۱۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

ساکن شدن در بیشه‌ی خشکیده

یادم است کی بود

دقیق یادم است چه زمانی بود

زمانی که در میان بیشه زار هایی با گل های زرد رنگ خشکیده میدویدم

و پژواک باد در راهرو های تنگ و تاریک ذهنم قدم میزد

زمانی که هر ریشه‌ی خشک و تازه‌ای در عمق جانم رسوخ میکرد

وقتی که پشت پلک هایم اقیانوس خشکیده ای طغیان میکرد

همان زمان بود که فهمیدم پاهایم همانجا متوقف شدند

بلاخره تمام شد؛

تا به این روز تنها پاهایم بودند که میل یاری با مرا داشتند

حال این همسفران قدیمی هم در همینجا،همین لحظه و 

در این بیشه‌ی خشکیده،همراهی با پیکر نیمه جانم را پایان بخشیدند.

دیگر توان حرکت دادنشان را نداشتم.کاش میشد همینجا تمامش میکردم

روز های زیادی بود که نیمه شب ها پشت پنجره می‌ایستادم

و خودم را روی ماه تصور می‌کردم.

به اطرافیان نیم نگاهی می‌انداختم و در دلم آرزو میکردم که کاش

کمی فرق داشتند

مثل من!

شاید مشکل از خودم بود

از عمیق ترین جای قلب و ذهنم

از سطحی ترین مکان مردمک هایم

از سیاه ترین روز های انتظار کشیدنم

مغز استخوانم میسوخت از فرط دردی که تنها آزارش بی حسی مطلق بود

بازوهایم میلرزیدند از سوز سردی که از قلب انسان های دورم میرسید

شاید این بار در همین بیشه زار بمانم 

شاید بمانم تا این بیشه زار دوباره سبز شود 

فنجان قهوه‌ی تلخم را پر میکنم

سرریز می‌شود

داستان این قهوه

این بار داستان سرریز شدن ذره ذره‌ی جان من است..

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱۲ شهریور ۰۰

    جادوی چشمان تو

    قلمو را در دستم چرخاندم و به تخته‌ی سفید رو به رویم نگاه کردم...

    قلم را به رنگ سبز آغشته کردم و جلوی سفیدی تخته‌ام گرفتم
    خواستم رنگ را روی سفیدی بکشم که مکثی کردم؛قلم را روی زمین انداختم و کلافه به ساختمان های بلند و کوتاه پشت پنجره خیره شدم...
    ۲ سال بود،۲ سال بود که من هرروز قلم و رنگ و بوم خودم را می آوردم و میخواستم تورا بکشم!
    و هر بار همانند دفعه‌ی پیش ناتوان تر از قبل دست از کار می‌کشیدم.
    من نقاش ماهری بودم اما هرگز نتوانستم بفهمم که چرا در کشیدن آن صورت ماهگون و تار موهای لخت و مشکی ات و آن چشمان تیله ای و سیاه به رنگ شبت ناتوان بودم..
    میدانی سخت ترین بخش صورتت برایم کجا بود؟
    چشمانت..چشمانت انگار سیاه چاله ای بود که هر بار مرا داخل خود میکشید و غرق میکرد
    غرق میشدم و غرق میشدم در چشمانت!
    مسخ میشدم با رنگ لب های سرخت و آن تار موهای صاف و ابریشمی ات
    من نقاش بودم اما بمن بگو چرا هرگز نتوانستم انگشتان کشیده و سفیدت را بکشم؟
    چرا نتوانستم ابرو های کمانی ات و پیشانی درخشانت که گویی فرشتگان رد بهشت را روی آن جا گذاشته بودند را بکشم؟؟
    من نقاشی بودم ک همه جا را سفر کرده بودم و مناظر و تصویر انسان های زیادی را روی بوم نقاشی کشیده بودم.
    اما هر بار ناتوان تر از قبل بودم در رسم صورت بی مانند تو.
    شاید مشکل از من بود؛من هرگز یاد نگرفتم که با زیبایی تو کنار بیایم.
    با برق چشمان تیره‌ات
    با آن مژه های بلندت که باید تک تکشان را بوسید 
    با تمام مهربانی هایت
    آری،من هرگز یاد نگرفتم خودم را غرق وجودت نکنم‌
    یاد نگرفتم دوست نداشتن تک تک حرف هایت را
    یاد نگرفتم که کمتر دوست داشته باشم لبخندت را که مثل شیر و عسل گرم و شیرین بود
    ای کاش یاد داشتم که تورا کمتر دوست بدارم..
    در آن صورت شاید میشد بتوانم با خیالی آسوده و به راحتی به چشمانت فکر کنم و آنها رو روی بوم بکشم..
    چشمانت جادو شده بودند
    جادوی همان کلیسای متروک که در میان جنگل های سبز و مرطوب پنهان شده بود.
    امروز بار آخر بود؛تصمیم گرفتم دیگر تلاش نکنم
    چون برای کشیدن تو قلمو ها بیش از حد بی هنر و بوم ها بی اندازه کوچک و حقیر بودند!
    تورا باید تنها با قلمو هایی از جنس طلا و بوم هایی با گرد بهشتی کشید!
    من دیگر برای کشیدنت به اینجا نمی آیم 
    نه بخاطر اینکه خسته ام از تلاش کردن هایم..
    بلکه به این دلیل که تو برای روی بوم نقاشی شدن بیش از حد زیبایی..
     
  • ۲
    • Chomion
    • جمعه ۵ شهریور ۰۰

    پابرهنه وسط دریا

    راجب آرامش و مفهوم آن چیز های زیادی شنیده بودم..یک بار شنیدم‌ پیرمردی میگفت آرامش را از همان چیزی دریافت کن‌ که تورا سمت خودش می‌کشد.

    راست هم‌میگفت،او هرروز صبح کرکره‌ی مغازه‌ی قدیمی اش را پایین می‌کشید و چرخ خیاطی درب و داغانش را روشن میکرد و مشغول دوختن لباس های مردم میشد.از او پرسیدم چرا در اوج‌ پیری و زمان استراحتت اینجا‌ می‌نشینی و با این چرخ داغان در این‌مغازه‌ی اجاره‌ای و قدیمی خیاطی میکنی؟

    راستش جوابش خیلی به دلم نشست!

    گفت من آرامشم را از صدای همین چرخ قدیمی و پارچه های رنگارنگ و این مغازه‌ی کوچک میگیرم.با هر برشی که به پارچه هایم‌ میزنم،با هر  کوکی که به شکاف لباس ها میزنم..من آرامشم‌‌ را همینجا یافتم.برای اینکه آرامش‌ را پیدا کنی فقط باید گوش کنی..گوش کن،خودش تورا فرا می‌خواند!

    راست می‌گفت!آرامش صدایت می‌زند..بلند صدایت می‌زند

    بلند،اما طوری که تنها خودت آن را میشنوی.

    بعد از شنیدن حرف هایش..سفر کردم،سفر کردم به هر جایی که توانستم

    گوش سپردم یه هر نجوای آرامی‌ که به گوش میرسید؛به امید اینکه شاید آن نجوا صدای آرامشِ من باشد. 

    در طول سفرم بار ها خیال کردم که آرامشم را یافته‌ام

    در نگاه رهگذری

    در انجام کاری

    اما نبود.آن آرامش آرامشِ من‌ نبود؛

    در روزی آفتابی و گرم کنار پنجره‌ی کوچک‌ اتاقم نشسته بودم و به نگاهی خسته به ساحل چشم دوخته بودم. دقایقی گذشت که احساس خنکی ای در قلب پر از آتشم‌ کردم!خون در رگ هایم آرام تر حرکت می‌کرد.. 

    مردمک هایم تنها یک چیز را می‌دیدند؛دریا را !

    ساعت ها گذشت که صدایی به گوشم‌رسید..

    صدایی به همان بلندی‌ای که‌ می‌گفتند!

    به همان لطافتی که‌ تصور می‌کردم 

    این بار آن صدا فرق داشت

    این بار مرا فرامی‌خواند..کفش هایم را به پا کردم.تصمیم‌ گرفتم به صدایی که مرا می‌خواند گوش دهم.

    تا دریا پیاده رفتم..نسیم خنکی که صورتم را نوازش میداد با آفتاب داغی که می‌تابید کاملا مخالف بود.هرچه بیشتر پیش میرفتم نیرویی که مرا به خود میکشید هم بیشتر می‌شد.

    به ساحل رسیدم،نگاه کردم،بو کردم،گوش سپردم،به دریایی که‌ مرا صدا زده بود..

    نگاهم را به تک تک موج هایی‌ که گویی توسط بهترین نقاش های دنیا کشیده شده بود دادم.صدا باز هم بلند شده بود

    مرا به دل خودش میکشید!

    کفش هایم را در آوردم،قدمی‌جلو‌ گذاشتم که اولین موج به ساق پاهایم خورد.

    خنکی آب را تا مغز استخوانم حس کردم!چشم هایم را بستم و جلو تر رفتم

    آب تا روی زانو هایم رسیده بود.آفتابی که به دریا و موج هایش می‌تابید درخشندگی زیبایی را روی آب ایجاد کرده بود که قلبم را عاشق میکرد!

    دستانم را روی موج ها کشیدم و بوی دریا را استشمام کردم..

    آن پیرمرد خیاط گفت آرامش مرا به خود می‌خواند.

    مرا خواند!

    و حالا من داشتم پابرهنه وسط دریا راه میرفتم

    و موج های نقره‌ای رنگ به پاهای خسته از سفرم می‌خورد

    سفرم طول و دراز بود،اما خوشحالم که سر انجام تورا پیدا کردم

    ای دریای  بی پایان!

    پس از تمام خستگی ها تو مرا خواندی 

    و من داشتم پا برهنه وسط قلب شِنی تو قدم میزدم..

    حالا که اینجا در عمق این دریا مخفی شده‌ام

    بگذار برای پرندگان دریایی و تمام کشتی ها تعریف کنم که:

    من آرامشم را یافتم!:)

    ༆Barefoot in the middle of the sea

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb