۵۶ مطلب با موضوع «‹چه می‌گذرد بر من؟» ثبت شده است

بدون هیچگونه محتوا^-^

سلام.*ترکیدن

چند وقت بود همینطوری دلی و بی هدف حرف نزده بودم الانم یکم چیز بودم..گفتم بهترین موقعه‌اس.پسسسس....

حصحسجصحثجسنسش:::)))

میمیکیمیثجثثحث::::))))

میدونم.براتون جای سواله که الان این اصکل چشه و چرا اینطوری میکنه

و یک دلیل ساده داره ب نام:مدرسه^-^

حتما الان فکر می‌کنید من تنبلم و از این حرفا^-^

اما خیر^-^اینطور نیست!!!

اتفاقا خیلی خیلی زیاد مشتاق یاد گیری علمم^-----^و همینطور درس های جدید و جذاب^-^

مشکل چیه؟

آفرین.

مشکل ۳۰ و اندی بچه داخل کلاسن.و حرف هایی که هزار تومن هم نمیشه روشون قیمت گذاشت.

درسته من برونگراعم(شایدم میانگرا)اما واقعا گاهی بیش از هررر درونگرایی نیاز به سکوت و آرامش و تنهایی دارم.و محیط مدرسه،و بچه هایی که یه ثانیه ولت نمیکنن،فرق های تو چشمشون با تو و...همه اینا واقعا برام چالش برانگیزن.ممکنه مسخره و پیش پا افتاده بنظر بیاد واقعا میدونم اما برای من چالش بزرگیه. 

حالا با این میشه یه طوری کنار اومد براش یه برنامه هایی دارم..

مشکل دوم اصلی ترهD;

مشکل دوم خود درسه. به دلایلی از پارسال تا به حال برای من راستش نفس کشیدن هم یه پروسه سنگین و طولانی سخت بنظر میومد.که خب نمیخوام راجب این موضوع خیلی حرف بزنم ولیی..ب واسطه همون دلایل درس خوندن هم بسیار بسیار برام مشکل شده:]

و بدبختی اینه که عاشق انجام دادن کارامم،اما هی نمیشه.امیدوارم متوجه منظورم بشید..توقعمم که از خودم کلا بالاست و هیچی‌ دیگه..D=

اما خب..اینکه یکم‌ روزام و زندگیم نظم میگیرن رو دوست دارم،صبح ها زود پا میشم و مجبور میشم صبحانه بخورم و این خوبه.شاید اشتهامم یکم زیاد شد و وزن گرفتم. 

اما در کل جدای از همه اینا..میخوام با چیزی که درونمه مقابله کنم،قدرتش خیلییی زیاده و هرروز بزرگتر و قوی تر میشه!اما برای ناامید نکردن خودم،والدینم و همه،میخوام انجامش بدم.امسال نه،سال بعد کنکور دارم و باید یه کاری کنم تا دیر نشده

پس..تلاش میکنم:")

اگه شماعم دچار این مشکلید،میدونم سخته..و سنگین.اما تلاش کردن تنها چیزیه که داریم:")پس برای راضی نگه داشتن خودتون تلاش کنید و برید جلو.فایتینگ:>

 

  • نظرات [ ۱۳ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱

    ">

    ">

    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱

    برای خودم.

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱

    روزنوشت:آدرنالین

    *فقط چون نوشتن راجب امروزی که شاید بعد مدت ها با بقیه روز ها فرق داشت بهم حس خوبی میده*

     

    امشب شب خیلی جالبی بود،اونقدر جالب که از هیجانِ ثبت این تجربه‌ی جالب درست وقتی نیم ساعت پیش به خونه رسیدیم و الان خسته رو تختمم خواستم ازش بنویسم تا مزه آدرنالین توی خونم از بین نره~

    میدونید..من تقریبا آدم ترسویی ام،البته نه اون ترسویی که بقیه فکر میکنن،شایدم همون باشه نمیدونم.اما میدونم از وسایل شهربازی اصلا خوشم نمیومد/نمیاد و میترسم از اکثرشون"--"

    از اون فشار هوا و یهویی ریختن دل بود ک ترس داشتم(نمیتونم بگم هنوزم ندارم.)

