زیبای بی ادعا،زیبای زلال و شفاف من
تو اولین تماشاگر نمایش بارانی چشم هایم بودی و به آنها عشق ورزیدن
ای زیبای با طراوت..
تو تنها چیزی بودی که به هوای گرفتهی صبح عطر طراوت میتراوید
نفس سردت نه تنها ناخوشایند و آزار دهنده نبود
بلکه چه خوشایند بوی آسمان را با خود به زمین می آورد
زیبای بی مانند
تو اشکی بودی که از چشم غمگین ابر ها به زمین رسید و چه زیبا همدم اشک های دیگر نیز شد.
آب همیشه ماندگار تو تنها واقعه ای بودی که میتوانست تمامی رنج ها را با خیسی اش بشوید!
و من چه دیوانه وار مست بوی نم دارت شدم:)
چقدر دوست دارم وقتی میباری و به شیشه پنجره ضربه میزنی این معجزه بهشتی رو زمزمه کنم:
I just wanna be happier
من فقط میخوام خوشحال تر باشم
차가운 날 녹여줘
برای اینکه روز سردمو ذوب کنه
수없이 내민 나의 손
دست های من باز ها به این نتیجه رسیدن که
색깔 없는 메아리
اکو بی رنگه!
Oh this ground feels so heavier
اوه این زمین احساس سنگینی میکنه
I'm singing by myself
من برای خودم آواز میخونم
I just wanna be happier
من فقط میخوام خوشحال تر باشم..
이것도 큰 욕심일까
آیا من خیلی حریص شدم؟!
+عکس برای یک هفته پیشه..متأسفانه خیلی وقته خبری از این هوای گرفته و بارونی نیست..
+دوست دارم بارون رو بغل کنم،حتما اونم خیلی غمگینه
+این روزا درسا خیلی زیاد شدن،بدنم همش درد میگیره و خسته میشه
سرم درد میگیره
کم اشتها شدم
کم میخوابم
کم استراحت میکنن
و مطمئنم دارم ضعیف و ضعیف تر میشم،همین الانشم حتی دارم از بدن درد میمیرم.
+فردا امتحان جغرافیا داریم و این معلم بی فهم و شعور میخواد چهار تا درس و که هر چهار تاشونم کلی سوال دارن رو به صورت تصویری زنگ بزنه بپرسه!!و من نمیدونم باید چه غلطی کنم..
+پنجشنبه یا جمعه میام یه سری میزنم D:
+با کامنت دادن و حرف زدنتون خوشحالم کنیدD: !
انگشت اشارهاش رو به شیشهی سرد و بخار کرده کشید و باهاش رد قطرهی آب رو روی شیشه دنبال کرد.
نور ها،چراِغ برج های بزرگ و ماشین ها از اینجا،پشت این شیشهی بخار کرده محو به نظر میرسدن و کوچک
با انگشتش قطرهی دیگه ای رو دنبال کرد،دست هاش از سردی شیشه خیس و تَر شده بودن..
صدای بوق از کوچیک دستگاههای بیشمار داخل اتاق،توی سرش ارکست بی رحمانه ای به وجود اورده بودن.
این یه جنگ بود،جنگ بین صدا ها و قلبش
اگه برای لحظه ای این صدا روی یک خط صاف حرکت میکرد و یکنواخت توی اتاق میپیچید،اونوقت این ضربان قلب خودش میبود که از حرکت میایستاد!
جنگ بی رحمانه ای بود.
قطره اشک سمجی رو از گوشه چشمش پاک کرد و به انسانی که بدن نحیفش زیر ملحفه های سفید مخفی شده بود و چندین دستگاه بالای سرش مشغول نگه داشتنش روی این زمین بودن نگاه میکرد.
دست های سفید و لاغرش پر بودن از از سوراخ هایی که سوزن سرم ها اونارو ایجاد کرده بودن.
ماسک اکسیژن روی صورتش اجازه نمیداد بتونه خوب به چهرهاش دید داشته باشه و فقط چشم های بستهاش در معرض دید بود..
چشم هاش رو به آرومی بسته بود؛انقدر آروم که اون میترسید نکنه یوقت خیال باز شدن نداشته باشن؟!
نکنه چشم های روشنش به این تاریکی و بسته بودن عادت کرده باشن؟!
نکنه یه وقت دیگه دلش نخواد اونارو باز کنه و با ستاره های داخل چشم هاش بهش نگاه کنه؟
قطره اشک مزاحم دیگه ای رو از زیر پلک هاش محو کرد.
از روی صندلی چرم مشکی ای که روش نشسته بود بلند شد و کنارش روی صندلی دیگه ای نشست.
دست های لرزونش رو به سمت دست رنگ پریدهاش برد و با گرفتنش نفس آسوده ای سر داد..دست هاش هنوز گرمای رضایت بخشی داشتن و این باعث میشد کمتر بترسه.
انگشت شستش رو دایره وار روی پشت دستش میکشید و به صورت کوچکش که پشت ماسک اسکیژن گم شده بود نگاه میکرد.
نگاهش رو به مانیتور دستگاهی که ضربان قلب عزیز ترینش رو به نمایش میزاشت داد؛انگار داشت به اون خط هایی که مدام بالا و پایین میشدن التماس میکرد تا هرگز هوس صاف شدن و تبدیل به یه خط ساده شدن رو نکنن و تا ابد بالا و پایین بشن!
گوش هاش صدای بوق دستگاه رو میشنید؛انگار گوش هاش هم توی این لحظات به همهی دنیا التماس میکردن که تا ابد این بوق ها آروم نواخته بشن و شروع به فریاد زدن نکنن!
دست هاش به دست های لطیفی که نوازش میکرد التماس میکرد تا هرگز سرد نشن و تا ابد گرم بمونن.
چشم هاش به پلک های روبه روش التماس میکردن تا بالاخره هوس باز شدن بکنن..
باز بشن تا خورشیدی که یک ماه بود براش غروب کرده بود دوباره یادش بیاد طلوع کنه.
به لب های مقابلش التماس میکرد تا باز بشن و دوباره کلمهای به زبون بیارن تا دوباره یادش بیاد صدایی توی این دنیا وجود داره!صدای نجوا های انسانی که حالا بدن بی جونش روی این تخت خوابیده بود.
از وجب به وجب این اتاق نفرت داشت و به تک تک اون دستگاه ها و سرم ها حسادت میکرد که چرا جون عزیز ترین کسش به تک تکشون بستگی داره!
سرش رو پایین انداخت و لب هاشو بهم فشرد..وقتی متوجه ریختن چند قطرهی خیس روی لباسش شد فهمید که مقاومت چشم هاش شکسته شدن..
دلش شاید برای آروم گرفتن فقط یک معجزه میخواست،یکی از همون معجزه هایی که مادرش در کودکی ازشون براش میگفت.
معجزه هایی که مثل یه تیر داخل تاریکی پرتاب میشن
تاریکی داشت روحش و زندگیش رو ازش میگرفت،پس چرا اون تیر پرتاب نمیشد و به جای اون فقط تیر هایی سمی به سمت قلبش پرتاب میشدن؟!
از جاش بلند شد و بعد از بوسیدن دست های سردش اتاق رو ترک کرد.
دوباره صدای دکتر ها تو سرش اکو میشد..
_مریض شما تنها ۱ درصد احتمال برگشتن داره..متأسفم
قدم هاش رو محکم تر روی سرامیک های کف سالن میکوبید و دست هاش رو مشت میکرد.
از خروجی بیمارستان خارج شد و چشم هاشو روی هم فشرد تا بار دیگه از باریدنشون جلوگیری کنه..
بارون مثل شلاقی محکم به تنش میخورد،موهاش خیس شده بودن و لباسش هم به تنش چسبیده بود.
سریعتر قدم برداشت و به پله های آهنی ای رسید که به پشت بوم یک ساختمون میرسیدن..
ازشون یکی یکی بالا رفت و به بلد ترین نقطه ساختمون رسید.
از اینجا تقریبا نصف شهر مشخص بود..و بارون میتونست بی رحمانه تر هدف قرارش بده.
چشم هاش رو باز کرد و عطسه ای کرد؛بی شک سرما خورده بود و بدنش میلرزید..
با بغض و فشاری که توی قفسهی سینهاش حس میکرد رو به آسمون فریاد زد:
_تو..کسی هستی که میخوای ازم هرچیزی که دوست دارم رو بگیری و من مثل یه احمق فقط میتونم به نمایشی که برام راه انداختی نگاه کنم و یه جا باییستم و نشونت بدم که چقدر ناتوانم برای نگه داشتن همه چیز.
قدمی به جلو برداشت و با صدایی گرفته بلندتر فریاد زد:
_همه چیز سقوط میکنه و من فقط میتونم تماشا کنم..
لحنش رو آرومتر کرد و قدم دیگه ای برداشت،حالا تقریبا به لبهی پشت بوم رسیده بود.
_اما میدونی..این بار منم میخوام سقوط کنم!قبل از اینکه یه سقوط دیگه رو تماشا کنم چون تو هرگز منو نمیبینی
دست هاش رو باز کرد و در آستانهی رها کردن خودش بود..رها شدن برای فرار کردن..شاید هم فرار برای رها شدن؟
خودش رو قدمی جلوتر برد که زنگ تلفنش به صدا در اومد.
با خشم دندون هاشو بهم سایید و تلفن رو از توی جیب پالتوش در اورد و دست های خیسش رو روش کشید و تماس رو جواب داد:
_چی..
زنی با صدایی بلند از پشت خط حرفش رو قطع کرد:
_سلام..خواستم بهتون اطلاع بدم که سریعتر خودتون رو به بیمارستان برسونید،مریضتون به هوش اومدن!لطفا سریعتر خودتون رو برسونید..
و صدای بوقی که از قطع شدن تماس کوتاهش خبر میداد تنها چیزی بود که به گوش میرسید و توی گوشش میپیچید..
مثل یک مجسمه خشک شده بود و آب از موهاش میچکید
پاهاش،دست هاش،لب هاش،چشم هاش و کل وجودش میلرزیدن...این بار لرزشی نه از سر ترس
بلکه از سر شادی..!
سرش رو سمت آسمون چرخوند و لبخند خسته ای روی لبش جا خوش کرد..
_تو..
بغضش رو کنترل کرد و ادامه داد:
_فکر میکردم..من فقط فک میکردم..کور شدی و دیگه چیزی نمیبینی!
از روی لبهی بام فاصله گرفت و پله هارو تند تند پایین رفت...
داخل ذهنش پر از فکر بود..فکر به نجات یافتن دو سقوط دیگه
و پرتاب شدن تیری که این بار زهرآگین نبود و لباس یک معجزه رو پوشیده بود!
این بار این داستانی تلخ نبود.داستان سقوط هایی شد که پرواز کردند
+و منی که مثلا..برنامه ریزی کرده بودم امروز گشاد نباشم و کارامو سر ساعت بکنم ولی تهش فقط نشستم فیلمی که معلم فرستاد رو نگاه کردم
این برنامهای بود که ریخته بودم برای امروز..ولی فقط مورد اول درست انجام شد،که تازه اونم خیلی درست انجام نشد!
من چم شده؟!
پ.ن:مرسی که به دست خط خرچنگ قورباغهام دقت نمیکنید..میشه دقت نکنید؟!
افکار عزیزم..این نامه برای شماست
شمایی که ساعاتی خوابیدن در شب و خوردن و آشامیدن در روز را به کلی حرام جانم میکنید!
گاهی در غروب نارنجی روز مینشینم و به این فکر میکنم که ای کاش میشد با شما معامله ای کرد.
از آن معامله های دور سر برد..
افکار عزیزم،اگر به شما نیمی از قلب و ذهنم را بدهم،رهایم میکنید؟!
