صدای گریه هایش در سرم میپیچید و مویرگ های مغزم را آزار میداد
مدت ها بود که به این اتاق تنگ و تاریک می آمد و مثل یک کودک بی دفاع گریه میکرد.
گریه میکرد..گریه میکرد و گریه میکرد
انگار که تنها کاری که میتوانست بکند همین بود.
دیگر تحملم تمام شده بود؛
از روی صندلی چوبی بلند شدم و کُلت روی میز رو برداشتم،
رویش را به سمت خودم برگرداندم و در چشمان خیس و پر از عجزش نگاه کردم..
دستانش میلرزید و قلبش درحال انفجار بود!
او زاده شده بود تا درد بکشد.
کلت مشکی رنگ را روی پیشانی اش گذاشتم و برای آخرین بار به چشمانش نگاه کردم
ماشه را کشیدم.
و دیگر صدای گریه ای نمیآمد
آن روز خودم را کشتم؛
دردناک به نظر میرسید ولی نه!
آن روز من انسانی را کشتم که چارهای جز گریه کردن نداشت.
گریه هایش ضعفش را فریاد میزد!
ماشه را که کشیدم،پیکر بیجانش روی زمین افتاد و دیگر نه صدای گریه ای شنیده میشد
و نه آن منِ ضعیف و ناتوان وجود داشت
من خودم را کشتم تا آزاد شوم:)