افکار عزیزم..این نامه برای شماست
شمایی که ساعاتی خوابیدن در شب و خوردن و آشامیدن در روز را به کلی حرام جانم میکنید!
گاهی در غروب نارنجی روز مینشینم و به این فکر میکنم که ای کاش میشد با شما معامله ای کرد.
از آن معامله های دور سر برد..
افکار عزیزم،اگر به شما نیمی از قلب و ذهنم را بدهم،رهایم میکنید؟!
باور بفرمایید که آنچنان هم سخت نیست!
ای کاش میدانستید که چقد دلم میخواهد تنها یک روز در امان از سایهی سنگینتان زندگی کنم و زیر سایهی یک درخت بلند قامت کتابی در دست بگیرم و بخوانم..
ای کاش میشد به تمامی شما فهماند که زندگی بدون حضورتان سرسبز تر است!
افکار عزیزم..زندگی زیباتر خواهد شد اگر این حقیر را ذره ای رها کنید و بار سفر بسته و به سرزمین تاریکی خود باز گردید.
شما در هر ساعتی از روز با منید..
آبی که میخورم را زهر،غذایی که میخورم را بی فایده و خوابی که دارم را تبدیل به کابوس میکنید!!
کاش میشد دست شمارا گرفت و در دورترین نقطه هستی رها کرد..
کاش میشد جادویی در دست گرفت و زلزلهای شد بر سر خانهی تاریکتان در ذهنم؛
افکار وفادار و محترم من،گاهی بار سفر ببندید و زندگی را بو بکشید،گل ها را لمس کنید..
باور بفرمایید که در فکر و مغز این حقیر برایتان هیچ چیز سرگرم کننده ای پیدا نخواهد شد!
مشکلی نیست،شمارا بابت تمام روز هایی که زندگی را به کامم تند و تلخ کردید میبخشم،اما شما را به خودتان قسم میدهم،این انسان را رها کنید.
میشود جایی غیر از مغز کوچک یک انسان روزگار را گذراند
میشود قدری کمتر آشفته و مخدوش بود..
افکار عزیزم،شما هر لحظه و دقیقه و ساعت در لایه های مغز خسته ام همچون عنکبوتی سیاه و بزرگ تار میافکنید و تار هایتان را مثل تیر زهرآگینی به هر کجای ذهنم پرتاب میکنید.ابرک سفید و بی گناه وجودم را خاکستری میکنید و آبی غیر قابل تحملی به دنیای کوچکم میزنید!
افکار عزیزم..دیگر خویشتنداری بس است!
امیدوارم فهمیده باشید که در ذهن و مغز من مستأجر بیش نبودید که چند صباحی هست و باید روزی برود..
آن روز رسیده.
افکار عزیزم..چمدانتان را بسته ام،کنار در است.
خدا به همراهتان!