راجب آرامش و مفهوم آن چیز های زیادی شنیده بودم..یک بار شنیدم پیرمردی میگفت آرامش را از همان چیزی دریافت کن که تورا سمت خودش میکشد.
راست هممیگفت،او هرروز صبح کرکرهی مغازهی قدیمی اش را پایین میکشید و چرخ خیاطی درب و داغانش را روشن میکرد و مشغول دوختن لباس های مردم میشد.از او پرسیدم چرا در اوج پیری و زمان استراحتت اینجا مینشینی و با این چرخ داغان در اینمغازهی اجارهای و قدیمی خیاطی میکنی؟
راستش جوابش خیلی به دلم نشست!
گفت من آرامشم را از صدای همین چرخ قدیمی و پارچه های رنگارنگ و این مغازهی کوچک میگیرم.با هر برشی که به پارچه هایم میزنم،با هر کوکی که به شکاف لباس ها میزنم..من آرامشم را همینجا یافتم.برای اینکه آرامش را پیدا کنی فقط باید گوش کنی..گوش کن،خودش تورا فرا میخواند!
راست میگفت!آرامش صدایت میزند..بلند صدایت میزند
بلند،اما طوری که تنها خودت آن را میشنوی.
بعد از شنیدن حرف هایش..سفر کردم،سفر کردم به هر جایی که توانستم
گوش سپردم یه هر نجوای آرامی که به گوش میرسید؛به امید اینکه شاید آن نجوا صدای آرامشِ من باشد.
در طول سفرم بار ها خیال کردم که آرامشم را یافتهام
در نگاه رهگذری
در انجام کاری
اما نبود.آن آرامش آرامشِ من نبود؛
در روزی آفتابی و گرم کنار پنجرهی کوچک اتاقم نشسته بودم و به نگاهی خسته به ساحل چشم دوخته بودم. دقایقی گذشت که احساس خنکی ای در قلب پر از آتشم کردم!خون در رگ هایم آرام تر حرکت میکرد..
مردمک هایم تنها یک چیز را میدیدند؛دریا را !
ساعت ها گذشت که صدایی به گوشمرسید..
صدایی به همان بلندیای که میگفتند!
به همان لطافتی که تصور میکردم
این بار آن صدا فرق داشت
این بار مرا فرامیخواند..کفش هایم را به پا کردم.تصمیم گرفتم به صدایی که مرا میخواند گوش دهم.
تا دریا پیاده رفتم..نسیم خنکی که صورتم را نوازش میداد با آفتاب داغی که میتابید کاملا مخالف بود.هرچه بیشتر پیش میرفتم نیرویی که مرا به خود میکشید هم بیشتر میشد.
به ساحل رسیدم،نگاه کردم،بو کردم،گوش سپردم،به دریایی که مرا صدا زده بود..
نگاهم را به تک تک موج هایی که گویی توسط بهترین نقاش های دنیا کشیده شده بود دادم.صدا باز هم بلند شده بود
مرا به دل خودش میکشید!
کفش هایم را در آوردم،قدمیجلو گذاشتم که اولین موج به ساق پاهایم خورد.
خنکی آب را تا مغز استخوانم حس کردم!چشم هایم را بستم و جلو تر رفتم
آب تا روی زانو هایم رسیده بود.آفتابی که به دریا و موج هایش میتابید درخشندگی زیبایی را روی آب ایجاد کرده بود که قلبم را عاشق میکرد!
دستانم را روی موج ها کشیدم و بوی دریا را استشمام کردم..
آن پیرمرد خیاط گفت آرامش مرا به خود میخواند.
مرا خواند!
و حالا من داشتم پابرهنه وسط دریا راه میرفتم
و موج های نقرهای رنگ به پاهای خسته از سفرم میخورد
سفرم طول و دراز بود،اما خوشحالم که سر انجام تورا پیدا کردم
ای دریای بی پایان!
پس از تمام خستگی ها تو مرا خواندی
و من داشتم پا برهنه وسط قلب شِنی تو قدم میزدم..
حالا که اینجا در عمق این دریا مخفی شدهام
بگذار برای پرندگان دریایی و تمام کشتی ها تعریف کنم که:
من آرامشم را یافتم!:)
༆Barefoot in the middle of the sea