۵۶ مطلب با موضوع «‹چه می‌گذرد بر من؟» ثبت شده است

هویجِ کیوت و کادوی خوشمزه‌اش.


 

*بخشی از هنرنمایی های بچه های یازده فوتوxD*

+من و مهدیه ایم~

++موقع آپلود متوجه شدم عکسا چپکی آپ شدن و من نمیفهمم چرا:/احتمالا بخاطر اینکه با دوربین گرفتنشون باشه.ب هر حال شما تصور کنید اینا صافن.👍🏻

این روزا مدرسه رو دوست دارم

تازه دارم حس میکنم میشه با بچه ها بهم خوش بگذره و خب تا جایی که بشه سعی میکنم اون دکمه اجتماعی و شنگول بودنمو انگولک نکنم و خاموشش نکنم.

گفته بودم مدرسه هم میتونه به سلف لاو شما برینه و هم اونو بالا ببره؟

خب دو روزه ب طرز عجیبی داره بالا میبرتش.

نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده و چیشده،دارم بلاخره خوشگل میشم یا چی؟چون دو روزه متوالی جمله خیلی خوشگلی رو دارم میشنوم و خب وات د شت؟!من فقط دو سه روزه به جای فرق موهامو بالا میبندم با یه کش کوچولو"|میدونستم زودتر این کارو میکردم والا"|xD

و اما یه چیز دیگه..

پارسال ما از ۱۲ تا ۲ آزاد بودیم و گفته بودن غذا و خوراکی و هرچی دوست دارید بیارید عشق کنید

ماعم هرچی داشتیم آوردیم یه زیر انداز پهن کردیم تو حیاط نشستیم خوردیم

یکی از بچه ها به اسم آتنا که خدای کیوتی و خوشگلیه و موهای نارنجی خدادادی هم داره:)ترشی آورده بود با خودش

منم که روانی ترشی و چیزای ترش..از ترشی اون خوردم و شروع کردم به به چه چه و عر زدن.

از همون موقع این بچه فهمید من عاشق ترشی ام

حالا حدس بزنید چیشده؟نه،محاله بتونید حدس بزنید،چون یه اتفاق فوق کیوت و سوییت افتاد!!

دیروز زنگ آخر که داشتم از پله ها میومدم پایین دیدم آتنا داره صدام میکنه و هی اسممو صدا میزنه

وایسادم دیدم یه شیشه کوچولو ترشی گرفته جلوم:))))

وای خواهش میکنم فقط تصورش کنید..

یه دختر کوچولوی قد کوتاه با ماسک سفید،موهای نارنجی فرفری و چشمای درشت که به شما زل زده و یه شیشه ترشی رو گرفته جلوتون...

اولش خشکم زده بود

گفتم:

_این چیه آتنا؟

+ترشیه دیگه خواهر من

_این..این همش برای منه؟

+نه برا عممه 

_برای خود خودم؟

+آره:|

_این الان همینطوری مجانی مفتی برا منه پس؟

+آره بخدااا سم نریختم توش"""////

_تو...توی بچ از پارسال یادت مونده من ترشی دوست دارم؟:)))

*با بهت گرفتن شیشه ترشی از دستش 

*تجمع کلی ستاره تو چشمام

*محکم پرت کردن اون موجود کیوت مهربون کوچولوی کله هویجی تو بغلم

و در نهایت عر زدن تا خود دم در مدرسه. 

یعنی همشششش اینطوری بودم ک آتنا آی لاو یو

آتنا یو آر مای هازبند 

آتنا میام خواستگاریت آدرس خونتونو بده

آتنا تو خدایی 

بعد فکر کنید وسط راه پله جلو ملت می‌پریدم بالا پایین جیغ میکشیدم:)وای نه..الان یادم اومد چقدر اصکل بودم شت..

آتنا هم ذوق کرده بود میگفت تاحالا ذوقتو ندیده بودم بعد خندیدددTT

واقعا هم همینطوره،توی این چند ماه این اولین بار بود تو مدرسه ذوقمو میدید کسی اینطوری">

و واقعا اتفاق قشنگ و کیوتی بود برام..خصوصا اینکه آتنا کلا خیلی خونگرم و مهربونه و به منم لطف زیادی داره..مدام میاد رد میشه میره میگه خیلی جذابی بعد میره منم جیغ میزنم فحشش میدمTTTTینی چی این کارا آخه ایش😭!

