حس میکنم یکم زودتر از موعود دغدغه هام رنگ و بوی آدم بزرگ هارو گرفتن.

اصلا یه دلیلی که اول پست سلام نکردم هم همینه.فکر نمیزاره.

فکر و خیال نمیزاره!

فکر که داشته باشی دیگه سلام و خداحافظی کیلو چنده؟حال احوال پرسی؟مگه ممکنه؟حافظه قوی؟یه شوخیه.حواس جمع و دقیق بودن؟اینم شوخیه.

الان که دارم اینو میگم دو هفته پیش رو یادم میارم،یادش بخیر نباشه،روز نحسی بود.

با خودم فکر میکنم که چطور به اینجا رسیدم؟این چرک کف دست برای من ارزشی نداشت،من آدمی بودم که اگه پونصد هزار تومن هم گم میکردم با یه چهره خونسرد میگفتم خب گم شده که شده!پول چرک کف دسته.

اما امون که این چرک کف دست با آدم چه ها که نمیکنه.

شاید بخاطر شرایط رشته‌ام اینو بهتر متوجه شدم.چیه؟خنده داره؟

آره که خنده داره،شماعم اگه یه روز بری کافینت بهت بگه هر دونه عکس رو ۵۰ تومن ناقابل چاپ میزنه و تو ۱۳ تا عکس داشته باشی هم از شدت حمله عصبی میخندی و میخندی!

این روزا بازیگر ماهری هم شدم به لطف این چرک کف دست.

وارد کافینت که میشم قیمت و که میشنوم لبخندی میزنم،دستمو تو کیفم میبرم و وانمود میکنم دارم دنبال کارتی که ندارمش میگردم،بعد یه اخم ریزی میکنم که نشون میده آخ!نیستش که!

با چهره ناراحت و لبخندی از سر شرمندگی به مغازه دار نگاه میکنم و میگم:"باشه ممنون،میام چند دقیقه دیگه."

و میرم در به در دنبال کافینتی که قیمتش به بودجه ای که مامان بابا با هزار منت کف دستم گذاشتن جور در بیاد.

مثلا همین دو هفته پیش که یادش بخیر نباشه،وقتی داشتم از اون کافینت ۵۰ هزار تومنی بیرون میومدم و از گرمای خرداد له له میزدم و به این فکر میکردم که قطعا با این وضعیت عکاسی رو میوفتم و تابستون خدمت مدرسه هستم کف خیابون از هرکی که بنظر میومد یچی حالیشه با لحن بدبختانه ای میپرسیدم:"کافینت این دور و برا نیست؟"

اونم میگفت:"اون کافینت بالای پاساژ"

کافینت ۵۰ تومنی رو عرض میکرد.

منم تو دلم یه فحش آبداری نثار کافینت و اون مرد محترم و شهر قشنگم که لعنت خدا بیاد بهش میکردم و بازم این کارو تکرار میکردم.

کافینت هم پیدا شد،ولی وقتی ۴۵۵ تومن ناقابل باید تقدیم میکردم درحالی که ۲۵۰ تومن بیشتر نداشتم مجبور شدم به بابا زنگ بزنم تا پول و کارت به کارت کنه و خب بهتره بخش غر زدن هاش و لحن "ای خاک تو سرت کنن"ش رو سانسور کنم.

تهش هم پولی برام باقی نموند تا مقوا بخرم برای پاسپارتو،دوتا دونه فابریانو خریدم و راهی خونه شدم.

شبش هم خواهش کنان توی گپ بچه های کلاس خواهشمند شدم که فردا صبحش برام یکی مقوا بیاره،هزینشو بعدا تقبل میکنم.

که آتنای مو نارنجی خوشگلم برام آوردTT

اما صبح چیشد؟صبح فهمیدم که پول ندارم،و خانواده هم یک هزار تومن دیگه بعد از ۵۰۰ تومن خرج دیروزم(لطفا نپرسید که تقصیر تو که نبوده پس چرا غر زدن،منطق خونه‌ی ما همینه.)محال بود بهم بدن.

بعد از گشتن توی سوراخ سمبه های اتاقم یه ۳۸ تومنی عایدم شد اما کافی نبود.اشکم واقعا در آستانه سقوط بود.

از جیب پالتوی مامانم یه پنجاه تومنی قایمکی کش رفتم و خدا خدا کردم که نیازی بهش نشه و بعدا بزارمش سر جاش:))

و راهی مدرسه شدم.

اون روز صبح و روز قبلش تنها دغدغه فکری من شده بود پول و پول و پول.

چیزی که من هرگز بهش خیلی جدی و با نگاه اقتصادی نگاه نکرده بودم!

و تصمیم گرفتم یه فکری به حال خودم بکنم،چون نمیخواستم اون اتفاق دوباره تکرار شه

دختر همسایه دیوار به دیوارمون که دوستمم هست توی یه آرایشگاه کار میکنه،قبلا وقتی صاحب کارش داشت موهامو اتو می‌کشید ازم راجب رشتم سوال کرد و بعد ازم پرسید که میتونم براش عکاسی تبلیغاتی انجام بدم؟

منم که اونموقع نفسم از جای گرم بلند میشد و هنوز به ارزش واژه مقدس پول پی نبرده بودم ناز کردم و گفتم فعلا قصد ادامه تحصیل دارم،ایشالا تابستون.که خب تا عقل نباشد اعصاب در عذاب است !!

حالا اما لحظه شماری میکنم تا اونجا کار کنم

کار خیلی شاق و جالبی نیست،بهرحال عکس گرفتن از ناخن های ملت و عروس های هفت قلم آرایش شده و موهای شنیون شده هرگز شغل رویاییم نبوده و نیست،همیشه تصور می‌کردم کارم رو توی یه گل فروشی یا کافه یا حتی یه لوازم تحریری شروع کنم اما خب دیگه تا وقتی لنگ پولی ناز کردن جایز نیست.

از بابام قبلا پول تو جیبی نمیگرفتم،نمیدونم چرا اما یه حس دلسوزی ته دلم نمیزاشت(از جمله حس های نابجای احمقانه‌ام.)

اما از اون هفته به بعد شمر شدم،یک میلیون هم بشمره جلوم بزاره کمه.زندگی خرج داره،والا.*چش غره

خلاصه که برام دعا کنید.ㅠㅠ به شدت نیاز به پول خیلی ناچیز و کم این عکاسی تو آرایشگاه دارم.هرچند که ای کاش به جاش نیاز به پول کار کردن توی گل فروشی ای،کتاب فروشی ای،لوازم تحریری چیزی میبودم-.-

ولی بهرحال..همینم غنیمته.

و آها،من دیگه رسما کنکوری شدم،It's me,Hi,I'm a jer khordeh.

و هنوز هم نمیخوام باورش کنم با اینکه سال دیگه این موقع باید با تموم اورژانس های سراسر شهر هماهنگ کنم برای اینکه آماده باش باشن برای سکته های ریز و درشتی که قراره بزنم انشالله. 

و خسته نباشید میگم به تموم کنکوری های امسال:]واقعا دمتون گرم..من از الان درگیر یه استرس به شدت تخمی ام،چه برسه به شماها..

خب دیگه،بیش از اندازه چرت و پرت گفتم'-'

اما..دلم برای نوشتن اینجا تنگ شده بود و خب مثل قبل شاید نباشه اما هنوزم فرح بخشه">

بای بای.

null