گاهی فکر میکنم که زندگیم نمایشی بوده سراسر رمز،راز،غم،شگفتی،عشق...
اما در میان تمامی این فکر ها..این فکر به سرم میرسد که آیا من..بازیگر اصلی هستم؟؟
شاید من بازیگری فرعی در جهت دیوانه وار داستانی هستم که بازیکن اصلی آن در انتظار نجات یافتن نشسته و تار های افکار زنگ زده و غم دیده اش را مینوازد..
شاید روزی که اورا یافتم همان روزی باشد که نقش من در این نمایشنامه مشخص شود.
بازیگر های زیادی در این نمایشنامه وجود دارند
بسیاری با اولین هجوم موج ها.. از صحنهی نمایش به بیرون پرتاب میشوند..
بسیاری که دم از قدرت و قوی بودند میزدند..
با دومین هجوم موج ها.. از صحنه بیرون میروند!
اما در این میان کسی وسط صحنهی نمایش نشسته است
خسته از همهمه های اطراف سرش را میان دستان خود اسیر کرده و
آرام و بی صدا میگرید..
شاید من بازیگر اصلی این نمایش نباشم..
و میبایست وقتی تمامی موج ها طغیان میکنند از میان آنها به آن بازیگر خسته و شکسته برسم و اورا از تمامی رنج ها برهانم..
شاید هم در کنج خلوتی میبایست بنشینم و تماشا کنم داستان زندگی
بازیگران نمایشنامه ای را که پایانی ندارد..
و بنویسم داستانی را که شاید هرگز شنیده نشود
و بر روی کاغذ های کاهی و قدیمی کتاب ها نوشته نشود!
این نمایشنامهی بی پایان و جادویی دنیای من است!