بتی عزیزم،سلام.

مدت هاست که حرفی از تو نشد و برایت ننوشته ام.شاید بخواهی از حالم باخبر باشی.پس برایت مینویسم و به رسم عادت تو به من گوش خواهی کرد و بعد باهم لبخند میزنیم.

بتی،در این مدت هرچه که بخواهی اتفاق افتاد.منظورم از هرچه بخواهی چیز هایی‌است که ما مدت ها به انتظار آنها نشسته بودیم.یادت هست بتی؟دلشوره ها و گریه ها..

از آنجا که تو بر هر چیز آگاهی خلاصه اش میکنم؛تمامش کردم.

بله درست است،تمامش کردم خانم بتی.حتما میخواهی بدانی چگونه بود؟

خب،باید بگویم که سخت و طاقت فرسا.

روی مبل نشسته بودم،کتابی در دست داشتم،اما خواندن کجا بود؟نگاه میکردم.

کتاب را بی جهت و بی هدف ورق میزدم و او تنها گوش میداد.

حس میکردم حتی دیوار ها نگاهم می‌کنند و سایه سنگینشان روی قلبم لانه کرده.

پوست انگشتان و لب هایم را میکندم و پاهایم را با ریتم تکان میدادم،شبیه دیوانه ای به انتظار بودم.

نفسم به سختی از دریچه خروج میکرد و حتی می‌توانستم صدای یخ کردن خون درون رگ هایم را بشنوم!

اما بلاخره تمام شد.خدا می‌داند چند بار بغض کردم،چند بار یخ زدم،چند بار میان کلماتم شکستم و چند بار نفس کم آوردم.اما تمامش کردم بتی.

نمی‌گویم آسان و مطلوب بود،تقریبا کاری بود که هرگز میلی به انجامش نداشتم،شبیه عریان شدن بود،شبیه کندن چسب زخم از روی زخمی چرک کرده و زشت.

و او تنها میشنید.و من میگفتم.به او حق میدهم که برایش سخت بوده باشد.به هر حال همیشه در پستوی ذهنش تنها می‌دانست که فرزندش هستم.

از من گلایه کرد که چرا زودتر حرف نزدم.

اما بتی،محض رضای خدا!چگونه می‌توانستم چیزی بگویم؟وقتی چسبی محکم بر دهانم خشک شده بود؟تا میخواستم زبانم را به حرکت وا دارم گلویم خشک و نفسم سرد میشد.گویی که جادوگری بد زات مرا طلسمی کرده بود که نمی‌توانستم هیچ بگویم و تنها می شنیدم.

اما طلسم شکست،درست است،بلاخره حرف زدم.لب به سخن باز کردم و طلب کمک کردم.

آه بتی..تو میدانی طلب کمک کردن چقدر سخت است؟خوب میدانم که درست نیست اما شبیه این می‌ماند که بگویم:درست است،من به کمک نیاز دارم،خودم نمیتونم هیچ کاری کنم!

امروز هم برای بار دوم آن چسب زخم را کندم و عریان شدم.حالا سه نفر می‌دانستند.من،مادر،آقای مشاور،و پدر.

از پدر خجالت میکشیدم،همچنین از آقای مشاور،میترسیدم بتی!

از آزار دهنده و پر زحمت بودن میترسیدم و میترسم.اما چه میشد کرد؟در اعماق باتلاقی پر از کسافت و کثیفی کسی پایم را گرفته بود و به داخل میکشید؛دستم را به نزدیک ترین شاخه گرفتم.و حالا از خمیدگی شاخه ترس دارم. 

امروز کار هایی را کردم که برایم شبیه مرگ بود.با پدر تنها بیرون رفتم،کنار دست او روی صندلی جلویی نشستم و با او حرف زدم،دوسش دارم.درست است،اورا دوست دارم اما دیواری نامرئی همیشه بین من و او بوده و هست،امروز اندکی از آن دیوار را با پتک خورد کردم،همچنان احساس عریان بودن دارم.

اما بتی،نا حقی نمیکنم و میگویم که احساس خوبی دارم.عجیب و گنگ است،اما میتوانم رگه هایی کوچک و نازک از شادی و حس خوش را در آن ببینم و به آن چنگ بزنم.

تو بهتر از هر کس میدانی که چگونه گذراندم،تنها نفس میکشیدم،این تنها کار مفید هرروزه‌ام بود بتی!

بدون ذره ای تلاش.برای حرف زدن،برای تکان خوردن،برای حس کردن.

اما حالا قدمی برداشته ام بزرگ و سرنوشت ساز.میخواهم زندگی کنم و زنده بمانم بتی.

میخواهم بخوانم و بنویسم،بکشم و تماشا کنم،بسازم و ساخته شوم،کم بیاورم و قدرت بگیرم.

فکر کردن به این مسئله بی دلیل سبب بغضم می‌شود.میترسم بتی..متوجهی؟

اما باید بتوانم،در وسطای تونلی هستم تاریک و پر صدا،اما میبینمش،آن روزنه باریک و بی جان نور را در انتها میبینم. دستم را هرچه دراز میکنم در مشتم جا نمی‌گیرد.

پس من به سمتش میروم.

امروز یک قدم به آن نزدیک تر شدم.

برایم آرزوی موفقیت کن بتی.عریان شدن طاقت فرساست..گذشتن و تحمل کردن جان کاه.

اما برایم دعا کن بتی.

با آن دست های روشن و لاغرت،با آن قلب روشن و زمردی ات،با چشمان مشکیِ کشیده و مهربانت،با لب های باریکت،با هرچه میتوانی برایم دعا کن.

قدرتی را می‌خواهم که هیچکس را ناامید نکنم.

کسی که همیشه دوست دار توست:چومیون 

پی نوشت:راستی بتی،چشم های من هم مثل تو وقتی خسته ام زیباترند.یک شباهت دیگر:>

null