نسنسننثصمنصجصنششنشTTشما نمیفهمید من چرا دارم عر میزنم انقدرTTTTTT

خلاصه که آره،هنوز دلم نیومده باز کنم در اون ترشی بهشتی روㅠㅠ*فین کردن در دستمال گل گلی

و براتون بگم از ریخته شدن پشمام

نمیدونم شماهم اینو قبول دارید یا نه اما من هر موقع از هرکی پرسیدم چه رنگی ام گفته زرد

امروزم که توی کلاس آزاد بودیم و معلم نداشتیم صندلی داغ بازی کردیم.

از رامیلا پرسیدم بنظرت من چه رنگی ام

و گفت خردلی~

بعد گفتم خیلی عجیبه از هرکی این سوالو پرسیدم یه طیف از رنگ زرد رو بهم گفته

بعد همه بچه ها باهم یه صدا گفتن آره آرههه زردی تو😂😭شایدم واقعا زرد باشم؟آی دونت نو.

و فهمیدم که از کنکاش شخصیت بقیه لذت میبرم و برام خیلی جالبه

میتونستم تا خود شب بشینم و به همه بچه ها بگم که چه رنگی میبینمشون و چ شکلی ان.

و آقا..من واقعا فهمیدم که این دختره که -هم روش کراشم هم نیستم-به شدت کیوته:::>>>

من فکر میکردم سگ و ترسناک باشه

ولی وقتی امروز موقع آویزون شدنش از نرده های حیاط و سر خوردنش ازشون دیدمش فهمیدم خیلیم کوچکه

خصوصا موقعی که با دیدن بچه کوچولو ها ذوق میکنه

یکی بره بهش بگه تو انقدی🤏🏻دختر.خودتو ترسناک جلوه نده!

و من واقعا دلم میخواد بغلش کنم یا باهاش حرف بزنم ب عنوان یه آدم معمولی خیلی دوستانه،اما متاسفانه نمیشه چون مطمئنم خیت میشم-

دوستانی که گارد دارید در برابر ملت و بقیه ازتون میترسن،یکی که دوست داره باهاتون ارتباط داشته باشه باید چیکار کنه؟؟؟😂😂

بعد اصن من برا اون شبیه یه ویروسم،مطمئنم.

چون اون اینطوریه که دارکه،ساکت و آرومه،همه ازش میترسن،جذابه،چشاش سگ دارن،موهاش پسرونه ان،استایل دارک داره و و و و...

و من اینطوریم که یه اصکلم،شلوغم و شبیه یه بمب خنده ام،همه باهام راحتن و یکسره و بغلمن،هیچکس ازم نمیترسه،به گفته بقیه کیوتم(چصکیوت در نظر میگیرمش.)،چشمام به گفته رامیلا شبیه توله خرس هاس،موهامو شبیه بچه های پنج ساله بالای سرم با یه کش قلبی صورتی جمع میکنم و فر فری ان،سوییشرت چهارخونه پشمی ای میپوشم که توش شبیه بچه های مهدکودکی ام،جیغ میزنم و در کل و مخم.تنها وجه اشتراک من و اون اینه ک جفتمون کتاب میخوندیم تو مینی بوس.

پس کلا کنسله^-^

آه دیگه خیلی حرف زدم کافیه..برم ادامه درسمو بخونم^-^

  • ۲۰
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۱۰ آبان ۰۱

    رندوم نویسی ای غول آسا~

    سلاااممم*-* 

  • نظرات [ ۴۶ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

    کثیف

    با بند بند وجودم از خواب ظهر متنفرم:)))

    ساعت چهار خوابیدم ۶‌ پاشدم خب لعنتیا چطوری میتونید نیم ساعت بخوابید فقط پاشید بعدش؟!!!

    از جام نمیتونم تکون بخورم..دارم میمیرم سگ هم شدم تازه.(من وقتی تو روز بخوابم اعصابم خورد میشه تا شب و کسلم)

    کلی ام درس دارم

    اتاقمم بازار شامه

    گریه هم دارم

    موقع اذان هم دقیقا از خواب بیدار شدم

    همه چی آرومه من چقد خوشبختم.

    امیدوارم فردا هم هوا ابری باشه از دلم دراره کسافت بودن امروزو~

    • 私の救いの天使✨🤍
    • يكشنبه ۱ آبان ۰۱

    رد دادگی چیست؟

    به عنوان یک دختر ۱۶/۱۷ ساله،تنبیه های نوشتاری رو توهینی به هیکل و قد و شعور و همه چیزم میدونم شمارو نمیدونم^---^

    اونم تنبیه بخاطر یه سلیطه‌ی گستاخخخ!!!