    اما امشب فرق داشت،اینطوری شد که پسر خاله بابام ب همراه خانواده از مشهد اومدن بودن تهران.امشبم قرار بود همه،یعنی ما+عمو ها+اونا بریم پارک ارم 

    من که از همون اولی که پامو داخل ماشین گذاشتم گفتم یادتون باشه من قرار نیست سوار چیزی بشم کسی حق نداره اصرار کنه!!! رسیدیم اونجا،و بعد از شام خوردن دیدم دختر عمو هام-که یکیش ۲۱ سالشه و اون یکی ۲۶- و دخترِ پسر خاله‌ی بابام-که از من یه سال کوچیکتره- دارن یه پچ پچ هایی بهم میکنن..

    لازم به ذکره ک همشون شجاع و نترسن تقریبا-

    منم گوش تیز کردم و سریع گفتم:نقشه نریزید،من سوار اون هیولا ها نمیشم.

    فاطمه،دختر عموی کوچیکم:حالا تو بیا بریم ببینیم چی میشه،نه؟

    منم فقط برای اینکه ناراحت نشن و تو ذوقشون نزنم همراهشون راه افتادم. 

    اول که رسیدیم سمت وسیله ها مریم،دختر عمو بزرگم اشاره کرد به یه دستگاه که بنظر نمیومد برای کسی مثل من که اولین بارشه سوار چنین چیز هایی میشه خیلی مناسب بنظر برسه..و با یه نیش باز گفت:بریم اینو سوار شیم؟D:

    شایسته و فاطمه همزمان:آرههههه!!!خیلی باحالهههه*---*

    من:بهتر نیست برای شروع یه چیز ملایم تر پیدا کنیم..؟

    مریم:ملایم چیه از نظر تو؟

    *درحال اشاره به استخر توپ:اون...؟

    همه:

    من:^-^

    اون وسیله:همون چیزی که یه گردی داره(آدرس دادنم فقط..)

    رفتیم وایسادیم تو صف و چون صفش طولانی بود مجبور شدیم اول بریم ماشین سواری،منم گفتم خیلیم عالی،بدون خون و خون ریزی و تلفات دادن^^

    اما..بعدش رفتیم سمت یه وسیله دیگه که من از دور که دیدمش خیال میکردم باید خیلی ساده باشه،اصلا برای همین قبول کردم سوار شم.

    اون وسیله همونیه ک حالت U ماننده-

    من به هزار ذکر و صلوات و دعا و نذر و نیاز و اینا رفتم بالا..اولش که نشستیم من دیدم این حفاظ هاش انگار بسته نمیشه و باز میمونه،یعنی قفل نمیشه

    مریم:بچه ها..حفاظش قفل نمیشه!

    فاطمه:یعنی همینطوری باز میخواد بمونه؟

    شایسته:یا خدا..

    من:جوونیم رفت به باد..کارم تمومه..

    من رو به داداشم:محمدرضا سفت بچسب اون بی‌صاحابو،حداقل تو زنده بمون..

    *وسیله‌‌‌ی کوفتی شروع به حرکت کرد 

    و حرکت کردنش همانا و شروع جیغ های بنفش من و مریم و شایسته همانا(فاطمه و محمدرضای ۱۰ ساله اصلا جیغ نمیزدن بیشرفا"/)

    من که یک ثانیه هم چشمامو باز نکردم^^فقط محکم اون حفاظی که فکر می‌کردیم بازه رو چسبیده بودم و به گناه های کرده و نکردم معترف میشدم و همزمان به صورت ریتمیک پشت سر هم:گوه خوردم گوه خوردم گوه خوردم گوه خوردم و...

    انقدر جیغ زدم که حس کردم تار های صوتیم دارن گریه میکنن.

    بعد از اینکه زمانش تموم شد تازه متوجه شدیم حفاظ ها قفل بودن و ما عین این اصکلا سه ساعت سفت چسبیده بودیمشونxDDD

    حالا میدونید چی جالبه؟برادر ۱۰ سالم اصلااا نترسیده بود و مارو دلداری میداد!میگفت بچه ها هیچی نیست هیچی نیست...xDD

    بعد از پیاده شدن از اون دستگاه که شبیه نعلبکی توی سینی شمارو میچرخونه هم رفتیم سراغ وسیله شماره 1 که بالاتر بهش اشاره کردم..

    تموممم طول صف من نزدیک دویست باری خواستم منصرف شم و برگردم اما به زور منو کشوندن داخلD:

    وقتی نوبتمون شده بود تقریبا مامانامون سر رسیدن و مامان من با یه نگاه wtf گونه ای نگاهم میکرد که ینی تو جدن میخوای سوار اون شی؟توووو؟

    بعد حالا مامانم تو لحظه های آخر:میخوای سوار نشی؟میتونی؟نمیری یوقتتتتت!

    -مامانم کلاس آموزشی دلداری دادن گذاشته خواستید شرکت کنید-

    دیگه هرطور که بود ما سوار شدیم.وقتی روی صندلی نشستم همون لحظه گفتم:بچه ها من منصرف شدم میخوای برگردم میشه برم؟

    مریمی که ۲۶ سالشه و شوهر کرده:منم دارم از ترس میمیرم

    ولی متاسفانه دکمه غلط کردم اون لحظه کار نمیکرد^^ *نکته اخلاقی:همیشه قبل از سوار شدن تصمیم خود را بگیرید و در دقیقه ۹۰ عین سگ پشیمان نباشید.*

    ما اول اومدیم زرنگی کنیم بشینیم اون بغل مغلا که جلو و عقب نباشیم(چون میدونید که احتمالا قبض روح شدن اونجا بیشتره.)ولی از اونجایی که فرشته شانس ما اون لحظه تو دسشویی گیر کرده بود اون چیزه گرد نحس چرخید و ما دقیقاااا رفتیم اون جلو^------^

    مریم همون لحظه:خب اومدیم جلو عالی شد.

    من:نه ببین..چیزی نیست..اولش آروم میره..بعد میچرخه ما باز میریم اون گوشه..

    مریم:ممنونم از دلداری دروغینت.

    هیچی دیگه گوشت کوب برقی حرکت کرد...(اسمشو گذاشتم گوشت کوب برقی،شبیه گوشت کوبه خبر مرگشxDTT)

    و من دقیقا از همون لحظه اول چشمام رو طوری محکم بستم که نور هم بهش نمی‌رسید

    ولی وای فاک....یه لحظه چشمامو که باز میکردم میدیدم تو آسمونم،بعد میریدم به خودم باز چشمامو می‌بستم و یاد هرچی امام بود و نبود رو در اون لحظه میکردم:))))😭😭😂😂تو اون لحظات مسلمان ترین انسان رو زمین بودم😔

    لعنتی خیلییییی بد بود آقااا !!! بزارید یه چیزی بگم..هیچوقتت از روی ظاهر وسیله ای گولش رو نخورید،چون میرید اون بالا می‌فهمید چه حماقتی کردید]

    من اون پایین:هوم خوبه ارتفاعش زیاد نیست

    من اون بالا:چرا داریم میریم تو چرخ و فلککککککک!!!!؟؟؟بخدا داریم می‌رسیم به طبقه هفتم آسمونننن!!

    ولی در کل خیلی خوب بود)فقط چون هرچقدر تونستم جیغ زدم و عربده کشیدم..

    مدت ها بود نیاز به یه همچین حسی داشتم،حس فریاد کشیدن از اعماق وجود

    حس رها شدن،حس خالی شدن

    وقتی پیاده شدم کامل این حس رو داشتم،حس میکردم خالی از هر چیزی ام

    هر احساسی،هر ترسی،هر مشغله و فکری..حس میکنی پوست انداختی و سبک شدی")

    وقتی اون بالایی هیچی برات مهم نیست جر خودت!جز دستت که دستگیره رو سفت بچسبه و گلوت که محکم تر فریاد بزنه

    انگار اون فریاد ها هرکدوم یه چیزی رو از وجودت خالی میکنن..

    اون لحظه هیچی نیستی جز آدرنالین")))

    پیشنهاد میکنم اگه نیاز به یه حس رهایی و پوچی و خالی شدن از ته دل دارید چنین چیزی رو امتحان کنید،حتی اگه خیلی ترسویید. وقتی بیاید پایین صددرصد به اون حس سبکی باحالش می‌ارزه!

    اون لحظه با خودت میگی من دیگه از هیچی نمیترسم تقریبا،من پاهام میون زمین و آسمون معلق بود و با بیشترین سرعت ممکن میچرخیدم و جونم فقط به یه کمربند بسته بود،پس دیگه چیزی نیست که ازش بترسم،این بالاترین شدت ترسه)

    نمیگم قراره بازم امتحانش کنم چون واقعااااا از استرس و ترس اون بالا یه چند باری بچه زاییدم ولی برای آدمی مثل من چیز جالبی بود*)

    حالا یه چیز دیگه ام بگم برام خیلی کیوت و قشنگ بودTT

    شایسته یه خواهر خیلییی کوچولو داره،که هفت سالشه

    ولی اصلا به بچه های هفت ساله نمیخوره خیلیییی کوچیکه انقدر ک میترسی یوقت لهش نکنیㅠㅠ

    بعد از اینکه از اون گوشت کوب پیاده شدیم دیدیم این کوچولو داره گریه میکنه زار زار

    پرسیدیم چیشده و اینا ک گفت سوار یه وسیله ای شده و ترسیده مثل اینکه

    از علاقه بیش از اندازه من به بچه هاعم که خبر دارید...همون موقع رفتم سفت بغلش کردم اونم سرشو چسبونده بود ب شکمم گریه میکردTTینی اون لحظه فقط من مرگگگگگگ بودمممم،با اون دستای کوچولوش لباسمو گرفته بود گریه میکرد اصن یه وضعیتی..قلبم...

    بعد رفتم براش آب میوه گرفتم،باز با اون چشمای قرمزش نگام کرد آب میوه رو گرفت نی رو کرد تو دهنش و گفت:وایییی خیلی ممنونممم 

    میخواستم بخورمش بخدا...باعث شد تموم ترسم از یادم برهTT-جهت سوختیدن مانیاxD-

    خب دیگه همین..منی که از اول فقط قرار بود تماشاگر باشم گلوم تهش بخاطر جیغ هام درد گرفت،هیچوقت راجب خودتون با قاطعیت نظر ندید واقعا😂

    دیگه فکر نکنم چیزی مونده باشه برای گفتن:"وای ولی واقعا نوشتن راجب روزی که داشتی چقدر کیف میده"-"دوسش دارم..

    +هر کسی اینو کامل تا ته بخونه به عنوان شوالیه مبارزه با گشادی بهش کاپ کیک با شیر قهوه تعلق خواهد گرفتxD

    ++به طرز عجیبی خوابم نمیاد.

    +++هنوز حس میکنم همه جا صدای جیغ میاد،سرسام گرفتم بخدا"/

    ++++شاید سوار اینطور چیزا شدن و این تجربه ها برای خیلیا عادی بنظر بیاد ولی من نه..برای من یه چیز کاملا تازه بودTT

  • ۸
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • چهارشنبه ۵ مرداد ۰۱

    Summer day

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • يكشنبه ۲۶ تیر ۰۱

    من نه،تو!

    نه قلبی مونده برام 

    نه ذهنی

    نه توانی

    همه چیز رو تصرف کردی

    طوری که من دیگه من نیستم

    از من منی مونده به نامِ تو.

    از همه چیز لبریز شدی

    از شمارش هر ثانیه

    صدای هر قدم

    سکوت

    فکر

    نفس

    نفسم درد میکنه

    آخه بیش از حد خودتو توش میپیچی. 

    و سینم بیش از حد بوی دردتو به خوش میگیره،و این قشنگه،بهت قول میدم!

    قول میدم بوی زخماتم به خودم بگیرم

    طوری که دیگه هیچ منی نمونه.

  • ۹
    • 私の救いの天使✨🤍
    • جمعه ۳ تیر ۰۱

    آزادی:>

    یوهووو سلاممم:>حدس بزنید چیشد؟بله،آخرین امتحان خرداد امسال هم ب پایان رسید.راستش اصلا امسال رو دوست نداشتم،نمیدونم چرا زیاد اذیت شدم سرش حتی با اینکه شاید برای بقیه ساده بوده باشه‌.ولی خب حس میکنم نمره هام قراره چنگی به دل نزن>

    آخه میدونید چیه؟به این طور درس خوندن عادت نداشتم،مثلا اگه انسانی،ریاضی یا تجربی میبودم مثل قبل باید درس هارو حفظ میکردم و میخوندم فقط حتی اگه حجمشون خیلی زیادتر میبود.ولی امسال اینطوری بودم که خب..کدوم واجب تره الان؟تکلیف عملی ای ک معلم داده یا امتحان تئوری فردا؟xDو خیلی گیج میشدم ب این خاطر که نمیدونستم چیکار باید کنم.واقعا بهتون پیشنهاد میکنم‌اگه از مرض گشادی رنج می‌برید سمت رشته های هنری نرید:)xD

    حالا باید بشینم تصمیم بگیرم که توی تابستون میخوام چیکار کنم.هرسال تابستون میگم خب امسال دیگه باید یه تابستون خفن باشه ولی یکی چرت تر از اون یکی تموم میشه:"|

    اما تلاش دارم این تابستون اینطوری نشه دیگه خیلی زشته واقعا‌..

    پس آره باید یه دستی بکشم هم به خودم هم اینجا:")


    و یه چیزی فهمیدم،نمیدونم چقدر اینو تاحالا امتحان یا تجربه کردید ولی توصیه میکنم برید توی اتاقتون

    در رو ببندید،روی تختتون یا زمین دراز بکشید و به سقف یا پنجره نگاه کنید و نفس های آروم بکشید،به هیچی هم فکر نکنید حتی به خودتون،آروم آروم نفس بکشید و به هر نفستون دقت کنید،به گردش خون توی بدنتون هم همینطور،به همه چیز دقت کنید،خودتونو تو اون لحظه از هرچی هست و نیست خالی کنید،حتی آهنگ هم گوش ندید و این سکوت قشنگ رو خراب نکنید.اونموقست که می‌فهمید چقدر به سکوت نیاز دارید جدی میگم.گاهی فکر میکنم یکی از نعمت های بزرگ انسان سکوته تاحالا فکر کردید اگه نمی‌بود چه بلایی به سر مغز های بیچارمون میومد؟!


    حس میکنم خیلی از ENFP ها هستن که مثلا خیلی ب شلوغی و مهمونی و وقت گذروندن با بقیه و چیزای شلوغ و پر هیاهو خوششون میاد اما واقعا متوجه‌نمیشم چرا من به عنوان یه چنین تایپی انقدررر سکوت رو دوست دارم،گاهی وقتا اگه بپرسن تفریح مورد علاقت چیه میگم سکوت:" گاهی به عنوان یه ENFP توی دنیای واقعی واقعا ساکتم و اینو درک نمیکنم:"/


    بعد میدونید چیه؟جدیدا دیوانه شدم،دلم میخواد نوه نتیجه داشته باشم بشینم راجب زندگیم براشون حرف بزنم اوناعم دهنشون باز بمونه بگن عههه نن جون چ دلستان پشم ریزونی!بعد منن عینک گرد کوچولومو در ببارم اشکامو پاک کنم و سر تکون بدم.بخدا این جدیدا شده یکی از زیباترین سناریو های توی ذهنم شما ممکنه درکش نکنید..xD


    عاها بعدم اینکه نمیدونم به این مرض مبتلا هستید شماهم یا نه اما من وقتی کتاب میخرم میچینمشون جلوم و همش نگاهشون میکنم بعد تازه طاقت هم نمیارم از هر کدوم یه ۲۰،۳۰ صفحه ای میخونم.خواستم بگم‌ اگه کسی اینطوریه تنها نیست سلام👋🏻


    یه چیز‌دیگه ام‌ بگم و بعد برم:>

    یه بخش به منو میخوام اضافه کنم که خب‌نمیدونم چرا میخوام چنین کاری کنم‌ اما این آخرین قدمم برای ب‌ گند کشیدن اینجا شاید باشه شاید هم برای تبدیل کردنش به مکان امنم.به هر حال،توی اون بخش قراره هروقت حس کردم چیز هایی هستن که باید یه جا ثبت بشن و من بگمشون و بمونن رو بنویسم و هیچ اجباری‌هم به چک کردن اونجا نیست فقط خواستم چنین چیزی وجود داشته باشه و بتونم راحت اونجا یه سری چیزارو بگم و مدام هم پست نزارم پس..آره خلاصه^-^

    اسم یه سری بخش ها هم عوض میشن یه سریا هم حذف.


    چقدرم حرف زدم ای وایییTTخسته نباشید راستی همتون^^

     

    null

  • ۱۴
    • 私の救いの天使✨🤍
    • دوشنبه ۳۰ خرداد ۰۱

    اوکی

    اوکی ولی من باورم نمیشه تا دو سال قرار نیست این قاب رو ببینم:)

    به قول معروف:

    " !?How can you miss someone you have never met "

     

     

    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۲۴ خرداد ۰۱

    سکوت را بشکن.

    null

    سکوتت را بشکن،محض رضای خدا.
    مگر‌ نگفته بودم سکوتت پیکرم را از هم میپاشاند و استخوان هایم را منجمد میکند؟
    دلیل سکوتت چیست؟بگو تا شاید در قلبم پادزهری بیابم یا بسازم.
    دلیل اشک هایت چیست؟بگو که شاید کلماتی بسازم شیرین،برای هر شوری ای که از چشم هایت می‌چکد.
    به من ایمان داشته باش
    دنیایمان را رنگ میزنم
    این بار نه آبی و نه سیاه و نه خاکستری
    زرد خواهم کرد این دیواره های خاک گرفته را.
    فقط سکوتت را بشکن،که نفسم مدت هاست در سینه یخ زده.
    سکوتت را بشکن

    نفسم را آزاد کن.

     

    +اره‌‌ بازم پست گذاشتم..ولی خب..آهنگه اونقدری قشنگ بود که تونست اینو تو ذهنم بیاره:')

    +.and I Fucking miss everything

  • ۱۳
    • 私の救いの天使✨🤍
    • سه شنبه ۱۰ خرداد ۰۱

    ?What if I Told you that I love you

     

     

    ?What If I Told That I Love You

    چی میشه اگه بهت بگم عاشقتم؟

    ?Would You Tell Me That You Love Me Back

    توعم بهم میگی که عاشقمی؟!

    ?What If I You Told You That I Miss You

    چی میشه اگه بهت بگم دلم برات تنگ شده؟

    ?Would Tell Me That You Miss Me Back

    بهم میگی که توعم دلت برام تنگ شده؟:)

     

    از وقتی ب دنیا اومدم چیزای مختلفی رو تجربه کردم. نمیدونم چند نفرتون وایولت رو دیدید،انیمش رو میگم،ولی من همیشه مثل اون دنبال معنای یه واژه ساده که شاید برای خیلیاتون آنچنان مشکل میاد میگشتم..

    "عشق"

    همیشه دلم میخواست بدونم چه شکلیه،چه بویی داره،چه مزه ای داره،بار اول فکر کردم شکل دریاست با رایحه موج ها و ساحل قشنگش

    بار دوم خیال کردم شبیه جنگله با بوی نم بارون و مزه آب های زلالش

    بار سوم..

    بار سومی در کار نبود!

    بار سوم فهمیدم عشق پیچیده نیست،بار سوم فهمیدم عشق استرس و رنج و درد نیست؛

    بار سوم خیلی چیز هارو متوجه شدم

    بار سوم فهمیدم عشق خیلیم پیچیده نیست،میتونه شبیه کسی باشه که هرگز سختی و مشکلی توی هم کلام شدن باهاش نداشتی 

    هرگز نشد درد هاتو ازش مخفی کنی

    هرگز نشد چشم هاتو ازش بپوشونی

    هرگز نشد پیشش آروم نگیری!

    فهمیدم لازم نبود سال ها به دنبال معنی این کلمه ۳ حرفی باشم

    فهمیدم شبیه اونه.

    نمیخوام موجب حالت تهوعتون بشم و خیلی رمانتیک بازی در بیارم چون خیلی زیاد اهلش نیستم ولی فهمیدم اینهمه گشتن توی عمق اقیانوس ارزش پیدا کردن یه صدف تو قلب ماسه ها رو داشت

    شاید تو راه گشتن داخل این اقیانوس نفس کم آورده باشم،زخمی شده باشم،ناامید شده باشم،ولی اون صدف انقدر زیبا بود که تا چشمم بهش افتاد جامه خستگی از تنم فرار کرد!

    نمیدونم قراره چه واکنشی نشون بدید..خیلیاتون بی شک باور نمی‌کنید و می‌خندید و رد میشید

    خیلیاتون شاید شوکه شید

    خیلیاتون هم بهم بگید احمق

    اما خب حرفایی که دارم تو این لحظه میزنم نتیجه یک شب یا دو شب نیستن!

    نتیجه چندین ماه صبر و مزه مزه کردن یه احساس تازه‌ان 

    پس با همه وجودم از این احساس محافظت میکنم")

    نمیدونم دیگه چی بگم با استرس و دستای خیس شده دارم تایپ میکنم فکرشم نمیکردم کام اوت انقدر سخت باشه سلین و هیون ری چطوری تونستید کام اوت کنید راحت؟)xD 

    این وسط باید از آنیما هم تشکر کنم..دختر قشنگم")درواقع بیشتر این چیزا کار اون بود..اون تونست دوتا قلب رو بهم گره بزنه و ممنونشم!

    از هیونگ و زن داداش عزیز هم تشکر میکنم که بر ما جرأتی برای کام اوت بخشیدند"-"xDD

    و..فکر نکنید اهل چندش بازی ایم ما،این پست الان توسط همون بچ سم میشه کامنت هاش..

    و خلاصه ک آره...مرسی:")♡

     

     

     

     

  • ۴
  • نظرات [ ۸۳ ]
    • 私の救いの天使✨🤍
    • شنبه ۱۳ فروردين ۰۱
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb