خستگی من را خودش هم احساس میکرد-

    صفحه انتشار مطلب جدید من همیشه گوش شنوای او بود و اگر از خودش هم بپرسید خواهد گفت،که نوشتن را من به او آموختم.

    او نوشتن را روزی آموخت(هرچند دست و پا شکسته)که با من رو به رو شد.

    قلمش روزی رنگ گرفت که در پیکر هرچند ساده و بی رنگ من نوشت و نوشت..

    اغراق نخواهد بود اگر بگویم که من مکان خلق بسیاری از احساساتش بودم!

    شاید خیال کنید من شبیه او هستم

    اما نه؛هیچ چیز او شبیه من نبود و نیست

    من تنها هم رنگ چیزی شده ام،که او از ذهنش،قلبش،و در آخر زندگی اش میخواست.

    او نه زرد است،نه گلبهی،نه آبی و نه سبز 

    من قلم او بودم 

    من کاغذی کاهی و خیس از اشکِ او در میان هزاران کاغذ سفید و صاف بودم

    روحم رنگ زخم هایش،قلبم هم رنگ شادی هایش و ذهنم هم رنگ دغدغه هایش بود و هست.

    او برای من "کیم چومیون"از بیان نبود و نیست‌

    در انفجاری ترین لحظات هم او برای من همان دخترک سابق بود..

    ۳۶۵ روز نوشته شدم و شدم،گاهی پر از شادی بودم،گاهی آبی ای غم انگیز بودم،گاهی بوی قهوه قلبم را پر‌ میکرد،گاهی هوس عاشقی زیر باران مارسی را میکردم،گاهی نفرت قلبم را می‌سوزاند و گاهی حسرت دلم را میلرزاند.

    شگفت آور است که چگونه شاهد هر رنگ دنیای یک انسان بودم.

    یک وبلاگ بودن کار سختیست،سخت است  جهان و افکار و ذهن کسی را در خود جای  دادن و پر و بال بخشیدن به آن.

    نمی‌گویم احساس مفید بودن میکنم،چون وقتی نگاهی به گذشته و به اصطلاح آرشیو خودم می‌اندازم ناامید میشوم؛درست است،من مکان نوشته های زیادی بوده و هستم اما گاهی با خود می‌گویم:مشکل از او یا من است که من این چنین بیهوده و بی رنگم؟

    اما گمان کنم نشود کاری کرد،نمی‌توانم خودم را با دیگر وبلاگ ها مقایسه کنم و هر لحظه از خود ناامید تر شوم،تنها باید بپذیرم که این من هستم!حتی اگر مزخرف ترین وبلاگی باشم که جهان به خود دیده.

    حقیقت این است که روزی از خاطرات صاحبم پاک خواهم شد

    روزی از بین خواهم رفت

    روزی ذهن جودی من جایی دیگر چتر می اندازد 

    اما تا آن روز خوشحالم،که با این دختر آشنا شدم

    و احتمال می‌رود که او هم چنین حسی داشته باشد.

    خب..من هم مثل خودش هستم،پیچیده حرف زدن را بلد نیستم،پس جریان را با این جمله به پایان می‌رسانم:

    "تولدم،شاید،مبارکم؟"

    null

    پ.ن:خب..باورم‌نمیشه حقیقته که یک سال گذشته از روزی که شدم چومیون،چومی،و نمیدونم اگه به گذشته برگردم بازم این آدم میشم یا نه ولی..خوشحالم که شدم،چون آشنایی با خیلیاتون شیرین بود واقعا!")

    حرف زیاد زدم دیگه نمیدونم چی بگم..

    مرسی ازتون♡:")

  • ۹
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۲۲ فروردين ۰۱

    My blue angel

    <HBD my blue angel>

    عکسه من و آبجیمیم😎

    تازگیا متوجه شدم که مهم نیست با یکی چند وقته آشنا شدی،چند وقته میشناسیش،چقدر باهاش حرف زدی،مجموع کلمات رد و بدل شده بینتون چند تا بوده،نه این چیزا اصلا اهمیت نداره..

    مهم اینه که چقدر تونسته توی قلبت جا باز کنه!

    خب من یادمه همیشه آرزوم بود خواهر داشته باشم(ولی یه جغله گیرم افتاد)همیشه کلی فانتزی با خواهرم داشتم و خلاصه که خیلی دوست داشتم خواهری داشته باشم:>

    و خب..یه روز یه دختر که تقریبا هیچی ازش نمیدونستم اومد توی خصوصیم،باهم حرف زدیم و بعدش تصمیم گرفتیم خواهر بیانی هم بشیم:")

    و باید بگم یکی از زیبا ترین اتفاقات زندگیم بود..

    حالا من یه خواهر دارم،یه خواهر با بال های آبی،یه خواهر که هروقت اسمشو توی کامنت هام میبینم لبخند رو لبم میشینه و حقیقتا خیلی زیاد دوسش دارم..

    جیوویا،نمیدونم دقیق چه جادویی داری که همه رو عاشق خودت میکنی،مهرت رو به دلشون میشونی و کسی هستی که کل بیان میگن یه فرشتس!

    فقط میدونم تو یه انجل با بال های آبی ای که توی یه بیشه سبز قشنگ زندگی میکنه و با تموم موجودات اونجا مهربونه

    میدونم به عنوان یه خواهر باید خیلی بیشتر از اینا حواسم بهت باشه و امیدوارم هر نقصی دارم رو چشمای خوشگلت نببینن")

    با تموم وجودم خوشحالم که امروز،خدا به من زیباترین خواهر جهان رو هدیه کرده

    تو عین بهاری سیس میدونستی؟شکوفه زدنت هم با بهار تو یه زمان افتاد!

    *خالی کردن برف شادی رو کله‌ات 

    حالا امروز رو بیخیال غصه های لعنتی مزاحم شو و شاد ترین دختر دنیا باش خببب؟

    وگرنه میام با همون دمپایی پلاستیکیم که بار هاعم ملاقاتش کردی اوفت میکنمااا•-•

    و در آخر..

    تولدت مبارک زیبا ترین شکوفه بهاری!♡

    null

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • يكشنبه ۲۱ فروردين ۰۱

    <":HBD Dazai osamu

    <:HBD Hyung

    در ابتدا لازم به ذکره که این پست رو فردا در اصل میخواستم بزارم اما متوجه شدم که فردا قراره بریم سفر و خب نیستم پس گفتن همین امشب بزارمش بله"-"

     

    یه روز داشتم توی وب آنیما میچرخیدم و کامنت هارو میخوندم،درواقع ابتدای آشنایی من با آنیما بود و هنوز اوماش هم نشده بودم.توجهم به کامنت هایی جلب شد که مال دختری بود که از نحوه کامنت دادنش و حرف زدنش تو همون بار اول تونست دنیای آبیش رو وارد زندگیم کنه و با خودم فکر کردم خدایا..چطوری انقدر مهربونه؟

    نمیدونم مهربون از نظرت چیه ولی از نظر من یعنی ایجاد احساس دلگرمی تو دل نزدیکانتان!">و تو اینو خوب بلدی هیونگ..

    تو خوب بلدی که کی باید با پس گردنی طرف رو به خودش بیاری و کی باید یه لیوان هات چاکلت دست بگیری،بشینی ساعت ها باهاش گفت و گو کنی و بهش دلگرمی بدی.

    گفته بودی بهت تبریک نگیم چون دلیلی نمیبینی برای این روز به قول خودت نحس جشنی گرفته بشه!

    اما این فقط حرف و نظر توعه پس بزارش دم کوزه اّبشو بخور هه^^🚬

    میدونم توی این ۱۷ سال بار ها از زندگی متنفر شدی

    بار ها تا مرز فروپاشی رفتی ولی خودت رو نگه داشتی

    بار ها خستگی تو تمام سلول هات میدوید ولی تو مقاومت‌ کردی،آره خوب میدونم اینارو این داستان زندگی همه ماست و من نمیخوام کلیشه ای حرف بزنم و برم رو مخت مردک ولی..تو سلینی!و تو بلدی چیکارش کنی..تو بلدی اوضاع را هندل کنی و بلدی عین یه مافیا هد بری تو کارش و راست و ریستش کنی مگه نه دازای سان هیونگ؟!تو هیونگی منی باید بتونی اصن نمیشه نتونی عههه=-=

    مرسی که..طی این چند ماه موجود پر حرف وراج کوچولوی رو مخ بی تربیتی مث من رو تحمل کردی و شدی اولین هیونگ زندگیم")

    میخوام بدونی به اندازه تمام آبی های وجودت دوستت دارم سلین هیونگ و برات این آرزو هارو دارم:

    برات روز هایی رو آرزو دارم که بتونی به تمام ۲۴ ساعتشون فکر کنی و بگی:آره پسر..فکر کنم روز وافعا عالی ای بود!

    برات شب هایی رو آرزو دارم که بتونی با خیال راحت به آسمون نگاه کنی و بگی:تو این لحظه سبک سبکم=")

    برات آرزو دارم هرگز مجبور نباشی وارد یک رابطه چندشانه شوی و میدانم که این بهترین آرزویی بود که میشد برات کرد...xD

    برات آرزو دارم بخندی و بخندی و بخندی چون میدونم خندیدن میاد بهتTT

    آرزو میکنم سالی برسه که هیونگ بی شروفم از کلش راضی بوره باشه..>

    و همچنین آرزو میکنم روزی که روانشناس شدی و اومدم مطبت تا درمانم کنی کسی که مجبور شه با یه روانشناس دیگه تماس بگیره تو نباشی هیونگ..😔

    و در آخررر:تولدت مبارککک دازای سان،خانم آبی،هیونگ،سلین و یا هر چیز دیگه ای*-*

    برای تحویل کادو هم لطفا نام کسی که اینارو برات نوشت رو به یاد بیار،و بدون ک اون خودش برات کادوعه..xDD

    پ.ن:زیاد هم زر زدم میدونم"---"

  • ۷
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۱۷ فروردين ۰۱

    خب خبببب..

    خب هکوری پکوری های خاله:>

    باید با اندوه و غم فراوان ب اطلاع محترمتان برسانم که پست قبل دروغ آوریل بود و تمام.

    مرسی از فرزندان،خواهران،برادران و دوستان عزیز که خر شدند و باور کردند و موجب پاره گشتن من و ثنا شدند...xDD

    و دوباره مرسی از پدران،برادران،و سایر گل های گلم که باور نکردند و موجب شکستن دل ما شدند ایش=-=(چی میشد حالا باو میکردید؟)

    و خلاصه ک اره:>چونا ایز نات ریل🙅‍♀️xD

    فحش هم میخواید بدید موردی نیست آزاده^^

  • نظرات [ ۱۷ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۱۵ فروردين ۰۱

    ?What if I Told you that I love you

     

     

    ?What If I Told That I Love You

    چی میشه اگه بهت بگم عاشقتم؟

    ?Would You Tell Me That You Love Me Back

    توعم بهم میگی که عاشقمی؟!

    ?What If I You Told You That I Miss You

    چی میشه اگه بهت بگم دلم برات تنگ شده؟

    ?Would Tell Me That You Miss Me Back

    بهم میگی که توعم دلت برام تنگ شده؟:)

     

    از وقتی ب دنیا اومدم چیزای مختلفی رو تجربه کردم. نمیدونم چند نفرتون وایولت رو دیدید،انیمش رو میگم،ولی من همیشه مثل اون دنبال معنای یه واژه ساده که شاید برای خیلیاتون آنچنان مشکل میاد میگشتم..

    "عشق"

    همیشه دلم میخواست بدونم چه شکلیه،چه بویی داره،چه مزه ای داره،بار اول فکر کردم شکل دریاست با رایحه موج ها و ساحل قشنگش

    بار دوم خیال کردم شبیه جنگله با بوی نم بارون و مزه آب های زلالش

    بار سوم..

    بار سومی در کار نبود!

    بار سوم فهمیدم عشق پیچیده نیست،بار سوم فهمیدم عشق استرس و رنج و درد نیست؛

    بار سوم خیلی چیز هارو متوجه شدم

    بار سوم فهمیدم عشق خیلیم پیچیده نیست،میتونه شبیه کسی باشه که هرگز سختی و مشکلی توی هم کلام شدن باهاش نداشتی 

    هرگز نشد درد هاتو ازش مخفی کنی

    هرگز نشد چشم هاتو ازش بپوشونی

    هرگز نشد پیشش آروم نگیری!

    فهمیدم لازم نبود سال ها به دنبال معنی این کلمه ۳ حرفی باشم

    فهمیدم شبیه اونه.

    نمیخوام موجب حالت تهوعتون بشم و خیلی رمانتیک بازی در بیارم چون خیلی زیاد اهلش نیستم ولی فهمیدم اینهمه گشتن توی عمق اقیانوس ارزش پیدا کردن یه صدف تو قلب ماسه ها رو داشت

    شاید تو راه گشتن داخل این اقیانوس نفس کم آورده باشم،زخمی شده باشم،ناامید شده باشم،ولی اون صدف انقدر زیبا بود که تا چشمم بهش افتاد جامه خستگی از تنم فرار کرد!

    نمیدونم قراره چه واکنشی نشون بدید..خیلیاتون بی شک باور نمی‌کنید و می‌خندید و رد میشید

    خیلیاتون شاید شوکه شید

    خیلیاتون هم بهم بگید احمق

    اما خب حرفایی که دارم تو این لحظه میزنم نتیجه یک شب یا دو شب نیستن!

    نتیجه چندین ماه صبر و مزه مزه کردن یه احساس تازه‌ان 

    پس با همه وجودم از این احساس محافظت میکنم")

    نمیدونم دیگه چی بگم با استرس و دستای خیس شده دارم تایپ میکنم فکرشم نمیکردم کام اوت انقدر سخت باشه سلین و هیون ری چطوری تونستید کام اوت کنید راحت؟)xD 

    این وسط باید از آنیما هم تشکر کنم..دختر قشنگم")درواقع بیشتر این چیزا کار اون بود..اون تونست دوتا قلب رو بهم گره بزنه و ممنونشم!

    از هیونگ و زن داداش عزیز هم تشکر میکنم که بر ما جرأتی برای کام اوت بخشیدند"-"xDD

    و..فکر نکنید اهل چندش بازی ایم ما،این پست الان توسط همون بچ سم میشه کامنت هاش..

    و خلاصه ک آره...مرسی:")♡

     

     

     

     

  • ۴
  • نظرات [ ۸۳ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۱۳ فروردين ۰۱

    Still with me ")

  • ۱۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • [✰My pink star]
    • جمعه ۱۲ فروردين ۰۱

    یک لحظه تشریف میارید؟

    اوکی میدونم ستارم انقدر هرروز روشن شد ک عنش در اومد ولی همههه اونایی ک من میشناسم و نسبتی باهاشون دارم،یا کلا باهم حرف میزنیم و متولد فروردینن بیان معرفی کنن خودشونو

    +سلین و مین الی رو فقط میدونستم ک فروردینی‌ان بقیه بیان بگن:"

  • نظرات [ ۴۶ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۱۲ فروردين ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb