۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

!I'm lost



من گمشدم..

در یک رنگین کمان

الان رنگین کمانمون

رفته!..

من گمشدم،در سکوت بلند ترین صدای دنیا 

در رنگ های گمشده‌ی یک تابلوی نقاشی

در لبخند کودکی غمگین

من گمشدم در ستاره‌ ای که سالیان سال آرزوهایم را به او میگفتم،اما نمی‌دانستم که

ستاره صدها سال پیش مرده است 

من گمشدم،در شمارش بی پایان عقربه ها

در صدای ناقوس کلیسایی متروک که دیگر کسی به بهانه‌ی به صدا در آوردن ناقوس زنگ زده اش پا به آنجا نمی‌گذارد!

در آخرین رنگ رنگین کمان شادی هایم

در همان روزی که تو دیگر نخندیدی و من شمردن اشک هایت  را آموختم

اما شاید بشود برگشت..

شاید روزی سکوت آن صدای بلند شکسته شود

شاید روزی بشود رنگ به تابلوی نقاشی‌ رویاهات برگردد 

شاید روزی بیاید که کودک بازیگوش بچگی هایم باز هم شیرین ترین لبخند دنیا

را بزند.

شاید روزی برسد‌ که ستاره‌ام دوباره متولد شود و من باز در گوشش نجوا کنم رویاهایم را..

شاید عقربه ها با پاهایم یاری کنند

شاید باز هم کسی بخواهد صدای ناقوس آن کلیسا را بشنود

شاید باز هم رنگ های رنگین کمانمان بهم برسند

و شاید روزی لبخند هایت برگردند

اما نه،تا روزی که تو از همان راه همیشگی برگردی!..

پس باز هم مینویسم بر روی تمام کاغذ های دنیا:

من گم شده‌ام؛در یک رنگین کمان...

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Chomion
    • شنبه ۳۰ مرداد ۰۰

    این سبز فرق داشت!

    من؟هرروز همان روز بود..

    از کلبه‌ی چوبی‌ اش که در دورترین قسمت دهکده‌ی سبز با ابر هایی پاک و نرم بود،بیرون میزد و سبد حصیری اش را در دست می‌گرفت و به سمت بیشه زار کوچک و ساده‌اش قدم میزد.

    وقتی می‌رسید باز هم تنش را میان برگ های سبز رنگ بیشه‌زار می‌خواباند.

    برگ‌هایی که تازه بودند؛تازه مثل دستان سفید و قلب پر تپشش!

    همانند هرروز باز هم پروانه‌ای سفید و درخشان روی موهای عسلی رنگش‌ جا خوش میکرد.انگار که زبان این پروانه را بهتر از هر کسی می‌دانست

    پروانه ساعت ها اطراف دخترک پر میزد و پوست لطیف و سردش را لمس میکرد..

    در خیالات دختر اما،آن پروانه انسان آزاده ای بود که به عشق آزادی خود را در جلد پروانه‌ای پاک و کوچک میان باد ها میرقصاند..

    بوی‌ این پروانه برایش آشنا بود؛بوی همان رویایی را میداد که در کودکی به عشقش میان رود های نیلگون شنا میکرد و در بین رنگ های‌رنگین‌ کمان‌‌ می‌خندید.. 

    بوی‌ همان گل رز تازه‌ی‌ روی میز تحریرش را می‌داد

    بوی همان دریایی که‌ انتهایی نداشت و انتهایش پایان رویاهای ارغوانی رنگش بود.

    پروانه بوی همان مداد شمعی هایی را می‌داد که در کودکی با سادگی تمام روی کاغذش نقش رویاهاش را میکشید. 

    بوی سبزی‌ زندگی‌اش را می‌داد..

    آرزو داشت که این پروانه همان دخترکی‌ باشد که روزی دستبند مهره دار قرمز‌‌ رنگش را به او داد و رفت..دستبندی‌ که گویی تکه‌ای از قلب همان دختری بود که از بین باغ سیب های سبز می‌آمد.

    دختری‌ که هم دستبند ساده‌اش و هم موهای حنایی رنگش بوی سیب های بهشت را می‌دادند!

    بار دیگر دستبند را بو کرد..

    هنوز بوی آن خاطره‌ی‌ آشنا را می‌داد..

    بار دیگر‌ به پروانه‌ نگاه کرد.

    او دختری بود از میان سبزی جنگل های بی پایان

    اما..این سبز سبز دیگری بود..

    سبزی بود از جنس همان دختری که با رایحه‌ی سیب های بهشتی می‌آمد..

    سبزی که بوی زندگی میداد..

    این سبز،فرق داشت!


  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • Chomion
    • جمعه ۲۹ مرداد ۰۰

    نمایشنامه🎭

    گاهی فکر میکنم که زندگیم نمایشی بوده سراسر رمز،راز،غم،شگفتی،عشق...

    اما در میان تمامی این فکر ها..این فکر به سرم می‌رسد که آیا من..بازیگر اصلی هستم؟؟

    شاید من بازیگری فرعی در جهت دیوانه وار داستانی هستم که بازیکن اصلی آن در انتظار نجات یافتن نشسته و تار های افکار زنگ زده و غم دیده اش را مینوازد..

    شاید روزی که اورا یافتم همان روزی باشد که نقش من در این نمایشنامه مشخص شود.

    بازیگر های زیادی در این نمایشنامه وجود دارند

    بسیاری با اولین هجوم موج ها.. از صحنه‌ی نمایش به بیرون پرتاب می‌شوند..

    بسیاری که دم از قدرت و قوی بودند می‌زدند.. 

    با دومین هجوم موج ها.. از صحنه بیرون می‌روند!

    اما در این میان کسی وسط صحنه‌ی نمایش نشسته است 

    خسته از همهمه های اطراف سرش را میان دستان خود اسیر کرده و

    آرام و بی صدا می‌گرید..

    شاید من بازیگر اصلی این نمایش نباشم..

    و می‌بایست وقتی تمامی موج ها  طغیان میکنند از میان آنها به آن بازیگر خسته و شکسته برسم و اورا از تمامی رنج ها برهانم..

    شاید هم در کنج خلوتی می‌بایست بنشینم و تماشا کنم داستان زندگی 

    بازیگران نمایشنامه ای را که پایانی ندارد..

    و بنویسم داستانی را که شاید هرگز شنیده نشود

    و بر روی کاغذ های کاهی و قدیمی کتاب ها نوشته نشود!

    این نمایشنامه‌ی بی پایان و جادویی دنیای من است!

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • Chomion
    • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰

    بت های فداکار و خسته!

    در زندگی هممون تعداد زیادی از این بت های کوچولو وجود دارن!

    دختر هایی‌ آروم و بی حاشیه که وقتی زندگی‌ تبدیل به طوفانی غیر قابل کنترل میشه،اونا هستن که میشن انسان فداکاری که امید قلب ها میشن..

    اونا کمتر دیده میشن

    کمتر جدی گرفته میشن

    کمتر بهشون توجه میشه

    اما همیشه آماده‌ی دادن بیشتر توجه به شما هستن:)

    بت های مهربونی که اگه نباشن..تازه میفهمین چه ارزشی توی زندگی هامون داشتن.. !

    اگه جزو دسته‌ی بت ها هستید..

    تبریک میگم! شما لازمه‌ی زندگی انسان های اطرافتون هستید!☘︎

     

    +متن از : زنان کوچک،اثر لوییزا می الکات♪

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱ مرداد ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb