۵۷ مطلب با موضوع «‹چه می‌گذرد بر من؟» ثبت شده است

حالِ خوبِ شیر عسل؟

【صبح.】

آروم از خواب بلند میشه.نور چشم هاشو اذیت میکنه

سرش رو تکون میده،درد میگیره.همون درد همیشگی

احساس گرسنگی میکنه،اما اشتهایی نداره. 

بی اهمیت سمت آشپزخونه میره و فقط یه لیوان شیر عسل میخوره.

عطر و مزه‌ی شیر عسل بهش حس خوبی میده،یه لبخند ریز میزنه.

زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.

منظورش با حال خوبِ شیر عسل بود.

【ظهر】

مامان نگاهش نمیکنه،عصبی میشه.ناخن هاش کف دستش فرو میرن.

چیزی نمیگه

زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.

و به سمت اتاقش میره..

【بعد از ظهر】

همون حس.دلتنگی ای غریب و آشنا،و در عین حال سرد و آزار دهنده.

دلتنگی ای که شبیه‌ قبلی ها نبود،سنگین و زمخت بود.

ملحفه رو چنگ میزنه و آروم تر زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.

گوشیو بر میداره،پیام های y رو سین میزنه.با لبخند به صفحه گوشی خیره‌اس

y میاد.اما میگه باید بره.

لبخندش محو،و بین ملحفه ها غرق میشه.

-نمیزارم..خرابش..

**

دستشو سمت شیر میبره و آب رو سرد تر میکنه.

آب سرد به شدت به تنش میخوره و به پایین میریزه.

صداش رو دوست داره؛صدای برخورد آب با کف زمین،صدای سکوت،صدای آرامش.

موهاشو از روی صورتش کنار میزنه و با زبونش قطره های آب رو شکار میکنه

بوی این شامپو رو دوست داره.و هیج چیز خرابش نمیکنه!

【عصر】

شیر داغ رو از توی ماکروویو در میاره.

مامان همچنان نگاهش نمیکنه؛پوزخند میزنه.

کاپوچینو رو باز میکنه و توی شیر خالی میکنه

با قاشق به قلب حباب های شیر حمله میکنه.

کاش میشد احساسات خودشم اینطور حل کنه..

با لیوان و کیکش سمت اتاق میره.

روی زمین میشینه،آهنگ رو پلی و کتاب رو باز میکنه.

لعنتی نثار همه چیز میکنه

توی ریتم آهنگ و اولین کلمات کتاب غرق میشه

-چیزی خرابش نمیکنه.

**

مزه عسلی کیک و کاپوچینوی حل شده داخل شیر بهش بهترین حس رو میده.یه جور مسکن برای سردرد،یه جور دلیل برای فراموشی،یه جور دلیل برای خندیدن.

صدای موسیقی رو بلند میکنه و همراهش میخونه.

حالا حتی سکوت مامان هم براش اهمیتی نداره!

【شب】

آخرین آهنگ هم به پایان میرسه.

نفس نفس زنان خودشو روی تخت پرت میکنه و سعی میکنه تنفسش رو آرومتر کنه.

باید با نفسش بجنگه.

رقصیدن براش راه خوبیه.

سرش گیج میره و نفسش به بی راهه،صورتش رو سمت سقف گرفته و چشم هاشو میبنده

لبخند کم رنگی میزنه:خراب نمیشه.

**

با تردید وارد آشپزخونه میشه،مامان کنار گاز ایستاده

همه غرورش رو کنار میزنه

و به حرف میاد.ازش میخواد گوشیش رو بده تا فیلم رو توی فلش بریزه. 

مامان چیزی نمیگه؛چند ثانیه‌ی دیگه صبر میکنه

باز هم چیزی نمیگه.

دوباره و دوباره دست هاش مشت میشن.با خشم از آشپزخونه بیرون میاد

توی راه چیز هایی رو زیر لب ردیف میکنه

حالا مامان هم به حرف اومده 

اونم داره یه چیزایی میگه.خوب نیستن.حرفاش رو میگم

مشت دختر سفت و سفت تر میشه

روی مبل نشسته و سکوت کرده.مامان هنوز هم ادامه میده. 

با خودش فکر میکنه که چطور میتونه اینهمه حرف بزنه و چیزی گوش نده؟

تلاش میکنه صداش رو بهش برسونه،پس یه چیزایی میگه

اما مامان میلی برای شنیدن نداره.پس کار همیشگی رو میکنه

داد.

از داد متنفر بود؟قطعا.اما حالا خودش هم انجامش میداد. 

اون شبیه مامان بود.اونا باهم فرقی نداشتن!

هردو داد میزدن.

مامان گریه میکنه،دختر شوکه میشه.

مامان میون گریه هاش یه چیزایی میگه که وضعیت دختر رو به چیزی شبیه خودش تبدیل میکنه.

مامان عصبانیه.

دختر از خودش بدش میاد.اون باعث میشه مامان گریه کنه؟!نه..

سرش رو میگیره و بلند تر از مامان هق هق میکنه

احساس میکنه زمان و تلاش هاش شبیه شن از بین انگشت هاش عبور میکنن.

صداها باهم مخلوط میشن..

و اون زمزمه میکنه:خراب شد.همه چیز میتونه خراب شه.

بر اساس یک داستان واقعی.

نمیدونم..فقط احساس کردم دلم میخواد جایی اینارو تخلیه یا بهتره بگم ثبت کنم:'>

 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱۸ شهریور ۰۱

    بدون هیچگونه محتوا^-^

    سلام.*ترکیدن

    چند وقت بود همینطوری دلی و بی هدف حرف نزده بودم الانم یکم چیز بودم..گفتم بهترین موقعه‌اس.پسسسس....

    حصحسجصحثجسنسش:::)))

    میمیکیمیثجثثحث::::))))

    میدونم.براتون جای سواله که الان این اصکل چشه و چرا اینطوری میکنه

    و یک دلیل ساده داره ب نام:مدرسه^-^

    حتما الان فکر می‌کنید من تنبلم و از این حرفا^-^

    اما خیر^-^اینطور نیست!!!

    اتفاقا خیلی خیلی زیاد مشتاق یاد گیری علمم^-----^و همینطور درس های جدید و جذاب^-^

    مشکل چیه؟

    آفرین.

    مشکل ۳۰ و اندی بچه داخل کلاسن.و حرف هایی که هزار تومن هم نمیشه روشون قیمت گذاشت.

    درسته من برونگراعم(شایدم میانگرا)اما واقعا گاهی بیش از هررر درونگرایی نیاز به سکوت و آرامش و تنهایی دارم.و محیط مدرسه،و بچه هایی که یه ثانیه ولت نمیکنن،فرق های تو چشمشون با تو و...همه اینا واقعا برام چالش برانگیزن.ممکنه مسخره و پیش پا افتاده بنظر بیاد واقعا میدونم اما برای من چالش بزرگیه. 

    حالا با این میشه یه طوری کنار اومد براش یه برنامه هایی دارم..

    مشکل دوم اصلی ترهD;

    مشکل دوم خود درسه. به دلایلی از پارسال تا به حال برای من راستش نفس کشیدن هم یه پروسه سنگین و طولانی سخت بنظر میومد.که خب نمیخوام راجب این موضوع خیلی حرف بزنم ولیی..ب واسطه همون دلایل درس خوندن هم بسیار بسیار برام مشکل شده:]

    و بدبختی اینه که عاشق انجام دادن کارامم،اما هی نمیشه.امیدوارم متوجه منظورم بشید..توقعمم که از خودم کلا بالاست و هیچی‌ دیگه..D=

    اما خب..اینکه یکم‌ روزام و زندگیم نظم میگیرن رو دوست دارم،صبح ها زود پا میشم و مجبور میشم صبحانه بخورم و این خوبه.شاید اشتهامم یکم زیاد شد و وزن گرفتم. 