باور بفرمایید که آنچنان هم سخت نیست!
ای کاش میدانستید که چقد دلم میخواهد تنها یک روز در امان از سایهی سنگینتان زندگی کنم و زیر سایهی یک درخت بلند قامت کتابی در دست بگیرم و بخوانم..
ای کاش میشد به تمامی شما فهماند که زندگی بدون حضورتان سرسبز تر است!
افکار عزیزم..زندگی زیباتر خواهد شد اگر این حقیر را ذره ای رها کنید و بار سفر بسته و به سرزمین تاریکی خود باز گردید.
شما در هر ساعتی از روز با منید..
آبی که میخورم را زهر،غذایی که میخورم را بی فایده و خوابی که دارم را تبدیل به کابوس میکنید!!
کاش میشد دست شمارا گرفت و در دورترین نقطه هستی رها کرد..
کاش میشد جادویی در دست گرفت و زلزلهای شد بر سر خانهی تاریکتان در ذهنم؛
افکار وفادار و محترم من،گاهی بار سفر ببندید و زندگی را بو بکشید،گل ها را لمس کنید..
باور بفرمایید که در فکر و مغز این حقیر برایتان هیچ چیز سرگرم کننده ای پیدا نخواهد شد!
مشکلی نیست،شمارا بابت تمام روز هایی که زندگی را به کامم تند و تلخ کردید میبخشم،اما شما را به خودتان قسم میدهم،این انسان را رها کنید.
میشود جایی غیر از مغز کوچک یک انسان روزگار را گذراند
میشود قدری کمتر آشفته و مخدوش بود..
افکار عزیزم،شما هر لحظه و دقیقه و ساعت در لایه های مغز خسته ام همچون عنکبوتی سیاه و بزرگ تار میافکنید و تار هایتان را مثل تیر زهرآگینی به هر کجای ذهنم پرتاب میکنید.ابرک سفید و بی گناه وجودم را خاکستری میکنید و آبی غیر قابل تحملی به دنیای کوچکم میزنید!
افکار عزیزم..دیگر خویشتنداری بس است!
امیدوارم فهمیده باشید که در ذهن و مغز من مستأجر بیش نبودید که چند صباحی هست و باید روزی برود..
آن روز رسیده.
افکار عزیزم..چمدانتان را بسته ام،کنار در است.
خدا به همراهتان!
"شاید فکر کنی توی مسیر زندگیت تنهاترینی اما من آخر تموم مسیر هایی که میری با چتر خیسم منتظرت ایستادم."
جئون جونگکوک،۲ مارس ۱۹۹۱
باران هر لحظه سردی و خشونت خودش را بیشتر به رخ تنم میکشید.بی رحمانه خودش را به تنم میکوبید و هر لحظه بیشتر میخواست سردی هوای اطراف را به قلبم انتقال دهد..
دست هایم را ضربدری کردم و بازو های خیسم را بغل گرفتم.یخ زده بودن و بی حرکت شده بودند!
به پاهای برهنهام که داشتن خودشان را روی آسفالت سرد و خیس خیابان میکشیدند خیره ماندم؛نیم ساعتی بود که بی هدف و تنها فقط بین کوچه ها،خیابان ها،چهارراه ها و پیاده رو ها پرسه میزدم.به دنبال چه بودم؟
بی شک ساعت ۲:۱۱ دقیقهی شب به دنبال چیزی نمیتوانستم باشم
حتی یادم نیست چرا و چگونه تصمیم گرفتم پای پیاده راهی خیابان ها بشوم.
قطرههای آب از روی موهایم سر میخوردند و کل صورتم را پر کرده بودن،باد سردی خودش را به تنم کوبید و بار دیگه تنهایی نا مطلوبم را به ذهنم یادآور شد..
چرا حتی این باد هم تصمیم نداشت کمی..فقط کمی با قلبم یاری کند؟
چرا حتی این زمین هم کمی دلش به حال رهگذر پا برهنهای که در تاریک ترین زمانشب بین خیابان ها پرسه میزد نمیسوخت و با او نرم تر رفتار نمیکرد؟چرا انقدر سرد بود؟!چرا انقدر سخت بود؟!
کم کم سرما داشت با جانم پیوند میشد که صدای قدم های سریع کسی را از نزدیکی شنیدم.سرم را بلند کردم و سایهی بلند قامتی که به سمتم می آمد را بین شرشر باران دیدم..
سایه نزدیک و نزدیک تر میشد..
نزدیک شد
نزدیک شد
نزدیک تر..
حالا کاملا پیش چشمان حیرانم ایستاده بود،چتری خیس و آبی دستش بود و با چشمانی غرق در اشک نگاهم میکرد.
لب های خیس و حیرانم میلرزیدند و حتی توان پرسیدن یک سوال کوچک را از او نداشتند!
_دیوونه شدی نه؟
چقدر صدایش پر از بغض بود..و چقدر سخت بود تصور اینکه این همه راه را به دنبال دیوانهای چون من طی کرده بود!
با دو قدم بلند خودش را به من رساند و چتر را بالای سرم گرفت و به پیشانی ام دست کشید،موهای خیسم را کنار داد و با بغضی آشکار به پایین پایش خیره ماند..
لب از لب باز کردم و با بغضی که دست کمی از مال او نداشت زمزمه وار گفتم:
_سردت میشه..
با دلخوری و حرص نگاهش را به چشمانم برگرداند و با صدایی تقریبا بلند گفت:
_ساعت ۲ شب داری توی خیابون ها مثل یه احمق تنهایی راه میری و بین سوز و سرما و بارون قدم میزنی از این کوچه به اون کوچه..تاحالا فکر کردی چقدر خودخواه و احمقی؟!
لبخند محوی زدم و با آهی به آسمان و ماهی که پرنور تر از هر وقتی بود چشم دوختم.
_من همیشه تنهام..حتی وقتی این خیابون ها پر از آدم باشه!
با بغضی شدید تر نگاهم کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد و با عجز نالید:
_تو تنها نیستی!من آخر تموم مسیر هات با چتر خیسم منتظرت وایسادم!
باران خود را به چتر،زمین و تن هایمان میکوبید و صدای زیبایی ایجاد میکرد..
صدای جیرجیرک ها در تاریکی میپیچید..
چشم هایمان از خیره ماندن بهم خسته نشده بودند؛او هنوز هم با چتر خیسش کنارم ایستاده بود و خیسی این باران را به جان خریده بود!
_اگه یه روز..چتری نداشتی چی؟منتظر میمونی؟
در چشمانش ستاره های نقره ای رنگ میرقصیدند و هلهله ای برپا کرده بودند..
_بدون چتر هم میشه منتظر بود!
_اگه بارون قطع نشد چی؟
_با بارون هم میشه منتظر بود!
_اگه سردت شد چی؟
_اونوقت وقتی پیدات کردم،میتونم با بغل کردن تو و ماه و ستاره ها گرم بشم
_اگه..اگه هرگز پیدا نشدم چی؟!
کمی سکوت کرد..
_اونوقت..باهم تا ابد پیدا نمیشیم
لبخند غمگینی زدم و خودش را هم زیر چتر آبی اش کشاندم
سردش بود،میلرزید،میترسید،اما هنوز آنجا..کنار من ایستاده بود و چترش را حصار تنم کرده بود.
همیشه میترسید و برایش سخت بود،اما دم نمیزد و آخر هر مسیر با چتر خیسش می ایستاد به انتظار..
شاید او پریزادی بود در چهرهی انسان
شاید چهرهاش انعکاس دریاچهی نقره ای رنگ و جادویی سرزمین خودش بود
شاید در چشمانش همیشه ستاره هایی رقصان میرقصیدند و نور را تا ابد در آن دریچهی مقدس روشن نگه میداشتند
شاید در دست هایش آرامش گم شدهی دنیا جریان داشت
شاید هم در کلماتش سحر و جادویی بی مانند وجود داشت
کسی چه میدانست؟
شاید این یک خواب بود
خوابی که میان ابر های شیری رنگ دنیای خوشی هایم میدیدم
یا شاید توهمی که در میان دشت های سر سبز ذهنم میساختم
میتوانست یک رویا از همان کهکشان بغلی هم باشد!
کسی چه میدانست؟!بعد از آن شب های بارانی..صبح که میرسید آرزو میکردم که ای کاش پریزاد چتر به دست هرگز یک رویا نباشد!
𝚈𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚍𝚛𝚒𝚙𝚙𝚒𝚗𝚐 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚊 𝚜𝚊𝚝𝚞𝚛𝚎𝚝𝚎𝚍 𝚜𝚞𝚗𝚛𝚒𝚜𝚎
تو مثل یه آفتاب اشباع شده میچکی
𝚈𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚜𝚙𝚒𝚕𝚕𝚒𝚗𝚐 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚊𝚗 𝚘𝚟𝚎𝚛𝚏𝚕𝚘𝚠𝚒𝚗𝚐𝚜 𝚜𝚒𝚗𝚔
تو داری مثل یه سینک لبریز شده ریزش میکنی
𝚈𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚛𝚒𝚙𝚙𝚎𝚍 𝚊𝚝 𝚎𝚟𝚛𝚢 𝚎𝚍𝚐𝚎 𝚋𝚞𝚝 𝚢𝚘𝚞'𝚛𝚎 𝚊 𝚖𝚊𝚜𝚝𝚎𝚛𝚙𝚒𝚎𝚌𝚎
همه جات زخمی شده اما تو هنوز یه اثر هنری هستی!
⁂𝙲𝚘𝚕𝚘𝚛𝚜_
بر روی زخم هایم دست میکشم،
و به این فکر میکنم که آنها بی نظیر ترین اثر هنری ای هستند که دیدم!
شاید زخم هایم به چشم عدهای ننگین بیایند
اما من هرروز آنهارا نوازش میکنم و با خود میگویم:گاهی برای زیبا بودن باید نقص هایی داشت!..نقص هایی که متفاوت تر باشند.و داستانی متفاوت تر از آن پشتشان!
صدای گریه هایش در سرم میپیچید و مویرگ های مغزم را آزار میداد
مدت ها بود که به این اتاق تنگ و تاریک می آمد و مثل یک کودک بی دفاع گریه میکرد.
گریه میکرد..گریه میکرد و گریه میکرد
انگار که تنها کاری که میتوانست بکند همین بود.
دیگر تحملم تمام شده بود؛
از روی صندلی چوبی بلند شدم و کُلت روی میز رو برداشتم،
رویش را به سمت خودم برگرداندم و در چشمان خیس و پر از عجزش نگاه کردم..
دستانش میلرزید و قلبش درحال انفجار بود!
او زاده شده بود تا درد بکشد.
کلت مشکی رنگ را روی پیشانی اش گذاشتم و برای آخرین بار به چشمانش نگاه کردم
ماشه را کشیدم.
و دیگر صدای گریه ای نمیآمد
آن روز خودم را کشتم؛
دردناک به نظر میرسید ولی نه!
آن روز من انسانی را کشتم که چارهای جز گریه کردن نداشت.
گریه هایش ضعفش را فریاد میزد!
ماشه را که کشیدم،پیکر بیجانش روی زمین افتاد و دیگر نه صدای گریه ای شنیده میشد
و نه آن منِ ضعیف و ناتوان وجود داشت
من خودم را کشتم تا آزاد شوم:)
ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩﺍﺵ ﺍﺳﺖ ؛ ﻣﺸﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﺑﻪ انگشتهای ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩاﻡ ، ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﻢ ، ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ!
ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽﺷﻮﺩ میخواهم ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯﻡ !
ﻭقﺘﯽ ﻣﯽﺷﮑﻨﺪ ﭼﻨﮓ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ میخواهد ﻭ نمیتواند ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ چشمهایم.
ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ...
_احمد شاملو