*فقط چون نوشتن راجب امروزی که شاید بعد مدت ها با بقیه روز ها فرق داشت بهم حس خوبی میده*
امشب شب خیلی جالبی بود،اونقدر جالب که از هیجانِ ثبت این تجربهی جالب درست وقتی نیم ساعت پیش به خونه رسیدیم و الان خسته رو تختمم خواستم ازش بنویسم تا مزه آدرنالین توی خونم از بین نره~
میدونید..من تقریبا آدم ترسویی ام،البته نه اون ترسویی که بقیه فکر میکنن،شایدم همون باشه نمیدونم.اما میدونم از وسایل شهربازی اصلا خوشم نمیومد/نمیاد و میترسم از اکثرشون"--"
از اون فشار هوا و یهویی ریختن دل بود ک ترس داشتم(نمیتونم بگم هنوزم ندارم.)
اما امشب فرق داشت،اینطوری شد که پسر خاله بابام ب همراه خانواده از مشهد اومدن بودن تهران.امشبم قرار بود همه،یعنی ما+عمو ها+اونا بریم پارک ارم
من که از همون اولی که پامو داخل ماشین گذاشتم گفتم یادتون باشه من قرار نیست سوار چیزی بشم کسی حق نداره اصرار کنه!!! رسیدیم اونجا،و بعد از شام خوردن دیدم دختر عمو هام-که یکیش ۲۱ سالشه و اون یکی ۲۶- و دخترِ پسر خالهی بابام-که از من یه سال کوچیکتره- دارن یه پچ پچ هایی بهم میکنن..
لازم به ذکره ک همشون شجاع و نترسن تقریبا-
منم گوش تیز کردم و سریع گفتم:نقشه نریزید،من سوار اون هیولا ها نمیشم.
فاطمه،دختر عموی کوچیکم:حالا تو بیا بریم ببینیم چی میشه،نه؟
منم فقط برای اینکه ناراحت نشن و تو ذوقشون نزنم همراهشون راه افتادم.
اول که رسیدیم سمت وسیله ها مریم،دختر عمو بزرگم اشاره کرد به یه دستگاه که بنظر نمیومد برای کسی مثل من که اولین بارشه سوار چنین چیز هایی میشه خیلی مناسب بنظر برسه..و با یه نیش باز گفت:بریم اینو سوار شیم؟D:
شایسته و فاطمه همزمان:آرههههه!!!خیلی باحالهههه*---*
من:بهتر نیست برای شروع یه چیز ملایم تر پیدا کنیم..؟
مریم:ملایم چیه از نظر تو؟
*درحال اشاره به استخر توپ:اون...؟
همه:
من:^-^
اون وسیله:همون چیزی که یه گردی داره(آدرس دادنم فقط..)
رفتیم وایسادیم تو صف و چون صفش طولانی بود مجبور شدیم اول بریم ماشین سواری،منم گفتم خیلیم عالی،بدون خون و خون ریزی و تلفات دادن^^
اما..بعدش رفتیم سمت یه وسیله دیگه که من از دور که دیدمش خیال میکردم باید خیلی ساده باشه،اصلا برای همین قبول کردم سوار شم.
اون وسیله همونیه ک حالت U ماننده-
من به هزار ذکر و صلوات و دعا و نذر و نیاز و اینا رفتم بالا..اولش که نشستیم من دیدم این حفاظ هاش انگار بسته نمیشه و باز میمونه،یعنی قفل نمیشه
مریم:بچه ها..حفاظش قفل نمیشه!
فاطمه:یعنی همینطوری باز میخواد بمونه؟
شایسته:یا خدا..
من:جوونیم رفت به باد..کارم تمومه..
من رو به داداشم:محمدرضا سفت بچسب اون بیصاحابو،حداقل تو زنده بمون..
*وسیلهی کوفتی شروع به حرکت کرد
و حرکت کردنش همانا و شروع جیغ های بنفش من و مریم و شایسته همانا(فاطمه و محمدرضای ۱۰ ساله اصلا جیغ نمیزدن بیشرفا"/)
من که یک ثانیه هم چشمامو باز نکردم^^فقط محکم اون حفاظی که فکر میکردیم بازه رو چسبیده بودم و به گناه های کرده و نکردم معترف میشدم و همزمان به صورت ریتمیک پشت سر هم:گوه خوردم گوه خوردم گوه خوردم گوه خوردم و...
انقدر جیغ زدم که حس کردم تار های صوتیم دارن گریه میکنن.
بعد از اینکه زمانش تموم شد تازه متوجه شدیم حفاظ ها قفل بودن و ما عین این اصکلا سه ساعت سفت چسبیده بودیمشونxDDD
حالا میدونید چی جالبه؟برادر ۱۰ سالم اصلااا نترسیده بود و مارو دلداری میداد!میگفت بچه ها هیچی نیست هیچی نیست...xDD
بعد از پیاده شدن از اون دستگاه که شبیه نعلبکی توی سینی شمارو میچرخونه هم رفتیم سراغ وسیله شماره 1 که بالاتر بهش اشاره کردم..
تموممم طول صف من نزدیک دویست باری خواستم منصرف شم و برگردم اما به زور منو کشوندن داخلD:
وقتی نوبتمون شده بود تقریبا مامانامون سر رسیدن و مامان من با یه نگاه wtf گونه ای نگاهم میکرد که ینی تو جدن میخوای سوار اون شی؟توووو؟
بعد حالا مامانم تو لحظه های آخر:میخوای سوار نشی؟میتونی؟نمیری یوقتتتتت!
-مامانم کلاس آموزشی دلداری دادن گذاشته خواستید شرکت کنید-
دیگه هرطور که بود ما سوار شدیم.وقتی روی صندلی نشستم همون لحظه گفتم:بچه ها من منصرف شدم میخوای برگردم میشه برم؟
مریمی که ۲۶ سالشه و شوهر کرده:منم دارم از ترس میمیرم
ولی متاسفانه دکمه غلط کردم اون لحظه کار نمیکرد^^ *نکته اخلاقی:همیشه قبل از سوار شدن تصمیم خود را بگیرید و در دقیقه ۹۰ عین سگ پشیمان نباشید.*
ما اول اومدیم زرنگی کنیم بشینیم اون بغل مغلا که جلو و عقب نباشیم(چون میدونید که احتمالا قبض روح شدن اونجا بیشتره.)ولی از اونجایی که فرشته شانس ما اون لحظه تو دسشویی گیر کرده بود اون چیزه گرد نحس چرخید و ما دقیقاااا رفتیم اون جلو^------^
مریم همون لحظه:خب اومدیم جلو عالی شد.
من:نه ببین..چیزی نیست..اولش آروم میره..بعد میچرخه ما باز میریم اون گوشه..
مریم:ممنونم از دلداری دروغینت.
هیچی دیگه گوشت کوب برقی حرکت کرد...(اسمشو گذاشتم گوشت کوب برقی،شبیه گوشت کوبه خبر مرگشxDTT)
و من دقیقا از همون لحظه اول چشمام رو طوری محکم بستم که نور هم بهش نمیرسید
ولی وای فاک....یه لحظه چشمامو که باز میکردم میدیدم تو آسمونم،بعد میریدم به خودم باز چشمامو میبستم و یاد هرچی امام بود و نبود رو در اون لحظه میکردم:))))😭😭😂😂تو اون لحظات مسلمان ترین انسان رو زمین بودم😔
لعنتی خیلییییی بد بود آقااا !!! بزارید یه چیزی بگم..هیچوقتت از روی ظاهر وسیله ای گولش رو نخورید،چون میرید اون بالا میفهمید چه حماقتی کردید]
من اون پایین:هوم خوبه ارتفاعش زیاد نیست
من اون بالا:چرا داریم میریم تو چرخ و فلککککککک!!!!؟؟؟بخدا داریم میرسیم به طبقه هفتم آسمونننن!!
ولی در کل خیلی خوب بود)فقط چون هرچقدر تونستم جیغ زدم و عربده کشیدم..
مدت ها بود نیاز به یه همچین حسی داشتم،حس فریاد کشیدن از اعماق وجود
حس رها شدن،حس خالی شدن
وقتی پیاده شدم کامل این حس رو داشتم،حس میکردم خالی از هر چیزی ام
هر احساسی،هر ترسی،هر مشغله و فکری..حس میکنی پوست انداختی و سبک شدی")
وقتی اون بالایی هیچی برات مهم نیست جر خودت!جز دستت که دستگیره رو سفت بچسبه و گلوت که محکم تر فریاد بزنه
انگار اون فریاد ها هرکدوم یه چیزی رو از وجودت خالی میکنن..
اون لحظه هیچی نیستی جز آدرنالین")))
پیشنهاد میکنم اگه نیاز به یه حس رهایی و پوچی و خالی شدن از ته دل دارید چنین چیزی رو امتحان کنید،حتی اگه خیلی ترسویید. وقتی بیاید پایین صددرصد به اون حس سبکی باحالش میارزه!
اون لحظه با خودت میگی من دیگه از هیچی نمیترسم تقریبا،من پاهام میون زمین و آسمون معلق بود و با بیشترین سرعت ممکن میچرخیدم و جونم فقط به یه کمربند بسته بود،پس دیگه چیزی نیست که ازش بترسم،این بالاترین شدت ترسه)
نمیگم قراره بازم امتحانش کنم چون واقعااااا از استرس و ترس اون بالا یه چند باری بچه زاییدم ولی برای آدمی مثل من چیز جالبی بود*)
حالا یه چیز دیگه ام بگم برام خیلی کیوت و قشنگ بودTT
شایسته یه خواهر خیلییی کوچولو داره،که هفت سالشه
ولی اصلا به بچه های هفت ساله نمیخوره خیلیییی کوچیکه انقدر ک میترسی یوقت لهش نکنیㅠㅠ
بعد از اینکه از اون گوشت کوب پیاده شدیم دیدیم این کوچولو داره گریه میکنه زار زار
پرسیدیم چیشده و اینا ک گفت سوار یه وسیله ای شده و ترسیده مثل اینکه
از علاقه بیش از اندازه من به بچه هاعم که خبر دارید...همون موقع رفتم سفت بغلش کردم اونم سرشو چسبونده بود ب شکمم گریه میکردTTینی اون لحظه فقط من مرگگگگگگ بودمممم،با اون دستای کوچولوش لباسمو گرفته بود گریه میکرد اصن یه وضعیتی..قلبم...
بعد رفتم براش آب میوه گرفتم،باز با اون چشمای قرمزش نگام کرد آب میوه رو گرفت نی رو کرد تو دهنش و گفت:وایییی خیلی ممنونممم
میخواستم بخورمش بخدا...باعث شد تموم ترسم از یادم برهTT-جهت سوختیدن مانیاxD-
خب دیگه همین..منی که از اول فقط قرار بود تماشاگر باشم گلوم تهش بخاطر جیغ هام درد گرفت،هیچوقت راجب خودتون با قاطعیت نظر ندید واقعا😂
دیگه فکر نکنم چیزی مونده باشه برای گفتن:"وای ولی واقعا نوشتن راجب روزی که داشتی چقدر کیف میده"-"دوسش دارم..
+هر کسی اینو کامل تا ته بخونه به عنوان شوالیه مبارزه با گشادی بهش کاپ کیک با شیر قهوه تعلق خواهد گرفتxD
++به طرز عجیبی خوابم نمیاد.
+++هنوز حس میکنم همه جا صدای جیغ میاد،سرسام گرفتم بخدا"/
++++شاید سوار اینطور چیزا شدن و این تجربه ها برای خیلیا عادی بنظر بیاد ولی من نه..برای من یه چیز کاملا تازه بودTT