من؟هرروز همان روز بود..

از کلبه‌ی چوبی‌ اش که در دورترین قسمت دهکده‌ی سبز با ابر هایی پاک و نرم بود،بیرون میزد و سبد حصیری اش را در دست می‌گرفت و به سمت بیشه زار کوچک و ساده‌اش قدم میزد.

وقتی می‌رسید باز هم تنش را میان برگ های سبز رنگ بیشه‌زار می‌خواباند.

برگ‌هایی که تازه بودند؛تازه مثل دستان سفید و قلب پر تپشش!

همانند هرروز باز هم پروانه‌ای سفید و درخشان روی موهای عسلی رنگش‌ جا خوش میکرد.انگار که زبان این پروانه را بهتر از هر کسی می‌دانست

پروانه ساعت ها اطراف دخترک پر میزد و پوست لطیف و سردش را لمس میکرد..

در خیالات دختر اما،آن پروانه انسان آزاده ای بود که به عشق آزادی خود را در جلد پروانه‌ای پاک و کوچک میان باد ها میرقصاند..

بوی‌ این پروانه برایش آشنا بود؛بوی همان رویایی را میداد که در کودکی به عشقش میان رود های نیلگون شنا میکرد و در بین رنگ های‌رنگین‌ کمان‌‌ می‌خندید.. 

بوی‌ همان گل رز تازه‌ی‌ روی میز تحریرش را می‌داد

بوی همان دریایی که‌ انتهایی نداشت و انتهایش پایان رویاهای ارغوانی رنگش بود.

پروانه بوی همان مداد شمعی هایی را می‌داد که در کودکی با سادگی تمام روی کاغذش نقش رویاهاش را میکشید. 

بوی سبزی‌ زندگی‌اش را می‌داد..

آرزو داشت که این پروانه همان دخترکی‌ باشد که روزی دستبند مهره دار قرمز‌‌ رنگش را به او داد و رفت..دستبندی‌ که گویی تکه‌ای از قلب همان دختری بود که از بین باغ سیب های سبز می‌آمد.

دختری‌ که هم دستبند ساده‌اش و هم موهای حنایی رنگش بوی سیب های بهشت را می‌دادند!

بار دیگر دستبند را بو کرد..

هنوز بوی آن خاطره‌ی‌ آشنا را می‌داد..

بار دیگر‌ به پروانه‌ نگاه کرد.

او دختری بود از میان سبزی جنگل های بی پایان

اما..این سبز سبز دیگری بود..

سبزی بود از جنس همان دختری که با رایحه‌ی سیب های بهشتی می‌آمد..

سبزی که بوی زندگی میداد..

این سبز،فرق داشت!