قلمو را در دستم چرخاندم و به تخته‌ی سفید رو به رویم نگاه کردم...

قلم را به رنگ سبز آغشته کردم و جلوی سفیدی تخته‌ام گرفتم
خواستم رنگ را روی سفیدی بکشم که مکثی کردم؛قلم را روی زمین انداختم و کلافه به ساختمان های بلند و کوتاه پشت پنجره خیره شدم...
۲ سال بود،۲ سال بود که من هرروز قلم و رنگ و بوم خودم را می آوردم و میخواستم تورا بکشم!
و هر بار همانند دفعه‌ی پیش ناتوان تر از قبل دست از کار می‌کشیدم.
من نقاش ماهری بودم اما هرگز نتوانستم بفهمم که چرا در کشیدن آن صورت ماهگون و تار موهای لخت و مشکی ات و آن چشمان تیله ای و سیاه به رنگ شبت ناتوان بودم..
میدانی سخت ترین بخش صورتت برایم کجا بود؟
چشمانت..چشمانت انگار سیاه چاله ای بود که هر بار مرا داخل خود میکشید و غرق میکرد
غرق میشدم و غرق میشدم در چشمانت!
مسخ میشدم با رنگ لب های سرخت و آن تار موهای صاف و ابریشمی ات
من نقاش بودم اما بمن بگو چرا هرگز نتوانستم انگشتان کشیده و سفیدت را بکشم؟
چرا نتوانستم ابرو های کمانی ات و پیشانی درخشانت که گویی فرشتگان رد بهشت را روی آن جا گذاشته بودند را بکشم؟؟
من نقاشی بودم ک همه جا را سفر کرده بودم و مناظر و تصویر انسان های زیادی را روی بوم نقاشی کشیده بودم.
اما هر بار ناتوان تر از قبل بودم در رسم صورت بی مانند تو.
شاید مشکل از من بود؛من هرگز یاد نگرفتم که با زیبایی تو کنار بیایم.
با برق چشمان تیره‌ات
با آن مژه های بلندت که باید تک تکشان را بوسید 
با تمام مهربانی هایت
آری،من هرگز یاد نگرفتم خودم را غرق وجودت نکنم‌
یاد نگرفتم دوست نداشتن تک تک حرف هایت را
یاد نگرفتم که کمتر دوست داشته باشم لبخندت را که مثل شیر و عسل گرم و شیرین بود
ای کاش یاد داشتم که تورا کمتر دوست بدارم..
در آن صورت شاید میشد بتوانم با خیالی آسوده و به راحتی به چشمانت فکر کنم و آنها رو روی بوم بکشم..
چشمانت جادو شده بودند
جادوی همان کلیسای متروک که در میان جنگل های سبز و مرطوب پنهان شده بود.
امروز بار آخر بود؛تصمیم گرفتم دیگر تلاش نکنم
چون برای کشیدن تو قلمو ها بیش از حد بی هنر و بوم ها بی اندازه کوچک و حقیر بودند!
تورا باید تنها با قلمو هایی از جنس طلا و بوم هایی با گرد بهشتی کشید!
من دیگر برای کشیدنت به اینجا نمی آیم 
نه بخاطر اینکه خسته ام از تلاش کردن هایم..
بلکه به این دلیل که تو برای روی بوم نقاشی شدن بیش از حد زیبایی..