تو خیلی بلند گریه میکنی
اشکهات یکی پس از دیگری سرازیر میشن
چشمات سرخ شدن
دستات میلرزن
صدات گرفته!
وقتی حرف میزنی،وقتی از سیاهی ای که اطرافت رو فرا گرفته بود و ممکنه بازم بگیره حرف میزنی من میترسم
چیکار میتونستم بکنم؟تو هیچوقت چیزی نمیگفتی
هرروز میومدی و همون جای همیشگی میشستی و آب‌پاش قرمز رنگمو ازم میگرفتی و خواهش میکردی که اجازه بدم تو به گل های گل فروشیم آب بدی.
وقتی ذوق و برق توی چشماتو میدیدم نمیتونستم نه بگم
آب پاش و بهت میدادم و تو دقیقه ها غرق آب دادن به گل های رنگارنگ گل فروشی میشدی.
و من پشت پیشخون می‌ایستادم و درحالی که لیوان شیر کاکائوم و توی دستم می‌فشردم و به صدای ملودی بارون گوش میدادم،نگاهت میکردم.
نمیدونم و هرگز نفهمیدم که چرا وقتی داشتی گل هارو آب میدادی یواش و آروم اشک میریختی..
فکر میکردی من نمیبینمت ولی اشکهات زیاد تر از این حرفا بودن.
خودمو به ندیدن میزدم و مشغول تمیز کردن قفسه‌ی کتابخونه میشدم؛چند دقیقه بعدش میومدی و کنار می‌ایستادی و به کتاب ها نگاه میکردی
به یه کتاب با جلد قهوه‌ای اشاره کردی و پرسیدی اون چیه؟
بهت گفتم دزیرس 
دزیره..
پرسیدی میتونم ببرم و بخونمش؟
سر تکون دادم و کتاب رو از توی قفسه برداشتم و به دستت دادم.
کتابو گرفتی و رفتی روی یه میز صندلی گوشه‌ی کافه نشستی و مشغول خوندن شدی.
درحالی که داشتم برای مشتری ها گل هارو میپیچیدم زیر چشمی نگاهت میکردم
بازم داشتی گریه میکردی!
اشکهات روی صفحه های کتاب میریختن و رد خودشونو به جا میزاشتن.
مغازه که تعطیل میشد کتابو روی میز میزاشتی و بعد از خداحافظی گرمی بیرون میرفتی..
وقتی میرفتی کتابو باز میکردم و به رد اشکهات روی صفحات خیره میشدم.
تو هرروز به مغازه‌ی ساده‌ی من میومدی و باز هم مثل هرروز ازم میخواستی اجازه بدم گل هارو آب بدی،کتابخونه رو تمیز کنی 
میز صندلی هارو مرتب کنی
و گوشه‌ی کافه دزیره رو بخونی 
و من مثل روز های دیگه فقط به تماشا کردنت میشستم.
یک روز اما با روز های دیگه فرق داشت
یک روز درحالی که داشتی دزیره رو میخوندی صدای شکستن بغض عمیقت توی مغازه پخش شد و با صدای شر شر بارون مخلوط شد.
متعجب و سردرگم به تویی که روی زمین افتاده بودی و داشتی هق هق میکردی خیره شدم و نمیدونستم باید چیکار کنم!
به سمتت اومدم و دستات و توی دستام گرفتم.
دستات سرد بود،زخم های کوچیک و بزرگی روش بود 
گونه هات قرمز شده بودن
چشمات هم سرخ بودن
و میلرزیدی 
بارونی خودمو روی شونه هات انداختم و لیوان شیر کاکائوم رو به تو دادم تا بخوری و آروم تر شی.
اما تو خیلی سخت گریه میکردی
از روزهایی برام گفتی که توشون خط لبخندت کمتر دیده می‌شد و برق چشمهات ناپدید شده بودن
از لحظه هایی میگفتی که برای فرار از دست افکارت ذهنت رو دفن کرده بودی.
بهم گفتی میترسی که باز هم اون روزا برسن
گفتی از تیرگی ای که دورت پیچیده شده میترسی 
دستامو به صورت خیست کشیدم و اشکهاتو پاک کردم
بهت گفتم شاید بتونی از این به بعد بیشتر به مغازم بیای
و شاید بتونیم بیشتر باهم کتاب بخونیم
گفتم اون جای همیشگی رو تا ابد برای تو نگه میدارم
لیوان شیر کاکائوی گرم همیشه برات روی پیشخوان آمادست 
همیشه همون آب پاش قرمز کنار گلدون ها و گل ها منتظرته
کتابخونه رو تمیز نمیکنم تا وقتی که تو برسی
دزیره روی میز میمونه تا بیای و ادامش رو برام بخونی
به چشمات نگاه کردم،حالا چقدر آروم تر شده بودن
یه گل نیلوفر از بر میدارم و روی دستات میزارمش 
زخم هاتو دست میکشم و لبخند میزنم
و بهت میگم که همیشه یکی اینجا منتظرته!
تو سخت گریه میکردی و من میترسیدم ولی حالا شاید بشه فقط با بغل کردنت قلبت رو آروم کرد..

+همیشه آرزو داشتم یه گل فروشی داشته باشم که توش یه کتابخونه‌ام باشه و اون طرفش یه کافه‌ی نقلی که کلش دکور چوبی داره:))))فاک لایف..
+لطفا درحال خوندن متن موزیک پلی شود:')~