    گااااد سرمو ب کجا بکوبم هرچی مینویسم تموم نمیشه پریا امیدوارم اینو ببینی و میخوام از همین تریبون بهت بگم گه فاک یووووو

    من ک میدونم خود لعنتیت الان پیش دوست پسراتی من نشستم دارم بخاطر تو تنبیه مینویسممممم 

    بمیررررر

    +دوستان رد دادم جدی نگیرید.کامنتارم باز میزارم و دلیلی هم براش ندارم ارهTT

  • نظرات [ ۴۵ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • پنجشنبه ۲۸ مهر ۰۱

    به کدامین گناه؟

    از برکات الهی اولین اسم تو لیست بودن هم اینه که مثلا کنفرانس جلسه اول پودمان اول درست میوفته به تو^^

    یا مثلا تو اولین نفر باید کلاسو تمیز کنی^^

    یا تو اول باید ازت پرسش بشه^^

    فامیلیمو عوض میکنم ب خداوندی خدا قسم..

    چرا منننن؟؟؟T-T

    تازه ادبیاتم باید بخونمT----T

    گناهم چیه آخهT---T

    حوصله ندارم خدایاااا..

    +تازه آهنگم گذاشتم دارم درس میخونم.بعد یه خط متنو میخونم یه خط آهنگو میخونم:)xDتباه فور اور. 

    شات دون هم گذاشتم تازه!!!گاددد😭😂

    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۲۶ مهر ۰۱

    بغضی که شکسته نشود،نوشته میشود.

    بتی،اکنون که برایت مینویسم قلبم رو به انفجار است.یک جای کار می‌لنگد،این درست نیست!درحال لمس و حس کردن چیز هایی هستم که شک ندارم اگر این منِ ۲ سال پیش آن را می‌دید پیکرش از هم متلاشی میشد و قلبش مشتی خاکستر.

    بتی،چیز هایی که حس میکنم با گلویم گل آویز می‌شوند و آن را تا جای ممکن می‌فشارند!دندان می‌کشند و چنگ می‌زنند.

    دیگر حتی اعتنایی به چگونه نوشتن ندارم.دستانم را به حرکت در می آورم و اشک هایم را می‌نویسم.

    یک کلام برایت بگویم،برای تویی که عزیزی و آشنا:درحال مردن هستم.

    "بغضی که شکسته نشود،نوشته می‌شود."

    پس بگذار بنویسم بتی،بگذار از آخرین تکه‌ی وجودم برای ابراز وجود استفاده کنم و با آخرین ذره های توانم فریاد بزنم که زنده ام.زنده ام و روی تکه‌ای گمشده از زمین تنفس میکنم.و منتظرم کسی،چیزی،مرا بیابد.

    دیگر نمیدانم چه مینویسم و برای که مینویسم،نمیدانم قلمروی واژه هایم تا به کجا امتداد داشتند،چقدر وسیع بودند و چه رنگی داشتند‌.

    واژه هایم خلاصه شده اند بتی عزیز،خلاصه در کلماتی که از به زبان آوردنشان شرم دارم.

    مثلا چیز هایی مانند درد،رنج،ضعف،دلتنگی،خستگی و ناامیدی.

    بتی،بمن بگو که این من نیستم.محض رضای خدا ! بگو که این سایه ای از من است،جند صباحی به جای من می‌زیستد و بعد محو می‌شود.

    دلم می‌خواهد خودم را محکم در آغوش بفشارم،بعد مانند همیشه تصور کنم اوست.احمقانه رفتار میکنم بتی؟تو دیگر این را نگو

    میدانی که این ماهیچه نافرمان و گستاخ تنها تنگ است.میدانی که خسته است

    میدانی که هر خطی که برایت مینویسم یک جهان اشک است.

    از خودم شرم دارم بتی!جمله بندی هایم خلاصه شده در چیز هایی تیره و تاریک هستند که روزی منتقد آنها بودم؛حالا خود،به نظاره گر رقص مرگبار آنها روی صحنه‌ی تئاتر زندگی ام شده ام.

    ای کاش می‌دانستم "چیز درست"را دقیقا در کدام یک از این هزار توی ناتمام گذاشته اند،ای کاش می‌توانستم چیزی باشم که باید باشم. اما چه سود که تکه پوستی از چیزی که بودم هستم.

    تکه پوسته‌ای تشکیل شده از دلتنگی و آغوش.

    آغوش.آغوش.آغوش. چقدر دلم یک آغوش می‌خواهد بتی..چقدر دلم یک دریای عمیق می‌خواهد بتی،چقدر دلم ابری را میخواهد که بی هوا هوای باریدنش بگیرد.

    چقدر دلم اندکی دوست داشتن میخواهد بتی.. 

    و چقدر‌،دلم کمی خواب می‌خواهد بتی نازنین.

    -از دوست همیشگی تو،C.h'

    ***

    +به همه اونایی که دلتنگمن،منتظر جواب کامنت هاشونن و ازم ناراحتن:دوستتون دارم و دلم براتون بیش از اندازه تنگه.فقط متاسفم..

    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۱۹ مهر ۰۱

    مکن ای صبح طلوع

    *پست حاوی مقادیر زیادی چسناله و غر غر است.*

    دیدم پست بدون عکس خیلی یه طوریه دیگه این عکس خودمو گذاشتم تنگش.خیلیم ربط داره اصن به پست.

    #فتیش چشم فوراور✊🏻

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۸ مهر ۰۱

    هیچ چیز.

    هیچ چیز،شبیه قبل نیست.

    خصوصا تو!

    و من فقط میتونم تماشا کنم.

    -بخشی از شبِ جمعه‌ی مهر‌

    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۸ مهر ۰۱

    برای بتی:قدم اول

    بتی عزیزم،سلام.

    مدت هاست که حرفی از تو نشد و برایت ننوشته ام.شاید بخواهی از حالم باخبر باشی.پس برایت مینویسم و به رسم عادت تو به من گوش خواهی کرد و بعد باهم لبخند میزنیم.

    بتی،در این مدت هرچه که بخواهی اتفاق افتاد.منظورم از هرچه بخواهی چیز هایی‌است که ما مدت ها به انتظار آنها نشسته بودیم.یادت هست بتی؟دلشوره ها و گریه ها..

    از آنجا که تو بر هر چیز آگاهی خلاصه اش میکنم؛تمامش کردم.

    بله درست است،تمامش کردم خانم بتی.حتما میخواهی بدانی چگونه بود؟

    خب،باید بگویم که سخت و طاقت فرسا.

    روی مبل نشسته بودم،کتابی در دست داشتم،اما خواندن کجا بود؟نگاه میکردم.

    کتاب را بی جهت و بی هدف ورق میزدم و او تنها گوش میداد.

    حس میکردم حتی دیوار ها نگاهم می‌کنند و سایه سنگینشان روی قلبم لانه کرده.

    پوست انگشتان و لب هایم را میکندم و پاهایم را با ریتم تکان میدادم،شبیه دیوانه ای به انتظار بودم.

    نفسم به سختی از دریچه خروج میکرد و حتی می‌توانستم صدای یخ کردن خون درون رگ هایم را بشنوم!

    اما بلاخره تمام شد.خدا می‌داند چند بار بغض کردم،چند بار یخ زدم،چند بار میان کلماتم شکستم و چند بار نفس کم آوردم.اما تمامش کردم بتی.

    نمی‌گویم آسان و مطلوب بود،تقریبا کاری بود که هرگز میلی به انجامش نداشتم،شبیه عریان شدن بود،شبیه کندن چسب زخم از روی زخمی چرک کرده و زشت.

    و او تنها میشنید.و من میگفتم.به او حق میدهم که برایش سخت بوده باشد.به هر حال همیشه در پستوی ذهنش تنها می‌دانست که فرزندش هستم.

    از من گلایه کرد که چرا زودتر حرف نزدم.

    اما بتی،محض رضای خدا!چگونه می‌توانستم چیزی بگویم؟وقتی چسبی محکم بر دهانم خشک شده بود؟تا میخواستم زبانم را به حرکت وا دارم گلویم خشک و نفسم سرد میشد.گویی که جادوگری بد زات مرا طلسمی کرده بود که نمی‌توانستم هیچ بگویم و تنها می شنیدم.

    اما طلسم شکست،درست است،بلاخره حرف زدم.لب به سخن باز کردم و طلب کمک کردم.

