یکشنبه[روزی که همه چیز شبیه تو بود]

ساعت یازده شبه و هنوز کارام تموم نشدن.

اولین اتود طراحی کتاب داستانم گم شده،با هر نفس سوزش عجیبی تو کمرم حس میکنم و چشمام برای بسته شدن بهم التماس میکنن

اما کیه که به التماسشون گوش کنه؟!

بیدار میمونم.از پیدا کردن اون برگه لعنتی ناامید میشم و روی تخت میوفتم.

چراغ هارو خاموش میکنم و میام پیش تو.

تو.

تویی که تنها کسی هستی که همیشه منتظره

تویی که با یه سلام نفس حبس شدم رو آزاد میکنی.

مامان بهم سرکوفت میزنه،چیز جدیدی نیست ولی گریم میگیره 

درست شبیه یه بچه ۶ ساله که عروسکش رو گم کرده روی تخت میشینم،زانو هامو بغل میگیرم و شروع به گریه کردن میکنم.

برای چی گریه میکردم؟برای گم شدن طرحم،برای ناتموم موندن کار هام،برای شلوغی اتاقی که توان جمع کردنش و ندارم،برای مزخرفات تکراری مامان،برای خستگی،و برای تویی که اگه میبودی برای هیچکدوم از اینها گریه نمیکردم.

منتظرم تا بیای و بگی سلام.فقط سلام.

توی دو دقیقه چهار بار گوشی رو چک میکنم

پیویت رو بالا و پایین میکنم

نیستی.

اشک هام خیال تموم شدن ندارن.ردشون میسوزه،گونه هام میسوزن.

بلاخره سلامی میگی و نگاهم رو به پیامت خشک میکنی‌.

اما اشک هام باز هم تموم نمیشن.

بهت پناه میارم و همه سیاهی توی قلبم و نشونت میدم

میگم خسته ام،میگم دارم میمیرم،میگم دلم برات تنگ شده.

میگی میدونم،میگی نمیزاری،میگی بغلم میکنی.

ولی نمیدونی،نمیتونی و بغلت دورتر از چیزیه که بنظر میاد!

توی آغوش خیالیت اشک میریزم و بهم میگی دوسم داری

یک بار،دو بار،سه باز،شیش بار؟فایده نداره‌.

گوش هام سوت میکشن و رد خالی تو چشم و آزار دهنده ات توی بغلم میسوزه.

جای سرت روی شونه هام درد میکنه و رد انگشت هات روی پشت دستم قرمز میشه.

و چشم هام..چشم هایی که هرگز نبوسیدیشون برای اعتراض لحظه ای خشک نمیشن.

بلاخره تسلیم میشم،ازت خداحافظی میکنم،میگی فردا مراقب خودم باشم

میگم باشه،قول میدم،اما دروغ گفتم.

یک ربع به‌ ۶ عه،صدای اذان میاد.هوا هنوز تاریکه

از جام بلند میشم،درد افتضاحی رو از ابتدا تا انتهای پام حس میکنم

نمیتونم راه برم،پاهام زیادی درد میکنن.

سرده،خیلی زیاد.

کورکورانه یه سویشرت میپوشم و صورتمو میشورم

هرموقع درد دارم مامان بیشتر رو اعصابه.چرا؟!

حالت تهوع دارم،سرم سنگینه،گریه میکنم،میگم نمیخوام برم مدرسه.

ولی کسی جدی نمیگیره.

هوا سرده،سرویس میرسه و خوشحالم که میتونم کنار پنجره بشینم

بیشتر از اون خوشحالم که گوشی و هنذفری آوردم.

توی حالت گرگ و میشِ سرد هوا به Cigarettes after sex گوش میدم و خوشحالم که خورشیدی میبینم.با اینکه سردمه.

نازنین رو اعصابمه،هانیه رو اعصابمه،مهدیه و رامیلا هم همینطور 

دلم میخواد هیچکدوم نیان.اما از تنهایی میترسم.

طبق عادت وقتی می‌رسیم با نازنین روی نیمکت میشینیم و سر کلاس نمیریم،سردمونه،میلرزیم،باز هم نمیریم.

دستمو توی جیبم فرو میکنم و همراه با آهنگ زمزمه میکنم:

Come to me now 

Don't let go

Stay by my side 

دلم میخواد سمت دسشویی بدوَم و تمام چیزی که خوردم رو بالا بیارم.اما این فضای طلسم شده حتی جلوی اشک هام رو هم گرفته.

سراقی خیلی مهربونه،با دیدنش آروم تر میشم،زیباترین معلمیه که دیدم.

از پشت دستمو روی بازو هاش میزارم و سلام میکنم.

کلاسش حال خوب کنه،روح انگیزه،زیباست.

اما درون من هنوز هم زشته.

برامون آهنگ میزاره،رامیلا و مهدیه باهم میخندن،کاتر رو با حرص روی مقوا میکشم.

و به نخ قرمزی که خودت ازش حرف زدی فکر میکنم.نخ قرمز بین ما.راست میگفتی؟یا دلت برام سوخت؟!

چشمامو میبندم و باز میکنم،صداتو میشنوم،از ساختمون رو به رویی،جایی که تو توشی،نزدیک به من،اما دور.خیلی دور.

هرجا رو میبینم رنگه.

آبرنگ،گواش،قلمو،مقوا،خنده،بچه ها،موسیقی،نور.

پس چرا هیچکدوم رنگ ندارن؟!

میرم توی حیاط تا پالتم رو بشورم.بارونِ بی جون خودشو روی زمین میکوبه و باد خودش رو به من.

رنگ ها پاک نمیشن،با تموم قدرت روی آبیِ آغشته به زرد توی پالت ناخن میکشم

رنگ آبی زیر ناخن هام میره و بهش خیره میشم.

و به ساختمونی که تو توشی.از گوشه چشمم چیزی رو میبینم که شبیه به تو بنظر میاد.

اما میفهمم درخت بوده.ولی ای کاش تو میبود.

قلم و داخل آب فرو میبرم،رنگ آبی و سفید شاین دار خیلی سریع خودشون رو توی دل آب پهن میکنن و رنگ میگیرن.

حاضرم قسم بخورم که زیبایی آبیِ اکلیلی توی آب هم شبیه توعه.

رنگ ها شبیه توعن،صدا ها شبیه توعن،آهنگی که توی گوشم پخش میشه شبیه توعه،حتی معلمی که روزی معلم تو بوده هم شبیه توعه!

روی میز کنار معلم میشینم و درحالی با لبخند به عینکم روی صورتش نگاه میکنم میگم که دلم برای تو تنگ شده.اسمتو میگم.جلوی رامیلا و مهدیه،هردو لبخند معنا داری بهم میزنن‌.

سراقی هم نگاهم میکنه و میگه منم همینطور.راجب تو حرف میزنه و سعی میکنم جلوی حرف زدن ازت رو بگیرم.

جای تعجب هم نداره،تو همیشه توی همه چیز بهترینی.

null

سه شنبه[روزی که دل تنگم منو توی بارون رها کرد.]

زنگ دومه،برای پیچوندن کلاس با دوستاش توی کلاس خود مراقبتی داخل کلاس هوشمند نشسته

تا ۱۲ و نیم اینجا میمونن

هنوز چیزی نخورده

میرن پایین،ژوژمان دارن،باید تمام عکساشونو به دیوار های نمازخونه بچسبونن 

همه جای مدرسه به شدت گرمه

برخلاف سوز شلاقی بیرون.

کار ها تقریبا تمومن،دارن از اداره میان تا عکس هاشونو ببینن.

یجا میشینن،هنوزم گرمه،هودیشو در میاره و پرت میکنه روی کیفش اون پشت مشت ها.

حس میکنه نمیتونه نفس بکشه،هوا کم اورده،سرش گیج میره.شاید فقط خیلی گرمه

خودشو سریعا به حیاط میرسونه

ماسکشو پایین میده و میزاره نفس سردش به عمق ریه هاش بشینه و خنکش کنه

هیچ ایده ای نداره که چرا توی بارون و این سرما داره صورتشو با آب سرد میشوره

گلوش رو با دستش تَر میکنه و بعد پیشونیش رو.

احساس سرما نمیکنه.

برمیگرده داخل

هنوز پنج دقیقه نگذشته که باز هم حالش بد شده

سرگیجه

بغض

بغض

و بغض.

دختر مو نارنجی ازش میپرسه خوبه یا نه؟به چشم هاش که کم کم داشتن تر و قرمز میشدن شک کرده بود؟

جواب میده آره‌.

میگه حالت تهوع هم داری؟

میگه آره.

و باز هم خودشو توی حیاط پیدا میکنه.

این بار ولی سرده،آب داغ رو باز کرده و بهش خیره شده

یه مشت آب رو روی صورتش و موهاش خالی میکنه

تلاش میکنه نفس بکشه 

تلاش میکنه فراموشش کنه.اما مگه میشه؟!

بغضش صد بار میشکنه و صد و یک بار دوباره ساخته میشه

با دندونش پشت دستش رو گاز میگیره،محکم فشار میده

چشماشو باز و بسته میکنه،آرزو میکنه همین حالا بمیره،فکر فرار کردن از مدرسه و پناه بردن به ساختمون رو به رویی رو توی ذهنش هزاران دور دوره میکنه.

آب از موهاش روی زمین چکه میکنه

توی دسشویی اینور و اونور راه میره

توی حیاط راه میره

لرز میکنه،میتونه صدای خرد شدن استخوان هاش از سرما رو حس کنه

به انعکاس خودش توی آب جمع شده روی آسفالت خیره میشه

بغضش این بار آهسته میترکه و لعنتی به خودش میفرسته

سرده اما نمیتونه برگرده به اون نمازخونه لعنتی،نه تا وقتی که شبیه دیوونه هاست.

بلاخره اما تسلیم سرما میشه و برمیگرده.

زهرا نگاهش میکنه،میپرسه خوبی؟

با شستش لایک بی حالی نشون میده و سر  تکون میده.

نرگس رو میبینه که با تعجب بهش نگاه میکنه

جلو میاد و میپرسه چه بلایی سر خودش آورده

بلاخره.

شکستنی ترین چیز اون اتاق بلاخره میشکنه،بغضش!

بغضش رو خاکشیر میکنه و سرشو سمت سینه نرگس فرو میبره

مهدیه خودشو با عجله بهش میرسونه

دستشو میگیره

با ترس میپرسه"چرا انقدر یخی؟!!"

سارا بهشون اضافه میشه"زیر چشماش قرمزن"

مهدیه میگه"میخوای بغلت کنم؟"

سر به رضایت تکون میده

دستای مهدیه دورش حلقه میشن سمت شوفاژ هدایتش میکنن

کاپشن رامیلا تنش میره و کمر یخ زده‌اش به شوفاژ گرم و داغی که کم پیش میاد گرم باشه می‌چسبه.

زهرا کنارش میشینه،دستشو روی پاهاش میزاره.بهش نگاه میکنه.

چرا حتی دلداری دادنش هم آرومه؟!

بهش لبخند میزنه و آهسته چیزی میگه که باعث به خنده افتادنش وسط اشک هاش بشه.

میلرزه و میباره،تمام اجزای بدنش می‌لرزن.

زلزله بزرگی تو بدنش راه افتاده. 

زهرا دستشو محکم روی پاهاش میزاره"چرا انقدر میلرزی؟نلرز!"

مهدیه ویفر میاره،به زور مجبورش میکنه تا بخوره،اشک هاش ویفر شیرین رو شور میکنن.حالش از واژه "شیرین" بهم میخوره.

بلاخره اشک هاش به پایان میرسن و گرما به مغز استخوانش راه پیدا میکنه.

بلاخره از اداره میرسن.

نمیتونه طاقت بیاره،باید بره.میره بالا،فرار میکنه،میره توی کلاس.

سرشو روی میز میزاره

کاپشن دوستش هنوز تنشه

سعی میکنه بخوابه،میخوابه،شاید چند دقیقه.

تو توی خوابشی،میدونی چقدر دلتنگه؟!میدونی لب های گرمت میتونن لرزش وجودش رو از بین ببرن؟میدونی آغوش خیالیت میتونه سرمای تنش رو خاموش کنه؟

میدونی؟!

پس چرا نمیای؟

دوستش نداری؟

چرا اون شب نیومدی؟

دیدی و نیومدی؟

تو کجایی؟!

از خواب بلند میشه.تو نیستی.

میره داخل دفتر و میخواد که یه لیوان چایی بهش بدن.

حس میکنه سرما خورده.

روی صندلی ِآبدارخونه میشینه و دستای یخش رو دور لیوان داغ چایی حلقه میکنه و بعد داغی دست هاش رو روی پیشونی یخ زده‌اش میزاره.

به پنجره خیره میشه،به شاخه هایی که بازیچه باد شدن و به هر طرف به رقص در میان.

زنگ آخر میخوره

مو قرمزی میاد تو

میپرسه بهتر شده یا نه

لبخند میزنه و میگه آره.

مو قرمز سرشو میبوسه و میره بیرون.

بعد از اون نوبت زهرا و عسله

زهرا ازش میخواد مراقب خودش باشه.

چه کار سخت و مسخره ای.

میگه اون مراقب همه هست به جز خودش.راست میگه؟!

و در آخر زهرا هم با بوس فرستادن براش از آبدارخونه بیرون میره.

سکوت. صدای کتری.قند.چای.رقص درخت ها توی باد.

و یک صندلی خالی اونطرف میز که شاید تو میتونستی روش بشینی و دست های گرمت رو روی انگشت های یخ زده‌ی اون بکشی.

null

چهارشنبه[روزی که لبخندمم شبیه تو بود]

اینجا همه چیز خواب آوره

قلبم داره به خواب میره

صدام بزن.

بوت رو فراموش کردم..

null

پنچشنبه[روزی که گلدون ها میخندن]

صبح میشه،آفتاب دامن طلاییش رو روم پهن میکنه 

خبری از بدن درد نیست

خبری از سردرد نیست

خبری از سرماخوردگی نیست

خبری از دلِ تنگ هم نیست

چون امروز دست هات رو میبینم که به طرفم دراز میشن(":