دقیق یادم است چه زمانی بود
زمانی که در میان بیشه زار هایی با گل های زرد رنگ خشکیده میدویدم
و پژواک باد در راهرو های تنگ و تاریک ذهنم قدم میزد
زمانی که هر ریشهی خشک و تازهای در عمق جانم رسوخ میکرد
وقتی که پشت پلک هایم اقیانوس خشکیده ای طغیان میکرد
همان زمان بود که فهمیدم پاهایم همانجا متوقف شدند
بلاخره تمام شد؛
تا به این روز تنها پاهایم بودند که میل یاری با مرا داشتند
حال این همسفران قدیمی هم در همینجا،همین لحظه و
در این بیشهی خشکیده،همراهی با پیکر نیمه جانم را پایان بخشیدند.
دیگر توان حرکت دادنشان را نداشتم.کاش میشد همینجا تمامش میکردم
روز های زیادی بود که نیمه شب ها پشت پنجره میایستادم
و خودم را روی ماه تصور میکردم.
به اطرافیان نیم نگاهی میانداختم و در دلم آرزو میکردم که کاش
کمی فرق داشتند
مثل من!
شاید مشکل از خودم بود
از عمیق ترین جای قلب و ذهنم
از سطحی ترین مکان مردمک هایم
از سیاه ترین روز های انتظار کشیدنم
مغز استخوانم میسوخت از فرط دردی که تنها آزارش بی حسی مطلق بود
بازوهایم میلرزیدند از سوز سردی که از قلب انسان های دورم میرسید
شاید این بار در همین بیشه زار بمانم
شاید بمانم تا این بیشه زار دوباره سبز شود
فنجان قهوهی تلخم را پر میکنم
سرریز میشود
داستان این قهوه
این بار داستان سرریز شدن ذره ذرهی جان من است..