Yeah im constantly tryna fight something my eyes can't see

My mind&me by selena

توجه:این پست شامل غر غر ها و احساسات شکست خورده‌ی یه نوجوون ۱۶ ساله‌است.اگه قراره فکر کنید که یه احمقه،این صفحه رو ترک کنید.

--

تقریبا همونجا بود.

من داشتم از اونجا میوفتادم،درحال سقوط از یه بلندی نه‌چندان با شکوه و زیبا بودم و سعی داشتم‌ توضیحش بدم

سعی کردم بگم درحال سقوطم،درحال فرو پاشی‌ام،درحال مردنم.

اما احساسات وقتی روی زبونم میچرخیدن و با صدام فریاد زده میشدن کریح بنظر میرسیدن

صدام احساساتم رو عجیب میکرد.

پس از انگشت هام‌استفاده کردم،با خودکار نوشتم،با کیبرد لپ تاپ و با اسکرین گوشی تایپ کردم و اجازه دادم اشک های بی دلیلم دفتر رو‌ سوراخ‌کنن و پشت اسکرین گوشی و لپ تاپ فرود بیان.

من فقط میخواستم از سقوطم داستانی تراژدیک بسازم تا محو شدنم قشنگتر بنظر بیاد

برای دردی که‌ نمیدونم از کجا باید دنبال شروعش بگردم اشک ریختم و بدنم رو مقصر شناختم و بار ها بهش آسیب زدم

سر عزیزانم فریاد کشیدم و گفتم ازشون‌ متنفرم.اما اونطوری نبود.

همیشه روی تختم درحال خیره شدن به اونچه که از دست می‌رفت بودم و برای 'اون' راجب این میگفتم که میتونم چندین ساعت بخاطرش تا ارتفاعات سبز این کشور رانندگی کنم تا زندگی رو نشونش بدم،زیر پوست طبیعت.اما واقعا میدونستم زندگی چیه؟

null

موقع لبخند زدن به خنده های همکلاسی هام،موقع خوردن خوشمزه ترین های دنیا،وقت نگاه کردن به قشنگترین قشنگی ها،زمان بیان گنگ و گیج کننده ترین احساسات،من به این فکر میکردم که ارزش همه اینارو دارم؟

یه جورایی چیز های زیبایی وجود داشتن که من براشون خودم رو کافی نمیدونستم

برای من صداها،تصویر ها،کاغذ ها،بوی رنگ،آغوش ها،لبخند ها،عشق ها،داستان ها،لباس ها و چشم ها اونقدری عزیز بودن که نمیخواستم خودم رو بخشی از اونها بدونم.

میدونید چی میگم؟بخشی از دوست داشتنشون،نمیخواستم قبول کنم که چومیون اینارو دوست داره،نمیخواستم بپذیرم که شبیه چه چیزی هستم و چه چیزی بقیه و یاد من میندازه یا دارای چه چیز های جالب و هیجان انگیزی هستم 

من همیشه خودم رو کنار قرار میدادم و شونه خالی میکردم

از تمام چیز هایی که واقعا به من مربوط میشد! و علایقم،ظاهرم،شخصیتم و احساساتم رو مثل کودک بی سرپرستی رها میکردم تا خسته از بی سرپرست بودن به یتیم خونه‌ی مزخرف و تاریکش خو بگیره 

من لبخند میزدم من میخندیدم من کمک میکردم من عشق میورزیدم من بودم و خواهم بود اما همیشه قلبم رو به انفجار بود،همیشه درحال سقوط از اون ارتفاعِ زشت بودم و انگار که هرگز تمومی نداشت.

من ترسیدم از خودنمایی و غرور و اعتراض از درد هایی که همه دارن،پس فقط لبخند زدم،فقط عشق ورزیدم،فقط خوب بودم تا شبیه بقیه باشم

تا دوست داشته بشم

چون من از انتهای این سقوط بی پایان میترسیدم 

از وقتی که هیچکس باور نکنه که هیچکدوم از اینها طبق خواسته و برنامه من نبود

من فقط بزرگ شدم و از اون بلندی پرتاب شام

من فقط هرگز یاد نگرفتم که چتر نجات رو چطور میشه باز کرد

من فقط میتونستم باشم و در آغوش بگیرم.فارغ از اینکه میدونستم روزی توی یکی از همین آغوش ها حل میشم و مثل یک ساعت شنی به پایان رسیده تموم خواهم شد.

من از بیمار بودن میترسیدم،از اینکه متظاهر کننده بنظر بیام،از اینکه ناشکر بنظر برسم.اما من واقعا سپاسگذار بودم!

همیشه از بیانش خجالت کشیدم و خودمو پشت یه پرده سیاه ضخیم قایم کردم و آرزو کردم تا کسی ازم بپرسه،تا بگم،تا فریاد بکشم،تا خودش بخواد،تا از پشت پرده بیرون بیام و خودم رو روی استیج تاریک پرتاب کنم و گریه کنم.

ولی فهمیدم که اون پرده هرگز پاره نمیشه

فهمیدم خودمم که باید دیر یا زود از پشتش بیرون بیام

اما هرگز نخواهم تونست،نه تا وقتی که ۱۶ ساله ام. 

من از پشت همین پرده میتونم فریاد بزنم

میتونم بگم،میتونم بنویسم،میتونم بخندم،میتونم گریه کنم،میتونم دوست داشته باشم..

پذیرفتم که دچار فروپاشی شدم و از پشت همون پرده زمزمه‌اش کردم

افسردگی و اضطراب و پرخاشگری و به سراغم اومد.

اما کی اهمیت میداد؟من یه نوجوونم.مثل بقیه.

اشک چشمامو سوزوند و دست های زشت و محکم از اون پشت درحال فشار دادن شاهرگم بودن.اما کی اهمیت میده؟من یه نوجوونم.مثل بقیه.

سینه ام پر از خاکستر شد و دردش تا عمق جمجمه های سرم رسوخ کرد و از فرط خستگی فقط بی حرکت نشستم.اما کی اهمیت میده؟من یه نوجوونم.

درحال متلاشی شدن بودم،اما اون به کمک نیاز داشت،اونا کمک میخواستن،یکی داشت گریه میکرد،یکی میترسید،یکی تنها بود،یکی منو میخواست..

اما کی اهمیت میده؟من یه نوجوونم.

نیاز داشتم کسی سرش رو بالا بیاره و جسمم رو ببینه که داره سقوط میکنه،تا دست کم بدونه،من میخواستم یکی بدونه.من فقط میخواستم بدونن.پس عصبانی شدم،فریاد کشیدم،متنفر شدم،طلبکار شدم،خسته شدم.

اما کی اهمیت میده؟من یه نوجوونم.

نیاز داشتم از همه فرار کنم،نیاز داشتم یه بلیط بدون برگشت بگیرم،سوار یه قطار شم،و برم،نمیدونم کجا،اما برم به جایی که توش تنها صدای پرنده ها رو بشنوم و باد.جایی که کسی نگاهم نکنه.من فقط نیاز داشتم همه چیز متوقف شه.نیاز داشتم این چرخه سریع برای دقایقی خودش رو متوقف کنه تا بتونم نفس بکشم.

اما کی اهمیت میده؟من یه نوجوونم!

من اون چیزی نبودم که بودم،من یه انسان مهربون و همیشه خدا لطیف و آروم و بیخیال نبودم.

من توی ذهنم هزار و یک خط و خط چین و میله داشتم.هزاران هزار اسلحه،صد لایه سیاهی،چشم های خسته‌ی بی شمار،حرف های بی معنی و پر از خشم.من همیشه خوب نبودم !

اما کی اهمیت میده؟من یه نوجوونم.

من دوسش داشتم،با تمام قلبم،با تمام روح نصفه و نیمه‌ام،با تمام چشم های خاکستریم،اون بمن نفس میداد.

اما کی اهمیت میده؟من،یه،نوجوونم!

null

تمام احساساتم،تمام چیز هایی که میخواستم و میخوام،تمام رویا های نصفه نیمه‌ام،تمام نوشته های بی سر و ته و ناچیزم،تمام درد های عمیق و غیر قابل توضیحم،تمام خشم های ویرانگرم،از تمام اینها یک جعبه عظیم و بی پایان ساختم و خودم رو توی اون جعبه نشوندم

فقط ترسیدم که کافی نباشم

که دوست داشته نشم

که مفید نباشم

که اشتباه کنم

که گند بزنم

که نتونم

که تموم شم..

اما حتی اگه مجبور شم برای خندیدن قرص بخورم

حتی اگه لازم باشه خودم رو مقابل آینه مجبور به حرکت کردن با ریتم موسیقی بکنم

حتی اگه ندونم دقیقا کی این ارتفاع به پایان میرسه و سقوط‌م قطعی میشه

حتی اگه دوست نداشتنی ترین دوست نداشتنیِ عالم باشم

حتی اگه لازم باشه با صدای مزخرفم احساساتم رو بیان کنم

حتی اگه اشک هام تموم بشن 

حتی اگه یه نوجوون باشم که هیچی از این دنیا نمیدونه.

باز هم میخوام این پرده رو کنار بزنم

میخوام زخم هامو نشون بدم

میخوام دوست نداشتنی باشم

میخوام ضعیف باشم

میخوام اشتباه کنم

قراره درد بکشم،بار ها و بار ها،و کسی متوجهش نشه! اما یه نوجوون همیشه کار های احمقانه میکنه،مگه نه؟!

میخوام یه نوجوونِ زنده باشم.

چون من و مغزم گاهی باهم کنار نمیایم،اما میتونیم زنده بمونیم.

null

My Mind & Me

من و ذهنم

We don't get along sometimes 

ما بعضی وقتا باهم کنار نمیاییم

And it gets hard to breathe 

و نفس کشیدن سخت میشه

But I wouldn't change my life

اما من زندگیم رو تغییر نمیدادم (اگه میتونستم)

And all of the crashing and burning and breaking I know now

و همه‌ی تصادف ها و سوختگی ها و شکستگی هارو الان میشناسم

If somebody sees me like this then they won't feel alone now

اگه کسی من رو اینطوری ببینه دیگه حس تنهایی نمیکنه

My Mind & Me

من و ذهنم(=