۴۳ مطلب با موضوع «قلب نوشت ها𔘓» ثبت شده است

سقوطی که معجزه شد

دانلود موریک

انگشت اشاره‌اش رو به شیشه‌ی سرد و بخار کرده کشید و باهاش رد قطره‌ی آب رو روی شیشه دنبال کرد.

نور ها،چراِغ برج های بزرگ و ماشین ها از اینجا،پشت این شیشه‌ی بخار کرده‌ محو به نظر میرسدن و کوچک

با انگشتش قطره‌ی دیگه ای رو دنبال کرد،دست هاش از سردی شیشه خیس و تَر شده بودن..

صدای بوق از کوچیک دستگاه‌های بیشمار داخل اتاق،توی سرش ارکست بی رحمانه ای به وجود اورده بودن.

این یه جنگ بود،جنگ بین صدا ها و قلبش

اگه برای لحظه ای این صدا روی یک خط صاف حرکت میکرد و یکنواخت توی اتاق میپیچید،اونوقت این ضربان قلب خودش میبود که از حرکت می‌ایستاد!

جنگ بی رحمانه ای بود.

قطره اشک سمجی رو از گوشه چشمش پاک کرد و به انسانی که بدن نحیفش زیر ملحفه های سفید مخفی شده بود و چندین دستگاه بالای سرش مشغول نگه داشتنش روی این زمین بودن نگاه میکرد.

دست های سفید و لاغرش پر بودن از از سوراخ هایی که سوزن سرم ها اونارو ایجاد کرده بودن. 

ماسک اکسیژن روی صورتش اجازه نمیداد بتونه خوب به چهره‌اش دید داشته باشه و فقط چشم های بسته‌اش در معرض دید بود..

چشم هاش رو به آرومی بسته بود؛انقدر آروم که اون میترسید نکنه یوقت خیال باز شدن نداشته باشن؟!

نکنه چشم های روشنش به این تاریکی و بسته بودن عادت کرده باشن؟!

نکنه یه وقت دیگه دلش نخواد اونارو باز کنه و با ستاره های داخل چشم هاش بهش نگاه کنه؟

قطره‌ اشک مزاحم دیگه ای رو از زیر پلک هاش محو کرد.

از روی صندلی چرم مشکی ای که روش نشسته بود بلند شد و  کنارش روی صندلی دیگه ای نشست.

دست های لرزونش رو به سمت دست  رنگ پریده‌اش برد و با گرفتنش نفس آسوده ای سر داد..دست هاش هنوز گرمای رضایت بخشی داشتن و این باعث میشد کمتر بترسه.

انگشت شستش رو دایره وار روی پشت دستش میکشید و به صورت کوچکش که پشت ماسک اسکیژن گم شده بود نگاه میکرد.

نگاهش رو به مانیتور دستگاهی که ضربان قلب عزیز ترینش رو به نمایش میزاشت داد؛انگار داشت به اون خط هایی که مدام بالا و پایین میشدن التماس میکرد تا هرگز هوس صاف شدن و تبدیل به یه خط ساده شدن رو نکنن و تا ابد بالا و پایین بشن!

گوش هاش صدای بوق دستگاه رو میشنید؛انگار گوش هاش هم توی این لحظات به همه‌ی دنیا التماس میکردن که تا ابد این بوق ها آروم نواخته بشن و شروع به فریاد زدن نکنن!

دست هاش به دست های لطیفی که نوازش میکرد التماس میکرد تا هرگز سرد نشن و تا ابد گرم بمونن.

چشم هاش به پلک های روبه روش التماس میکردن تا بالاخره هوس باز شدن بکنن..
باز بشن تا خورشیدی که یک ماه بود براش غروب کرده بود دوباره یادش بیاد طلوع کنه.
به لب های مقابلش التماس میکرد تا باز بشن و دوباره کلمه‌ای به زبون بیارن تا دوباره یادش بیاد صدایی توی این دنیا وجود داره!صدای نجوا های انسانی که حالا بدن بی جونش روی این تخت خوابیده بود.
از وجب به وجب این اتاق نفرت داشت و به تک تک اون دستگاه ها و سرم ها حسادت میکرد که چرا جون عزیز ترین کسش به تک تکشون بستگی داره!
سرش رو پایین انداخت و لب هاشو بهم فشرد..وقتی متوجه‌ ریختن چند قطره‌‌ی خیس روی لباسش شد فهمید که مقاومت چشم هاش شکسته شدن..
دلش شاید برای آروم گرفتن فقط یک معجزه میخواست،یکی از همون معجزه هایی که مادرش در کودکی ازشون براش میگفت.
معجزه هایی که مثل یه تیر داخل تاریکی پرتاب میشن
تاریکی داشت روحش و زندگیش رو ازش میگرفت،پس چرا اون تیر پرتاب نمیشد و به جای اون فقط تیر هایی سمی به سمت قلبش پرتاب میشدن؟!
از جاش بلند شد و بعد از بوسیدن دست های سردش اتاق رو ترک کرد.
دوباره صدای دکتر ها تو سرش اکو میشد..
_مریض شما تنها ۱ درصد احتمال برگشتن داره..متأسفم
قدم هاش رو محکم تر روی سرامیک های کف سالن میکوبید و دست هاش رو مشت میکرد.
از خروجی بیمارستان خارج شد و چشم هاشو روی هم فشرد تا بار دیگه از باریدنشون جلوگیری کنه..
بارون مثل شلاقی محکم به تنش میخورد،موهاش خیس شده بودن و لباسش هم به تنش چسبیده بود.
سریعتر قدم برداشت و به پله های آهنی ای رسید که به پشت بوم یک ساختمون میرسیدن..
ازشون یکی یکی بالا رفت و به بلد ترین نقطه ساختمون رسید.
از اینجا تقریبا نصف شهر مشخص بود..و بارون میتونست بی رحمانه تر هدف قرارش بده.
چشم هاش رو باز کرد و عطسه ای کرد؛بی شک سرما خورده بود و بدنش می‌لرزید..
با بغض و فشاری که توی قفسه‌ی سینه‌اش حس میکرد رو به آسمون فریاد زد:
_تو..کسی هستی که میخوای ازم هرچیزی که دوست دارم رو بگیری و من مثل یه احمق فقط میتونم به نمایشی که برام راه انداختی نگاه کنم و یه جا باییستم و نشونت بدم که چقدر  ناتوانم برای نگه داشتن همه چیز.‌
قدمی به جلو برداشت و با صدایی گرفته بلندتر فریاد زد:
_همه چیز سقوط می‌کنه و من فقط میتونم تماشا کنم..
لحنش رو آرومتر کرد و قدم دیگه ای برداشت،حالا تقریبا به لبه‌ی پشت بوم رسیده بود.

_اما میدونی..این بار منم میخوام سقوط کنم!قبل از اینکه یه سقوط دیگه رو تماشا کنم چون‌ تو هرگز منو نمیبینی
دست هاش رو باز کرد و در آستانه‌ی رها کردن خودش بود..رها شدن برای فرار کردن..شاید هم فرار برای رها شدن؟
خودش رو قدمی جلوتر برد که زنگ تلفنش به صدا در اومد.
با خشم دندون هاشو بهم سایید و تلفن رو از توی جیب پالتوش در اورد و دست های خیسش رو روش کشید و تماس رو جواب داد:
_چی..
زنی با صدایی بلند از پشت خط حرفش رو قطع کرد:
_سلام..خواستم بهتون اطلاع بدم که سریعتر خودتون رو به بیمارستان برسونید،مریضتون به هوش اومدن!لطفا سریعتر خودتون رو برسونید..
و صدای بوقی که از قطع شدن تماس کوتاهش خبر میداد تنها چیزی بود که به گوش میرسید و توی گوشش می‌پیچید..
مثل یک مجسمه خشک شده بود و آب از موهاش میچکید
پاهاش،دست هاش،لب هاش،چشم هاش و کل وجودش میلرزیدن...این بار لرزشی نه از سر ترس
بلکه از سر شادی..!
سرش رو سمت آسمون چرخوند و لبخند خسته ای روی لبش جا خوش کرد..
_تو..
بغضش رو کنترل کرد و ادامه داد:
_فکر میکردم..من فقط فک می‌کردم..کور شدی و دیگه چیزی نمیبینی!
از روی لبه‌ی بام فاصله گرفت و پله هارو تند تند پایین رفت...
داخل ذهنش پر از فکر بود..فکر به نجات یافتن دو سقوط دیگه
و پرتاب شدن تیری که این بار زهرآگین نبود و لباس یک معجزه رو پوشیده بود!
این بار این داستانی تلخ نبود.داستان سقوط هایی شد که پرواز کردند

null

+و منی که مثلا..برنامه ریزی کرده بودم امروز گشاد نباشم و کارامو سر ساعت بکنم ولی تهش فقط نشستم فیلمی که معلم فرستاد رو نگاه کردم

این برنامه‌ای بود که ریخته بودم برای امروز..ولی فقط مورد اول درست انجام شد،که تازه اونم خیلی درست انجام نشد!

من چم شده؟!

پ.ن:مرسی که به دست خط خرچنگ قورباغه‌ام دقت نمیکنید..میشه دقت نکنید؟!

 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵۱ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۲۶ مهر ۰۰

    افکار عزیزم!💭

     

    افکار عزیزم..این نامه برای شماست

    شمایی که ساعاتی خوابیدن در شب و خوردن و آشامیدن در روز را به کلی حرام جانم میکنید!

    گاهی در غروب نارنجی روز می‌نشینم و به این فکر میکنم که ای کاش میشد با شما معامله ای کرد.

    از آن معامله های دور سر برد..

    افکار عزیزم،اگر به شما نیمی از قلب و ذهنم را بدهم،رهایم میکنید؟!

    باور بفرمایید که آنچنان هم سخت نیست!

    ای کاش میدانستید که چقد دلم می‌خواهد تنها یک روز در امان از سایه‌ی سنگینتان زندگی کنم و زیر سایه‌ی یک درخت بلند قامت کتابی در دست بگیرم و بخوانم..

    ای کاش میشد به تمامی شما فهماند که زندگی بدون حضورتان سرسبز تر است!

    افکار عزیزم..زندگی زیباتر خواهد شد اگر این حقیر را ذره ای رها کنید و بار سفر بسته و به سرزمین تاریکی خود باز گردید.

    شما در هر ساعتی از روز با منید..

    آبی که میخورم را زهر،غذایی که میخورم را بی فایده و خوابی که دارم را تبدیل به کابوس میکنید!!

    کاش میشد دست شمارا گرفت و در دورترین نقطه هستی رها کرد..

    کاش میشد جادویی در دست گرفت و زلزله‌ای شد بر سر خانه‌ی تاریکتان در ذهنم؛

    افکار وفادار و محترم من،گاهی بار سفر ببندید و زندگی را بو بکشید،گل ها را لمس کنید..

    باور بفرمایید که در فکر و مغز این حقیر برایتان هیچ چیز سرگرم کننده ای پیدا نخواهد شد!

    مشکلی نیست،شمارا بابت تمام روز هایی که زندگی را به کامم تند و تلخ کردید میبخشم،اما شما را به خودتان قسم میدهم،این انسان را رها کنید. 

    می‌شود جایی غیر از مغز کوچک یک انسان روزگار را گذراند

    می‌شود قدری کمتر آشفته و مخدوش بود..

    افکار عزیزم،شما هر لحظه و دقیقه و ساعت در لایه های مغز خسته ام همچون عنکبوتی سیاه و بزرگ تار می‌افکنید و تار هایتان را مثل تیر زهرآگینی به هر کجای ذهنم پرتاب میکنید.ابرک سفید و بی گناه وجودم را خاکستری میکنید و آبی غیر قابل تحملی به دنیای کوچکم میزنید!

    افکار عزیزم..دیگر خویشتنداری بس است!

    امیدوارم فهمیده باشید که در ذهن و مغز من مستأجر بیش نبودید که چند صباحی هست و باید روزی برود..

    آن روز رسیده.

    افکار عزیزم..چمدانتان را بسته ام،کنار در است.

    خدا به همراهتان!

    null

     

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Chomion
    • يكشنبه ۱۸ مهر ۰۰

    پریزاد چتر به دست!

    "شاید فکر کنی توی مسیر زندگیت تنهاترینی اما من آخر تموم مسیر هایی که میری با چتر خیسم منتظرت ایستادم."

    جئون جونگکوک،۲ مارس ۱۹۹۱ 

    باران هر لحظه سردی و خشونت خودش را بیشتر به رخ تنم میکشید.بی رحمانه خودش را به تنم می‌کوبید و هر لحظه بیشتر میخواست سردی هوای اطراف را به قلبم انتقال دهد..

    دست هایم را  ضربدری کردم و بازو های خیسم را بغل گرفتم.یخ زده بودن و بی حرکت شده بودند!

    به پاهای برهنه‌ام که داشتن خودشان را روی آسفالت سرد و خیس خیابان می‌کشیدند خیره ماندم؛نیم ساعتی بود که بی هدف و تنها فقط بین کوچه ها،خیابان ها،چهارراه ها و پیاده رو ها پرسه میزدم.به دنبال چه بودم؟

    بی شک ساعت ۲:۱۱ دقیقه‌ی شب به دنبال چیزی نمیتوانستم باشم

    حتی یادم نیست چرا و چگونه تصمیم گرفتم پای پیاده راهی خیابان ها بشوم. 

    قطره‌های آب از روی موهایم سر میخوردند و کل صورتم را  پر کرده بودن،باد سردی خودش را  به تنم کوبید و بار دیگه تنهایی نا مطلوبم را به ذهنم یادآور شد..

    چرا حتی این باد هم تصمیم نداشت کمی..فقط کمی با قلبم یاری کند؟

    چرا حتی این زمین هم کمی دلش به حال رهگذر پا برهنه‌ای که در تاریک ترین زمان‌شب بین خیابان ها پرسه میزد نمیسوخت و با او نرم‌ تر رفتار نمیکرد؟چرا انقدر سرد بود؟!چرا انقدر سخت بود؟!

    کم کم سرما داشت با جانم پیوند میشد که صدای قدم های سریع کسی را از نزدیکی شنیدم.سرم را بلند کردم و سایه‌ی بلند قامتی که به سمتم می آمد را بین شرشر باران دیدم..

    سایه نزدیک و نزدیک تر میشد..

    نزدیک شد

    نزدیک شد

    نزدیک تر..

    حالا کاملا پیش چشمان حیرانم ایستاده بود،چتری خیس و آبی دستش بود و با چشمانی غرق در اشک نگاهم میکرد.

    لب های خیس و حیرانم میلرزیدند و حتی توان‌ پرسیدن یک سوال کوچک را از او نداشتند!

    _دیوونه شدی نه؟

    چقدر صدایش پر از بغض بود..و چقدر سخت بود تصور اینکه این همه راه را به دنبال دیوانه‌ای چون من طی کرده بود!

    با دو قدم بلند خودش را به من رساند و چتر را بالای سرم گرفت و به پیشانی ام دست کشید،موهای خیسم را کنار داد و با بغضی آشکار به پایین پایش خیره ماند..

    لب از لب باز کردم و با بغضی که دست کمی از مال او نداشت زمزمه وار گفتم:

    _سردت میشه..

    با دلخوری و حرص نگاهش را به چشمانم برگرداند و با صدایی تقریبا بلند گفت:

    _ساعت ۲ شب داری توی خیابون ها مثل یه احمق تنهایی راه میری و بین سوز و سرما و بارون قدم میزنی از این کوچه به اون کوچه..تاحالا فکر کردی چقدر خودخواه و احمقی؟!

    لبخند محوی زدم و با آهی به آسمان و ماهی که پرنور تر از هر وقتی بود چشم دوختم.

    _من همیشه تنهام..حتی وقتی این خیابون ها پر از آدم باشه!

    با بغضی شدید تر نگاهم کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد و با عجز نالید:

    _تو تنها نیستی!من آخر تموم مسیر هات با چتر خیسم منتظرت وایسادم!

    باران خود را به چتر،زمین و تن هایمان می‌کوبید و صدای زیبایی ایجاد می‌کرد.. 

    صدای جیرجیرک ها در تاریکی می‌پیچید..

    چشم هایمان از خیره ماندن بهم خسته نشده بودند؛او هنوز هم با چتر خیسش کنارم ایستاده بود و خیسی این باران را به جان خریده بود!

    _اگه یه روز..چتری نداشتی چی؟منتظر میمونی؟

    در چشمانش ستاره های نقره ای رنگ می‌رقصیدند و هلهله ای برپا کرده بودند..

    _بدون چتر هم میشه منتظر بود!

    _اگه بارون قطع نشد چی؟

    _با بارون هم میشه منتظر بود!

    _اگه سردت شد چی؟

    _اونوقت وقتی پیدات کردم،میتونم با بغل کردن تو و ماه و ستاره ها گرم بشم

    _اگه..اگه هرگز پیدا نشدم چی؟!

    کمی سکوت کرد..

    _اونوقت..باهم تا ابد پیدا نمیشیم 

    لبخند غمگینی زدم و خودش را هم زیر چتر آبی اش کشاندم

    سردش بود،میلرزید،میترسید،اما هنوز آنجا..کنار من ایستاده بود و چترش را حصار تنم کرده بود. 

    همیشه می‌ترسید و برایش سخت بود،اما دم نمیزد و آخر هر مسیر با چتر خیسش می ایستاد به انتظار..

    شاید او پریزادی بود در چهره‌ی انسان

    شاید چهره‌اش انعکاس دریاچه‌ی نقره ای رنگ و جادویی سرزمین خودش بود

    شاید در چشمانش همیشه ستاره هایی رقصان می‌رقصیدند و نور را تا ابد در آن دریچه‌ی مقدس روشن نگه می‌داشتند

    شاید در دست هایش آرامش گم شده‌ی دنیا جریان داشت

    شاید هم در کلماتش سحر و جادویی بی مانند وجود داشت 

    کسی چه میدانست؟

    شاید این یک خواب بود

    خوابی که میان ابر های شیری رنگ دنیای خوشی هایم میدیدم

    یا شاید توهمی که در میان دشت های سر سبز ذهنم می‌ساختم

    می‌توانست یک رویا از همان کهکشان بغلی هم باشد!

    کسی چه می‌دانست؟!بعد از آن شب های بارانی..صبح که میرسید آرزو میکردم که ای کاش پریزاد چتر به دست هرگز یک رویا نباشد!

     

     

  • ۸
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • Chomion
    • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰

    پرت و پلا نویسی های پر مفهوم قسمت اول:شکلات تلخ ها آب می‌شوند

    *توجه،این پست فاقد هرگونه ارزش ادبی و نوشتاری است و صرفا جهت خالی کردن افکار و روزمرگی نوشته شده است پس اجباری به خواندن آن نیست..*

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • Chomion
    • جمعه ۲۶ شهریور ۰۰

    اثر هنریఌ︎

    𝚈𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚍𝚛𝚒𝚙𝚙𝚒𝚗𝚐 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚊 𝚜𝚊𝚝𝚞𝚛𝚎𝚝𝚎𝚍 𝚜𝚞𝚗𝚛𝚒𝚜𝚎

    تو مثل یه آفتاب اشباع شده میچکی

    𝚈𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚜𝚙𝚒𝚕𝚕𝚒𝚗𝚐 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚊𝚗 𝚘𝚟𝚎𝚛𝚏𝚕𝚘𝚠𝚒𝚗𝚐𝚜 𝚜𝚒𝚗𝚔

    تو داری مثل یه سینک لبریز شده ریزش میکنی

    𝚈𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚛𝚒𝚙𝚙𝚎𝚍 𝚊𝚝 𝚎𝚟𝚛𝚢 𝚎𝚍𝚐𝚎 𝚋𝚞𝚝 𝚢𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚊 𝚖𝚊𝚜𝚝𝚎𝚛𝚙𝚒𝚎𝚌𝚎

    همه‌ جات زخمی شده اما تو هنوز یه اثر هنری هستی!

    ⁂𝙲𝚘𝚕𝚘𝚛𝚜_

    بر روی زخم هایم دست میکشم،

    و به این فکر میکنم که آنها بی نظیر ترین اثر هنری ای هستند که دیدم!

    شاید زخم هایم به چشم عده‌ای ننگین بیایند

    اما من هرروز آنهارا نوازش میکنم و با خود میگویم:گاهی برای زیبا بودن باید نقص هایی داشت!..نقص هایی که متفاوت تر باشند.و داستانی‌ متفاوت تر از آن پشتشان!

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Chomion
    • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰

    تو سخت گریه میکردی..

    تو خیلی بلند گریه میکنی
    اشکهات یکی پس از دیگری سرازیر میشن
    چشمات سرخ شدن
    دستات میلرزن
    صدات گرفته!
    وقتی حرف میزنی،وقتی از سیاهی ای که اطرافت رو فرا گرفته بود و ممکنه بازم بگیره حرف میزنی من میترسم
    چیکار میتونستم بکنم؟تو هیچوقت چیزی نمیگفتی
    هرروز میومدی و همون جای همیشگی میشستی و آب‌پاش قرمز رنگمو ازم میگرفتی و خواهش میکردی که اجازه بدم تو به گل های گل فروشیم آب بدی.
    وقتی ذوق و برق توی چشماتو میدیدم نمیتونستم نه بگم
    آب پاش و بهت میدادم و تو دقیقه ها غرق آب دادن به گل های رنگارنگ گل فروشی میشدی.
    و من پشت پیشخون می‌ایستادم و درحالی که لیوان شیر کاکائوم و توی دستم می‌فشردم و به صدای ملودی بارون گوش میدادم،نگاهت میکردم.
    نمیدونم و هرگز نفهمیدم که چرا وقتی داشتی گل هارو آب میدادی یواش و آروم اشک میریختی..
    فکر میکردی من نمیبینمت ولی اشکهات زیاد تر از این حرفا بودن.
    خودمو به ندیدن میزدم و مشغول تمیز کردن قفسه‌ی کتابخونه میشدم؛چند دقیقه بعدش میومدی و کنار می‌ایستادی و به کتاب ها نگاه میکردی
    به یه کتاب با جلد قهوه‌ای اشاره کردی و پرسیدی اون چیه؟
    بهت گفتم دزیرس 
    دزیره..
    پرسیدی میتونم ببرم و بخونمش؟
    سر تکون دادم و کتاب رو از توی قفسه برداشتم و به دستت دادم.
    کتابو گرفتی و رفتی روی یه میز صندلی گوشه‌ی کافه نشستی و مشغول خوندن شدی.
    درحالی که داشتم برای مشتری ها گل هارو میپیچیدم زیر چشمی نگاهت میکردم
    بازم داشتی گریه میکردی!
    اشکهات روی صفحه های کتاب میریختن و رد خودشونو به جا میزاشتن.
    مغازه که تعطیل میشد کتابو روی میز میزاشتی و بعد از خداحافظی گرمی بیرون میرفتی..
    وقتی میرفتی کتابو باز میکردم و به رد اشکهات روی صفحات خیره میشدم.
    تو هرروز به مغازه‌ی ساده‌ی من میومدی و باز هم مثل هرروز ازم میخواستی اجازه بدم گل هارو آب بدی،کتابخونه رو تمیز کنی 
    میز صندلی هارو مرتب کنی
    و گوشه‌ی کافه دزیره رو بخونی 
    و من مثل روز های دیگه فقط به تماشا کردنت میشستم.
    یک روز اما با روز های دیگه فرق داشت
    یک روز درحالی که داشتی دزیره رو میخوندی صدای شکستن بغض عمیقت توی مغازه پخش شد و با صدای شر شر بارون مخلوط شد.
    متعجب و سردرگم به تویی که روی زمین افتاده بودی و داشتی هق هق میکردی خیره شدم و نمیدونستم باید چیکار کنم!
    به سمتت اومدم و دستات و توی دستام گرفتم.
    دستات سرد بود،زخم های کوچیک و بزرگی روش بود 
    گونه هات قرمز شده بودن
    چشمات هم سرخ بودن
    و میلرزیدی 
    بارونی خودمو روی شونه هات انداختم و لیوان شیر کاکائوم رو به تو دادم تا بخوری و آروم تر شی.
    اما تو خیلی سخت گریه میکردی
    از روزهایی برام گفتی که توشون خط لبخندت کمتر دیده می‌شد و برق چشمهات ناپدید شده بودن
    از لحظه هایی میگفتی که برای فرار از دست افکارت ذهنت رو دفن کرده بودی.
    بهم گفتی میترسی که باز هم اون روزا برسن
    گفتی از تیرگی ای که دورت پیچیده شده میترسی 
    دستامو به صورت خیست کشیدم و اشکهاتو پاک کردم
    بهت گفتم شاید بتونی از این به بعد بیشتر به مغازم بیای
    و شاید بتونیم بیشتر باهم کتاب بخونیم
    گفتم اون جای همیشگی رو تا ابد برای تو نگه میدارم
    لیوان شیر کاکائوی گرم همیشه برات روی پیشخوان آمادست 
    همیشه همون آب پاش قرمز کنار گلدون ها و گل ها منتظرته
    کتابخونه رو تمیز نمیکنم تا وقتی که تو برسی
    دزیره روی میز میمونه تا بیای و ادامش رو برام بخونی
    به چشمات نگاه کردم،حالا چقدر آروم تر شده بودن
    یه گل نیلوفر از بر میدارم و روی دستات میزارمش 
    زخم هاتو دست میکشم و لبخند میزنم
    و بهت میگم که همیشه یکی اینجا منتظرته!
    تو سخت گریه میکردی و من میترسیدم ولی حالا شاید بشه فقط با بغل کردنت قلبت رو آروم کرد..

    +همیشه آرزو داشتم یه گل فروشی داشته باشم که توش یه کتابخونه‌ام باشه و اون طرفش یه کافه‌ی نقلی که کلش دکور چوبی داره:))))فاک لایف..
    +لطفا درحال خوندن متن موزیک پلی شود:')~

  • ۸
  • نظرات [ ۳ ]
    • Chomion
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰

    :)!𝐈 𝐤𝐢𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐡𝐞𝐫

    صدای گریه هایش در سرم می‌پیچید و مویرگ های مغزم را آزار میداد

    مدت ها بود که به این اتاق تنگ و تاریک می آمد و مثل یک کودک بی دفاع گریه میکرد.

    گریه میکرد..گریه میکرد و گریه میکرد 

    انگار که تنها کاری که می‌توانست بکند همین بود.

    دیگر تحملم تمام شده بود؛

    از روی صندلی چوبی بلند شدم و کُلت روی میز رو برداشتم،

    رویش را به سمت خودم برگرداندم و در چشمان خیس و پر از عجزش نگاه کردم..

    دستانش میلرزید و قلبش درحال انفجار بود!

    او زاده شده بود تا درد بکشد.

    کلت مشکی رنگ را روی پیشانی اش گذاشتم و برای آخرین بار به چشمانش نگاه کردم

    ماشه را کشیدم.

    و دیگر صدای گریه ای نمی‌آمد

    آن روز خودم را کشتم؛

    دردناک به نظر می‌رسید ولی نه!

    آن روز من انسانی را کشتم که چاره‌ای جز گریه کردن نداشت.

    گریه هایش ضعفش را فریاد می‌زد!

    ماشه را که کشیدم،پیکر بی‌جانش روی زمین افتاد و دیگر نه صدای گریه ای شنیده می‌شد

    و نه آن منِ ضعیف و ناتوان وجود داشت

    من خودم را کشتم تا آزاد شوم:)

  • ۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • Chomion
    • دوشنبه ۱۵ شهریور ۰۰

    کوچکِ نحیف


    ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ؛ ﻣﺸﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﺑﻪ انگشت‌های ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩاﻡ ، ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ، ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ!

    ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽﺷﻮﺩ می‌خواهم ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯﻡ !

    ﻭقﺘﯽ ﻣﯽﺷﮑﻨﺪ ﭼﻨﮓ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ میخواهد ﻭ نمی‌تواند ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ چشم‌هایم.

    ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ...


    _احمد شاملو 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Chomion
    • شنبه ۱۳ شهریور ۰۰

    ساکن شدن در بیشه‌ی خشکیده

    یادم است کی بود

    دقیق یادم است چه زمانی بود

    زمانی که در میان بیشه زار هایی با گل های زرد رنگ خشکیده میدویدم

    و پژواک باد در راهرو های تنگ و تاریک ذهنم قدم میزد

    زمانی که هر ریشه‌ی خشک و تازه‌ای در عمق جانم رسوخ میکرد

    وقتی که پشت پلک هایم اقیانوس خشکیده ای طغیان میکرد

    همان زمان بود که فهمیدم پاهایم همانجا متوقف شدند

    بلاخره تمام شد؛

    تا به این روز تنها پاهایم بودند که میل یاری با مرا داشتند

    حال این همسفران قدیمی هم در همینجا،همین لحظه و 

    در این بیشه‌ی خشکیده،همراهی با پیکر نیمه جانم را پایان بخشیدند.

    دیگر توان حرکت دادنشان را نداشتم.کاش میشد همینجا تمامش میکردم

    روز های زیادی بود که نیمه شب ها پشت پنجره می‌ایستادم

    و خودم را روی ماه تصور می‌کردم.

    به اطرافیان نیم نگاهی می‌انداختم و در دلم آرزو میکردم که کاش

    کمی فرق داشتند

    مثل من!

    شاید مشکل از خودم بود

    از عمیق ترین جای قلب و ذهنم

    از سطحی ترین مکان مردمک هایم

    از سیاه ترین روز های انتظار کشیدنم

    مغز استخوانم میسوخت از فرط دردی که تنها آزارش بی حسی مطلق بود

    بازوهایم میلرزیدند از سوز سردی که از قلب انسان های دورم میرسید

    شاید این بار در همین بیشه زار بمانم 

    شاید بمانم تا این بیشه زار دوباره سبز شود 

    فنجان قهوه‌ی تلخم را پر میکنم

    سرریز می‌شود

    داستان این قهوه

    این بار داستان سرریز شدن ذره ذره‌ی جان من است..

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Chomion
    • جمعه ۱۲ شهریور ۰۰

    جادوی چشمان تو

    قلمو را در دستم چرخاندم و به تخته‌ی سفید رو به رویم نگاه کردم...

    قلم را به رنگ سبز آغشته کردم و جلوی سفیدی تخته‌ام گرفتم
    خواستم رنگ را روی سفیدی بکشم که مکثی کردم؛قلم را روی زمین انداختم و کلافه به ساختمان های بلند و کوتاه پشت پنجره خیره شدم...
    ۲ سال بود،۲ سال بود که من هرروز قلم و رنگ و بوم خودم را می آوردم و میخواستم تورا بکشم!
    و هر بار همانند دفعه‌ی پیش ناتوان تر از قبل دست از کار می‌کشیدم.
    من نقاش ماهری بودم اما هرگز نتوانستم بفهمم که چرا در کشیدن آن صورت ماهگون و تار موهای لخت و مشکی ات و آن چشمان تیله ای و سیاه به رنگ شبت ناتوان بودم..
    میدانی سخت ترین بخش صورتت برایم کجا بود؟
    چشمانت..چشمانت انگار سیاه چاله ای بود که هر بار مرا داخل خود میکشید و غرق میکرد
    غرق میشدم و غرق میشدم در چشمانت!
    مسخ میشدم با رنگ لب های سرخت و آن تار موهای صاف و ابریشمی ات
    من نقاش بودم اما بمن بگو چرا هرگز نتوانستم انگشتان کشیده و سفیدت را بکشم؟
    چرا نتوانستم ابرو های کمانی ات و پیشانی درخشانت که گویی فرشتگان رد بهشت را روی آن جا گذاشته بودند را بکشم؟؟
    من نقاشی بودم ک همه جا را سفر کرده بودم و مناظر و تصویر انسان های زیادی را روی بوم نقاشی کشیده بودم.
    اما هر بار ناتوان تر از قبل بودم در رسم صورت بی مانند تو.
    شاید مشکل از من بود؛من هرگز یاد نگرفتم که با زیبایی تو کنار بیایم.
    با برق چشمان تیره‌ات
    با آن مژه های بلندت که باید تک تکشان را بوسید 
    با تمام مهربانی هایت
    آری،من هرگز یاد نگرفتم خودم را غرق وجودت نکنم‌
    یاد نگرفتم دوست نداشتن تک تک حرف هایت را
    یاد نگرفتم که کمتر دوست داشته باشم لبخندت را که مثل شیر و عسل گرم و شیرین بود
    ای کاش یاد داشتم که تورا کمتر دوست بدارم..
    در آن صورت شاید میشد بتوانم با خیالی آسوده و به راحتی به چشمانت فکر کنم و آنها رو روی بوم بکشم..
    چشمانت جادو شده بودند
    جادوی همان کلیسای متروک که در میان جنگل های سبز و مرطوب پنهان شده بود.
    امروز بار آخر بود؛تصمیم گرفتم دیگر تلاش نکنم
    چون برای کشیدن تو قلمو ها بیش از حد بی هنر و بوم ها بی اندازه کوچک و حقیر بودند!
    تورا باید تنها با قلمو هایی از جنس طلا و بوم هایی با گرد بهشتی کشید!
    من دیگر برای کشیدنت به اینجا نمی آیم 
    نه بخاطر اینکه خسته ام از تلاش کردن هایم..
    بلکه به این دلیل که تو برای روی بوم نقاشی شدن بیش از حد زیبایی..
     
  • ۲
    • Chomion
    • جمعه ۵ شهریور ۰۰
    ..𝐼'𝑣𝑒 𝑏𝑒𝑒𝑛 𝑡𝑟𝑦𝑖𝑛𝑔 𝑎𝑙𝑙 𝑚𝑦 𝑙𝑖𝑓𝑒
    𝑡𝑜 𝑠𝑒𝑝𝑎𝑒𝑎𝑡𝑒 𝑡ℎ𝑒 𝑡𝑖𝑚𝑒
    𝑖𝑛 𝑏𝑒𝑡𝑤𝑒𝑒𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑎𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙
    ...𝑎𝑛𝑑 𝑔𝑖𝑣𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑡 𝑎𝑙𝑙,𝑦𝑒𝑎ℎ
    ••••••••••••••••••••••••
    دست های مرا بگیر..به تو قول خواهم داد که رهایش نکنم!
    دست هایم را بگیر تا شاید بتوانیم باهم میان کوهستان های افسانه‌ای که از آنها در کتاب هایمان یاد شده قدم بزنیم.
    دست هایم را رها نکن تا شاید بشود به تو لذت راه رفتن میان دشت بنفشه ها را هدیه بدهم؛
    دست های مرا بگیر،می‌دانم سردی‌شان ممکن است آزارت بدهد اما لطفا دستانم را بگیر تا تورا تا زیر باران بکشانم و آواز قطره هارا برایت بخوانم..
    میدانم کمی خسته و آشفته ای،اما دستانم را بگیر،آنهارا گرم نگه میدارم تا خستگی ات را در کنند!
    دست هایم را که بگیری،قول می‌دهم تورا به دیدار زندگی ببرم
    نجوای بی پروا را در گوشت زمزمه میکنم و با آن برایت میرقصم تا ببینی دیدار با زندگی به همین آسانیست!..بیا تا برقصیم در یک یک چهار راه های پاریس،بیا در قایق های پارویی ونیز عکاسی کنیم،به من فرصت بده که دنیایم را نشانت دهم؛
    آسان است..
    بیا دستانم را بگیر،این خدا به تو یک زندگی بدهکار است غریب آشنا:)♡
    •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
    خوش آمدید،اینجا متعلق به انسانیست که گه گاهی شاید بتواند با یک لیوان شربت توت فرنگی شما را به سفر های دور و درازی ببرد!シ︎
    لطفا در اینجا،هرچه نقاب برای خود ساختید را در هم بشکنید و خودتان باشید..
    ورودتان را به دنیایی گاه کهکشانی،گاه بارانی و گاهی کوهستانی خوش آمد میگویم
    《لطفا پیش از ورود خود را در قسمت معرفی،معرفی نمایید!》
    کلمات کلیدی
    Hb