    آه بتی..تو میدانی طلب کمک کردن چقدر سخت است؟خوب میدانم که درست نیست اما شبیه این می‌ماند که بگویم:درست است،من به کمک نیاز دارم،خودم نمیتونم هیچ کاری کنم!

    امروز هم برای بار دوم آن چسب زخم را کندم و عریان شدم.حالا سه نفر می‌دانستند.من،مادر،آقای مشاور،و پدر.

    از پدر خجالت میکشیدم،همچنین از آقای مشاور،میترسیدم بتی!

    از آزار دهنده و پر زحمت بودن میترسیدم و میترسم.اما چه میشد کرد؟در اعماق باتلاقی پر از کسافت و کثیفی کسی پایم را گرفته بود و به داخل میکشید؛دستم را به نزدیک ترین شاخه گرفتم.و حالا از خمیدگی شاخه ترس دارم. 

    امروز کار هایی را کردم که برایم شبیه مرگ بود.با پدر تنها بیرون رفتم،کنار دست او روی صندلی جلویی نشستم و با او حرف زدم،دوسش دارم.درست است،اورا دوست دارم اما دیواری نامرئی همیشه بین من و او بوده و هست،امروز اندکی از آن دیوار را با پتک خورد کردم،همچنان احساس عریان بودن دارم.

    اما بتی،نا حقی نمیکنم و میگویم که احساس خوبی دارم.عجیب و گنگ است،اما میتوانم رگه هایی کوچک و نازک از شادی و حس خوش را در آن ببینم و به آن چنگ بزنم.

    تو بهتر از هر کس میدانی که چگونه گذراندم،تنها نفس میکشیدم،این تنها کار مفید هرروزه‌ام بود بتی!

    بدون ذره ای تلاش.برای حرف زدن،برای تکان خوردن،برای حس کردن.

    اما حالا قدمی برداشته ام بزرگ و سرنوشت ساز.میخواهم زندگی کنم و زنده بمانم بتی.

    میخواهم بخوانم و بنویسم،بکشم و تماشا کنم،بسازم و ساخته شوم،کم بیاورم و قدرت بگیرم.

    فکر کردن به این مسئله بی دلیل سبب بغضم می‌شود.میترسم بتی..متوجهی؟

    اما باید بتوانم،در وسطای تونلی هستم تاریک و پر صدا،اما میبینمش،آن روزنه باریک و بی جان نور را در انتها میبینم. دستم را هرچه دراز میکنم در مشتم جا نمی‌گیرد.

    پس من به سمتش میروم.

    امروز یک قدم به آن نزدیک تر شدم.

    برایم آرزوی موفقیت کن بتی.عریان شدن طاقت فرساست..گذشتن و تحمل کردن جان کاه.

    اما برایم دعا کن بتی.

    با آن دست های روشن و لاغرت،با آن قلب روشن و زمردی ات،با چشمان مشکیِ کشیده و مهربانت،با لب های باریکت،با هرچه میتوانی برایم دعا کن.

    قدرتی را می‌خواهم که هیچکس را ناامید نکنم.

    کسی که همیشه دوست دار توست:چومیون 

    پی نوشت:راستی بتی،چشم های من هم مثل تو وقتی خسته ام زیباترند.یک شباهت دیگر:>

    null

  • ۱۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱

    حالِ خوبِ شیر عسل؟

    【صبح.】

    آروم از خواب بلند میشه.نور چشم هاشو اذیت میکنه

    سرش رو تکون میده،درد میگیره.همون درد همیشگی

    احساس گرسنگی میکنه،اما اشتهایی نداره. 

    بی اهمیت سمت آشپزخونه میره و فقط یه لیوان شیر عسل میخوره.

    عطر و مزه‌ی شیر عسل بهش حس خوبی میده،یه لبخند ریز میزنه.

    زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.

    منظورش با حال خوبِ شیر عسل بود.

    【ظهر】

    مامان نگاهش نمیکنه،عصبی میشه.ناخن هاش کف دستش فرو میرن.

    چیزی نمیگه

    زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.

    و به سمت اتاقش میره..

    【بعد از ظهر】

    همون حس.دلتنگی ای غریب و آشنا،و در عین حال سرد و آزار دهنده.

    دلتنگی ای که شبیه‌ قبلی ها نبود،سنگین و زمخت بود.

    ملحفه رو چنگ میزنه و آروم تر زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.

    گوشیو بر میداره،پیام های y رو سین میزنه.با لبخند به صفحه گوشی خیره‌اس

    y میاد.اما میگه باید بره.

    لبخندش محو،و بین ملحفه ها غرق میشه.

    -نمیزارم..خرابش..

    **

    دستشو سمت شیر میبره و آب رو سرد تر میکنه.

    آب سرد به شدت به تنش میخوره و به پایین میریزه.

    صداش رو دوست داره؛صدای برخورد آب با کف زمین،صدای سکوت،صدای آرامش.

    موهاشو از روی صورتش کنار میزنه و با زبونش قطره های آب رو شکار میکنه

    بوی این شامپو رو دوست داره.و هیج چیز خرابش نمیکنه!

    【عصر】

    شیر داغ رو از توی ماکروویو در میاره.

    مامان همچنان نگاهش نمیکنه؛پوزخند میزنه.

    کاپوچینو رو باز میکنه و توی شیر خالی میکنه

    با قاشق به قلب حباب های شیر حمله میکنه.

    کاش میشد احساسات خودشم اینطور حل کنه..

    با لیوان و کیکش سمت اتاق میره.

    روی زمین میشینه،آهنگ رو پلی و کتاب رو باز میکنه.

    لعنتی نثار همه چیز میکنه

    توی ریتم آهنگ و اولین کلمات کتاب غرق میشه

    -چیزی خرابش نمیکنه.

    **

    مزه عسلی کیک و کاپوچینوی حل شده داخل شیر بهش بهترین حس رو میده.یه جور مسکن برای سردرد،یه جور دلیل برای فراموشی،یه جور دلیل برای خندیدن.

    صدای موسیقی رو بلند میکنه و همراهش میخونه.

    حالا حتی سکوت مامان هم براش اهمیتی نداره!

    【شب】

    آخرین آهنگ هم به پایان میرسه.

    نفس نفس زنان خودشو روی تخت پرت میکنه و سعی میکنه تنفسش رو آرومتر کنه.

    باید با نفسش بجنگه.

    رقصیدن براش راه خوبیه.

    سرش گیج میره و نفسش به بی راهه،صورتش رو سمت سقف گرفته و چشم هاشو میبنده

    لبخند کم رنگی میزنه:خراب نمیشه.

    **

    با تردید وارد آشپزخونه میشه،مامان کنار گاز ایستاده

    همه غرورش رو کنار میزنه

    و به حرف میاد.ازش میخواد گوشیش رو بده تا فیلم رو توی فلش بریزه. 

    مامان چیزی نمیگه؛چند ثانیه‌ی دیگه صبر میکنه

    باز هم چیزی نمیگه.

    دوباره و دوباره دست هاش مشت میشن.با خشم از آشپزخونه بیرون میاد

    توی راه چیز هایی رو زیر لب ردیف میکنه

    حالا مامان هم به حرف اومده 

    اونم داره یه چیزایی میگه.خوب نیستن.حرفاش رو میگم

    مشت دختر سفت و سفت تر میشه

    روی مبل نشسته و سکوت کرده.مامان هنوز هم ادامه میده. 

    با خودش فکر میکنه که چطور میتونه اینهمه حرف بزنه و چیزی گوش نده؟

    تلاش میکنه صداش رو بهش برسونه،پس یه چیزایی میگه

    اما مامان میلی برای شنیدن نداره.پس کار همیشگی رو میکنه

    داد.

    از داد متنفر بود؟قطعا.اما حالا خودش هم انجامش میداد. 

    اون شبیه مامان بود.اونا باهم فرقی نداشتن!

    هردو داد میزدن.

    مامان گریه میکنه،دختر شوکه میشه.

    مامان میون گریه هاش یه چیزایی میگه که وضعیت دختر رو به چیزی شبیه خودش تبدیل میکنه.

    مامان عصبانیه.

    دختر از خودش بدش میاد.اون باعث میشه مامان گریه کنه؟!نه..

    سرش رو میگیره و بلند تر از مامان هق هق میکنه

    احساس میکنه زمان و تلاش هاش شبیه شن از بین انگشت هاش عبور میکنن.

    صداها باهم مخلوط میشن..

    و اون زمزمه میکنه:خراب شد.همه چیز میتونه خراب شه.

    بر اساس یک داستان واقعی.

    نمیدونم..فقط احساس کردم دلم میخواد جایی اینارو تخلیه یا بهتره بگم ثبت کنم:'>

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۱۸ شهریور ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb