【صبح.】
آروم از خواب بلند میشه.نور چشم هاشو اذیت میکنه
سرش رو تکون میده،درد میگیره.همون درد همیشگی
احساس گرسنگی میکنه،اما اشتهایی نداره.
بی اهمیت سمت آشپزخونه میره و فقط یه لیوان شیر عسل میخوره.
عطر و مزهی شیر عسل بهش حس خوبی میده،یه لبخند ریز میزنه.
زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.
منظورش با حال خوبِ شیر عسل بود.
【ظهر】
مامان نگاهش نمیکنه،عصبی میشه.ناخن هاش کف دستش فرو میرن.
چیزی نمیگه
زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.
و به سمت اتاقش میره..
【بعد از ظهر】
همون حس.دلتنگی ای غریب و آشنا،و در عین حال سرد و آزار دهنده.
دلتنگی ای که شبیه قبلی ها نبود،سنگین و زمخت بود.
ملحفه رو چنگ میزنه و آروم تر زمزمه میکنه:نمیزارم چیزی خرابش کنه.
گوشیو بر میداره،پیام های y رو سین میزنه.با لبخند به صفحه گوشی خیرهاس
y میاد.اما میگه باید بره.
لبخندش محو،و بین ملحفه ها غرق میشه.
-نمیزارم..خرابش..
**
دستشو سمت شیر میبره و آب رو سرد تر میکنه.
آب سرد به شدت به تنش میخوره و به پایین میریزه.
صداش رو دوست داره؛صدای برخورد آب با کف زمین،صدای سکوت،صدای آرامش.
موهاشو از روی صورتش کنار میزنه و با زبونش قطره های آب رو شکار میکنه
بوی این شامپو رو دوست داره.و هیج چیز خرابش نمیکنه!
【عصر】
شیر داغ رو از توی ماکروویو در میاره.
مامان همچنان نگاهش نمیکنه؛پوزخند میزنه.
کاپوچینو رو باز میکنه و توی شیر خالی میکنه
با قاشق به قلب حباب های شیر حمله میکنه.
کاش میشد احساسات خودشم اینطور حل کنه..
با لیوان و کیکش سمت اتاق میره.
روی زمین میشینه،آهنگ رو پلی و کتاب رو باز میکنه.
لعنتی نثار همه چیز میکنه
توی ریتم آهنگ و اولین کلمات کتاب غرق میشه
-چیزی خرابش نمیکنه.
**
مزه عسلی کیک و کاپوچینوی حل شده داخل شیر بهش بهترین حس رو میده.یه جور مسکن برای سردرد،یه جور دلیل برای فراموشی،یه جور دلیل برای خندیدن.
صدای موسیقی رو بلند میکنه و همراهش میخونه.
حالا حتی سکوت مامان هم براش اهمیتی نداره!
【شب】
آخرین آهنگ هم به پایان میرسه.
نفس نفس زنان خودشو روی تخت پرت میکنه و سعی میکنه تنفسش رو آرومتر کنه.
باید با نفسش بجنگه.
رقصیدن براش راه خوبیه.
سرش گیج میره و نفسش به بی راهه،صورتش رو سمت سقف گرفته و چشم هاشو میبنده
لبخند کم رنگی میزنه:خراب نمیشه.
**
با تردید وارد آشپزخونه میشه،مامان کنار گاز ایستاده
همه غرورش رو کنار میزنه
و به حرف میاد.ازش میخواد گوشیش رو بده تا فیلم رو توی فلش بریزه.
مامان چیزی نمیگه؛چند ثانیهی دیگه صبر میکنه
باز هم چیزی نمیگه.
دوباره و دوباره دست هاش مشت میشن.با خشم از آشپزخونه بیرون میاد
توی راه چیز هایی رو زیر لب ردیف میکنه
حالا مامان هم به حرف اومده
اونم داره یه چیزایی میگه.خوب نیستن.حرفاش رو میگم
مشت دختر سفت و سفت تر میشه
روی مبل نشسته و سکوت کرده.مامان هنوز هم ادامه میده.
با خودش فکر میکنه که چطور میتونه اینهمه حرف بزنه و چیزی گوش نده؟
تلاش میکنه صداش رو بهش برسونه،پس یه چیزایی میگه
اما مامان میلی برای شنیدن نداره.پس کار همیشگی رو میکنه
داد.
از داد متنفر بود؟قطعا.اما حالا خودش هم انجامش میداد.
اون شبیه مامان بود.اونا باهم فرقی نداشتن!
هردو داد میزدن.
مامان گریه میکنه،دختر شوکه میشه.
مامان میون گریه هاش یه چیزایی میگه که وضعیت دختر رو به چیزی شبیه خودش تبدیل میکنه.
مامان عصبانیه.
دختر از خودش بدش میاد.اون باعث میشه مامان گریه کنه؟!نه..
سرش رو میگیره و بلند تر از مامان هق هق میکنه
احساس میکنه زمان و تلاش هاش شبیه شن از بین انگشت هاش عبور میکنن.
صداها باهم مخلوط میشن..
و اون زمزمه میکنه:خراب شد.همه چیز میتونه خراب شه.
بر اساس یک داستان واقعی.
نمیدونم..فقط احساس کردم دلم میخواد جایی اینارو تخلیه یا بهتره بگم ثبت کنم:'>