    اما در کل جدای از همه اینا..میخوام با چیزی که درونمه مقابله کنم،قدرتش خیلییی زیاده و هرروز بزرگتر و قوی تر میشه!اما برای ناامید نکردن خودم،والدینم و همه،میخوام انجامش بدم.امسال نه،سال بعد کنکور دارم و باید یه کاری کنم تا دیر نشده

    پس..تلاش میکنم:")

    اگه شماعم دچار این مشکلید،میدونم سخته..و سنگین.اما تلاش کردن تنها چیزیه که داریم:")پس برای راضی نگه داشتن خودتون تلاش کنید و برید جلو.فایتینگ:>

     

  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱

    ">

    ">

    • Chomion
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱

    برای خودم.

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • Chomion
    • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱

    روزنوشت:آدرنالین

    *فقط چون نوشتن راجب امروزی که شاید بعد مدت ها با بقیه روز ها فرق داشت بهم حس خوبی میده*

     

    امشب شب خیلی جالبی بود،اونقدر جالب که از هیجانِ ثبت این تجربه‌ی جالب درست وقتی نیم ساعت پیش به خونه رسیدیم و الان خسته رو تختمم خواستم ازش بنویسم تا مزه آدرنالین توی خونم از بین نره~

    میدونید..من تقریبا آدم ترسویی ام،البته نه اون ترسویی که بقیه فکر میکنن،شایدم همون باشه نمیدونم.اما میدونم از وسایل شهربازی اصلا خوشم نمیومد/نمیاد و میترسم از اکثرشون"--"

    از اون فشار هوا و یهویی ریختن دل بود ک ترس داشتم(نمیتونم بگم هنوزم ندارم.)

    اما امشب فرق داشت،اینطوری شد که پسر خاله بابام ب همراه خانواده از مشهد اومدن بودن تهران.امشبم قرار بود همه،یعنی ما+عمو ها+اونا بریم پارک ارم 

    من که از همون اولی که پامو داخل ماشین گذاشتم گفتم یادتون باشه من قرار نیست سوار چیزی بشم کسی حق نداره اصرار کنه!!! رسیدیم اونجا،و بعد از شام خوردن دیدم دختر عمو هام-که یکیش ۲۱ سالشه و اون یکی ۲۶- و دخترِ پسر خاله‌ی بابام-که از من یه سال کوچیکتره- دارن یه پچ پچ هایی بهم میکنن..

    لازم به ذکره ک همشون شجاع و نترسن تقریبا-

    منم گوش تیز کردم و سریع گفتم:نقشه نریزید،من سوار اون هیولا ها نمیشم.

    فاطمه،دختر عموی کوچیکم:حالا تو بیا بریم ببینیم چی میشه،نه؟

    منم فقط برای اینکه ناراحت نشن و تو ذوقشون نزنم همراهشون راه افتادم. 

    اول که رسیدیم سمت وسیله ها مریم،دختر عمو بزرگم اشاره کرد به یه دستگاه که بنظر نمیومد برای کسی مثل من که اولین بارشه سوار چنین چیز هایی میشه خیلی مناسب بنظر برسه..و با یه نیش باز گفت:بریم اینو سوار شیم؟D:

    شایسته و فاطمه همزمان:آرههههه!!!خیلی باحالهههه*---*

    من:بهتر نیست برای شروع یه چیز ملایم تر پیدا کنیم..؟

    مریم:ملایم چیه از نظر تو؟

    *درحال اشاره به استخر توپ:اون...؟

    همه:

    من:^-^

    اون وسیله:همون چیزی که یه گردی داره(آدرس دادنم فقط..)

    رفتیم وایسادیم تو صف و چون صفش طولانی بود مجبور شدیم اول بریم ماشین سواری،منم گفتم خیلیم عالی،بدون خون و خون ریزی و تلفات دادن^^

    اما..بعدش رفتیم سمت یه وسیله دیگه که من از دور که دیدمش خیال میکردم باید خیلی ساده باشه،اصلا برای همین قبول کردم سوار شم.

    اون وسیله همونیه ک حالت U ماننده-

    من به هزار ذکر و صلوات و دعا و نذر و نیاز و اینا رفتم بالا..اولش که نشستیم من دیدم این حفاظ هاش انگار بسته نمیشه و باز میمونه،یعنی قفل نمیشه

    مریم:بچه ها..حفاظش قفل نمیشه!

    فاطمه:یعنی همینطوری باز میخواد بمونه؟

    شایسته:یا خدا..

    من:جوونیم رفت به باد..کارم تمومه..

    من رو به داداشم:محمدرضا سفت بچسب اون بی‌صاحابو،حداقل تو زنده بمون..

    *وسیله‌‌‌ی کوفتی شروع به حرکت کرد 

    و حرکت کردنش همانا و شروع جیغ های بنفش من و مریم و شایسته همانا(فاطمه و محمدرضای ۱۰ ساله اصلا جیغ نمیزدن بیشرفا"/)

    من که یک ثانیه هم چشمامو باز نکردم^^فقط محکم اون حفاظی که فکر می‌کردیم بازه رو چسبیده بودم و به گناه های کرده و نکردم معترف میشدم و همزمان به صورت ریتمیک پشت سر هم:گوه خوردم گوه خوردم گوه خوردم گوه خوردم و...

    انقدر جیغ زدم که حس کردم تار های صوتیم دارن گریه میکنن.

    بعد از اینکه زمانش تموم شد تازه متوجه شدیم حفاظ ها قفل بودن و ما عین این اصکلا سه ساعت سفت چسبیده بودیمشونxDDD

    حالا میدونید چی جالبه؟برادر ۱۰ سالم اصلااا نترسیده بود و مارو دلداری میداد!میگفت بچه ها هیچی نیست هیچی نیست...xDD

    بعد از پیاده شدن از اون دستگاه که شبیه نعلبکی توی سینی شمارو میچرخونه هم رفتیم سراغ وسیله شماره 1 که بالاتر بهش اشاره کردم..

    تموممم طول صف من نزدیک دویست باری خواستم منصرف شم و برگردم اما به زور منو کشوندن داخلD:

    وقتی نوبتمون شده بود تقریبا مامانامون سر رسیدن و مامان من با یه نگاه wtf گونه ای نگاهم میکرد که ینی تو جدن میخوای سوار اون شی؟توووو؟

    بعد حالا مامانم تو لحظه های آخر:میخوای سوار نشی؟میتونی؟نمیری یوقتتتتت!

    -مامانم کلاس آموزشی دلداری دادن گذاشته خواستید شرکت کنید-

    دیگه هرطور که بود ما سوار شدیم.وقتی روی صندلی نشستم همون لحظه گفتم:بچه ها من منصرف شدم میخوای برگردم میشه برم؟

    مریمی که ۲۶ سالشه و شوهر کرده:منم دارم از ترس میمیرم

    ولی متاسفانه دکمه غلط کردم اون لحظه کار نمیکرد^^ *نکته اخلاقی:همیشه قبل از سوار شدن تصمیم خود را بگیرید و در دقیقه ۹۰ عین سگ پشیمان نباشید.*

    ما اول اومدیم زرنگی کنیم بشینیم اون بغل مغلا که جلو و عقب نباشیم(چون میدونید که احتمالا قبض روح شدن اونجا بیشتره.)ولی از اونجایی که فرشته شانس ما اون لحظه تو دسشویی گیر کرده بود اون چیزه گرد نحس چرخید و ما دقیقاااا رفتیم اون جلو^------^

    مریم همون لحظه:خب اومدیم جلو عالی شد.

    من:نه ببین..چیزی نیست..اولش آروم میره..بعد میچرخه ما باز میریم اون گوشه..

    مریم:ممنونم از دلداری دروغینت.

    هیچی دیگه گوشت کوب برقی حرکت کرد...(اسمشو گذاشتم گوشت کوب برقی،شبیه گوشت کوبه خبر مرگشxDTT)

    و من دقیقا از همون لحظه اول چشمام رو طوری محکم بستم که نور هم بهش نمی‌رسید

    ولی وای فاک....یه لحظه چشمامو که باز میکردم میدیدم تو آسمونم،بعد میریدم به خودم باز چشمامو می‌بستم و یاد هرچی امام بود و نبود رو در اون لحظه میکردم:))))😭😭😂😂تو اون لحظات مسلمان ترین انسان رو زمین بودم😔

    لعنتی خیلییییی بد بود آقااا !!! بزارید یه چیزی بگم..هیچوقتت از روی ظاهر وسیله ای گولش رو نخورید،چون میرید اون بالا می‌فهمید چه حماقتی کردید]

    من اون پایین:هوم خوبه ارتفاعش زیاد نیست

    من اون بالا:چرا داریم میریم تو چرخ و فلککککککک!!!!؟؟؟بخدا داریم می‌رسیم به طبقه هفتم آسمونننن!!

    ولی در کل خیلی خوب بود)فقط چون هرچقدر تونستم جیغ زدم و عربده کشیدم..

    مدت ها بود نیاز به یه همچین حسی داشتم،حس فریاد کشیدن از اعماق وجود

    حس رها شدن،حس خالی شدن

    وقتی پیاده شدم کامل این حس رو داشتم،حس میکردم خالی از هر چیزی ام

    هر احساسی،هر ترسی،هر مشغله و فکری..حس میکنی پوست انداختی و سبک شدی")

    وقتی اون بالایی هیچی برات مهم نیست جر خودت!جز دستت که دستگیره رو سفت بچسبه و گلوت که محکم تر فریاد بزنه

    انگار اون فریاد ها هرکدوم یه چیزی رو از وجودت خالی میکنن..

    اون لحظه هیچی نیستی جز آدرنالین")))

    پیشنهاد میکنم اگه نیاز به یه حس رهایی و پوچی و خالی شدن از ته دل دارید چنین چیزی رو امتحان کنید،حتی اگه خیلی ترسویید. وقتی بیاید پایین صددرصد به اون حس سبکی باحالش می‌ارزه!

    اون لحظه با خودت میگی من دیگه از هیچی نمیترسم تقریبا،من پاهام میون زمین و آسمون معلق بود و با بیشترین سرعت ممکن میچرخیدم و جونم فقط به یه کمربند بسته بود،پس دیگه چیزی نیست که ازش بترسم،این بالاترین شدت ترسه)

    نمیگم قراره بازم امتحانش کنم چون واقعااااا از استرس و ترس اون بالا یه چند باری بچه زاییدم ولی برای آدمی مثل من چیز جالبی بود*)

    حالا یه چیز دیگه ام بگم برام خیلی کیوت و قشنگ بودTT

    شایسته یه خواهر خیلییی کوچولو داره،که هفت سالشه

    ولی اصلا به بچه های هفت ساله نمیخوره خیلیییی کوچیکه انقدر ک میترسی یوقت لهش نکنیㅠㅠ

    بعد از اینکه از اون گوشت کوب پیاده شدیم دیدیم این کوچولو داره گریه میکنه زار زار

    پرسیدیم چیشده و اینا ک گفت سوار یه وسیله ای شده و ترسیده مثل اینکه

    از علاقه بیش از اندازه من به بچه هاعم که خبر دارید...همون موقع رفتم سفت بغلش کردم اونم سرشو چسبونده بود ب شکمم گریه میکردTTینی اون لحظه فقط من مرگگگگگگ بودمممم،با اون دستای کوچولوش لباسمو گرفته بود گریه میکرد اصن یه وضعیتی..قلبم...

    بعد رفتم براش آب میوه گرفتم،باز با اون چشمای قرمزش نگام کرد آب میوه رو گرفت نی رو کرد تو دهنش و گفت:وایییی خیلی ممنونممم 

    میخواستم بخورمش بخدا...باعث شد تموم ترسم از یادم برهTT-جهت سوختیدن مانیاxD-

    خب دیگه همین..منی که از اول فقط قرار بود تماشاگر باشم گلوم تهش بخاطر جیغ هام درد گرفت،هیچوقت راجب خودتون با قاطعیت نظر ندید واقعا😂

    دیگه فکر نکنم چیزی مونده باشه برای گفتن:"وای ولی واقعا نوشتن راجب روزی که داشتی چقدر کیف میده"-"دوسش دارم..

    +هر کسی اینو کامل تا ته بخونه به عنوان شوالیه مبارزه با گشادی بهش کاپ کیک با شیر قهوه تعلق خواهد گرفتxD

    ++به طرز عجیبی خوابم نمیاد.

    +++هنوز حس میکنم همه جا صدای جیغ میاد،سرسام گرفتم بخدا"/

    ++++شاید سوار اینطور چیزا شدن و این تجربه ها برای خیلیا عادی بنظر بیاد ولی من نه..برای من یه چیز کاملا تازه بودTT

  • ۸
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۵ مرداد ۰۱

    Summer day

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۲۶ تیر ۰۱

    من نه،تو!

    نه قلبی مونده برام 

    نه ذهنی

    نه توانی

    همه چیز رو تصرف کردی

    طوری که من دیگه من نیستم

    از من منی مونده به نامِ تو.

    از همه چیز لبریز شدی

    از شمارش هر ثانیه

    صدای هر قدم

    سکوت

    فکر

    نفس

    نفسم درد میکنه

    آخه بیش از حد خودتو توش میپیچی. 

    و سینم بیش از حد بوی دردتو به خوش میگیره،و این قشنگه،بهت قول میدم!

    قول میدم بوی زخماتم به خودم بگیرم

    طوری که دیگه هیچ منی نمونه.

  • ۹
    • Chomion
    • جمعه ۳ تیر ۰۱

    آزادی:>

    یوهووو سلاممم:>حدس بزنید چیشد؟بله،آخرین امتحان خرداد امسال هم ب پایان رسید.راستش اصلا امسال رو دوست نداشتم،نمیدونم چرا زیاد اذیت شدم سرش حتی با اینکه شاید برای بقیه ساده بوده باشه‌.ولی خب حس میکنم نمره هام قراره چنگی به دل نزن>

    آخه میدونید چیه؟به این طور درس خوندن عادت نداشتم،مثلا اگه انسانی،ریاضی یا تجربی میبودم مثل قبل باید درس هارو حفظ میکردم و میخوندم فقط حتی اگه حجمشون خیلی زیادتر میبود.ولی امسال اینطوری بودم که خب..کدوم واجب تره الان؟تکلیف عملی ای ک معلم داده یا امتحان تئوری فردا؟xDو خیلی گیج میشدم ب این خاطر که نمیدونستم چیکار باید کنم.واقعا بهتون پیشنهاد میکنم‌اگه از مرض گشادی رنج می‌برید سمت رشته های هنری نرید:)xD

    حالا باید بشینم تصمیم بگیرم که توی تابستون میخوام چیکار کنم.هرسال تابستون میگم خب امسال دیگه باید یه تابستون خفن باشه ولی یکی چرت تر از اون یکی تموم میشه:"|

    اما تلاش دارم این تابستون اینطوری نشه دیگه خیلی زشته واقعا‌..

    پس آره باید یه دستی بکشم هم به خودم هم اینجا:")


    و یه چیزی فهمیدم،نمیدونم چقدر اینو تاحالا امتحان یا تجربه کردید ولی توصیه میکنم برید توی اتاقتون

    در رو ببندید،روی تختتون یا زمین دراز بکشید و به سقف یا پنجره نگاه کنید و نفس های آروم بکشید،به هیچی هم فکر نکنید حتی به خودتون،آروم آروم نفس بکشید و به هر نفستون دقت کنید،به گردش خون توی بدنتون هم همینطور،به همه چیز دقت کنید،خودتونو تو اون لحظه از هرچی هست و نیست خالی کنید،حتی آهنگ هم گوش ندید و این سکوت قشنگ رو خراب نکنید.اونموقست که می‌فهمید چقدر به سکوت نیاز دارید جدی میگم.گاهی فکر میکنم یکی از نعمت های بزرگ انسان سکوته تاحالا فکر کردید اگه نمی‌بود چه بلایی به سر مغز های بیچارمون میومد؟!


    حس میکنم خیلی از ENFP ها هستن که مثلا خیلی ب شلوغی و مهمونی و وقت گذروندن با بقیه و چیزای شلوغ و پر هیاهو خوششون میاد اما واقعا متوجه‌نمیشم چرا من به عنوان یه چنین تایپی انقدررر سکوت رو دوست دارم،گاهی وقتا اگه بپرسن تفریح مورد علاقت چیه میگم سکوت:" گاهی به عنوان یه ENFP توی دنیای واقعی واقعا ساکتم و اینو درک نمیکنم:"/


    بعد میدونید چیه؟جدیدا دیوانه شدم،دلم میخواد نوه نتیجه داشته باشم بشینم راجب زندگیم براشون حرف بزنم اوناعم دهنشون باز بمونه بگن عههه نن جون چ دلستان پشم ریزونی!بعد منن عینک گرد کوچولومو در ببارم اشکامو پاک کنم و سر تکون بدم.بخدا این جدیدا شده یکی از زیباترین سناریو های توی ذهنم شما ممکنه درکش نکنید..xD


    عاها بعدم اینکه نمیدونم به این مرض مبتلا هستید شماهم یا نه اما من وقتی کتاب میخرم میچینمشون جلوم و همش نگاهشون میکنم بعد تازه طاقت هم نمیارم از هر کدوم یه ۲۰،۳۰ صفحه ای میخونم.خواستم بگم‌ اگه کسی اینطوریه تنها نیست سلام👋🏻


    یه چیز‌دیگه ام‌ بگم و بعد برم:>

    یه بخش به منو میخوام اضافه کنم که خب‌نمیدونم چرا میخوام چنین کاری کنم‌ اما این آخرین قدمم برای ب‌ گند کشیدن اینجا شاید باشه شاید هم برای تبدیل کردنش به مکان امنم.به هر حال،توی اون بخش قراره هروقت حس کردم چیز هایی هستن که باید یه جا ثبت بشن و من بگمشون و بمونن رو بنویسم و هیچ اجباری‌هم به چک کردن اونجا نیست فقط خواستم چنین چیزی وجود داشته باشه و بتونم راحت اونجا یه سری چیزارو بگم و مدام هم پست نزارم پس..آره خلاصه^-^

    اسم یه سری بخش ها هم عوض میشن یه سریا هم حذف.


    چقدرم حرف زدم ای وایییTTخسته نباشید راستی همتون^^

     

    null

  • ۱۴
    • Chomion
    • دوشنبه ۳۰ خرداد ۰۱

    اوکی

    اوکی ولی من باورم نمیشه تا دو سال قرار نیست این قاب رو ببینم:)

    به قول معروف:

    " !?How can you miss someone you have never met "

     

     

    • Chomion
    • سه شنبه ۲۴ خرداد ۰۱

    سکوت را بشکن.

    null

    سکوتت را بشکن،محض رضای خدا.
    مگر‌ نگفته بودم سکوتت پیکرم را از هم میپاشاند و استخوان هایم را منجمد میکند؟
    دلیل سکوتت چیست؟بگو تا شاید در قلبم پادزهری بیابم یا بسازم.
    دلیل اشک هایت چیست؟بگو که شاید کلماتی بسازم شیرین،برای هر شوری ای که از چشم هایت می‌چکد.
    به من ایمان داشته باش
    دنیایمان را رنگ میزنم
    این بار نه آبی و نه سیاه و نه خاکستری
    زرد خواهم کرد این دیواره های خاک گرفته را.
    فقط سکوتت را بشکن،که نفسم مدت هاست در سینه یخ زده.
    سکوتت را بشکن

    نفسم را آزاد کن.

     

    +اره‌‌ بازم پست گذاشتم..ولی خب..آهنگه اونقدری قشنگ بود که تونست اینو تو ذهنم بیاره:')

    +.and I Fucking miss everything

  • ۱۳
    • Chomion
    • سه شنبه ۱۰ خرداد ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb